Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

کجا گمش کردم؟؟

مهم نیست قراره چیکار کنم. قراره درس بدم. یا آشپزی کنم. یا یه مهمونی بزرگ بدم. یا عکاسی پرتره کنم. یا نقاشی بکشم! همیشه در ابتدای یه کار اضطراب زیادی بهم وارد می شه و تقریبا تا وسطاش فکر می کنم که دارم گند می زنم. اما از یه جایی به بعد احساس می کنم همه ی کارا رو یه نفر دیگه کرده و منِ هولِ ناامید هیچ نقشی در انجامشون نداشته م! بعد همچین با دهن باز زل می زنم به نتیجه ی کار که هرکی ندونه فکر می کنه فرشته ها یا اجنه قضیه رو به سر انجام رسونده ن! 

باید اعتراف کنم من همیشه از نتیجه ی کارای خودم متعجب می شم! نمی دونم این حس رو تا حالا تجربه کردین یا نه. ولی فکر می کنم همش از کمبود اعتماد به نفس من سرچشمه می گیره! وقتی مداد رنگی رو می ذارم روی کاغذ واقعا مطمئن نیستم که آخرش طرحم چی از آب در میاد!! در صورتیکه بعد از اینهمه سال نقاشی باید به خودم اطمینان داشته باشم و شک نکنم که نتیجه قابل قبول می شه. من حتی کیکی رو که بارها پخته م و عالی از آب در اومده با شک و دو دلی می پزم!



با این اوصافی که از اعتماد به نفس له و لورده ی من شنیدین، یه سوال برام پیش میاد. و اون اینه که مشاوری که هشت نه سال پیش تشخیص داده بود من به طرز خطرناکی اعتماد به نفس چسبیده به سقف دارم، واقعا در من چی دیده بوده عایا؟؟؟!! خوب البته قابل ذکر مجدده که این جانب هیچگونه روزنه ی احساسی به چهره م ندارم و این اضطرابی هم که ازش براتون می گم، فقط خودم حسش می کنم و بس. هیچکس نمی فهمه من چه حالی ام. حتی من فکر می کنم از یه جهاتی بر خلاف ظاهر گول زنکم بچه ی خجالتی ای هم هستم. و اینکه من از قضاوت اطرافیانم واهمه دارم هم که بر شما پنهان نیست :| حالا همه ی این حس های من رو جمع کنین و فکر کنین که برای یه قرار وبلاگی گروهی که تک تکشون رو خیلی وقته می شناسم و بهترین روابط رو با هم داریم، من الان چه حالی دارم؟! بارها برای دیدن این گروه ازم دعوت شده و من به صورت جسارت گونه ای هربار لطفشون رو پس زدم و خیلی شرمنده م! ولی اینبار فکر می کنم خیلی زشته که بازهم نه بیارم! 

وای خدا! یکی بیاد منو باد بزنه یه لیوان شربت قند هم بهم بده :)) من اعتماد به نفس دیدن بهترین دوستای مجازیم رو اصلا ندارم!!! :((

نظرات 9 + ارسال نظر
maryam شنبه 2 شهریور 1392 ساعت 15:29

مشاور که غیبگو نیس.تو باید دردت رو بگی اون راهنماییت کنه وگرنه برو فالگیر. چرا بری مشاوره؟

چشم! اینبار یادم می مونه.

فنچ بانو یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 17:28 http://baghe-ma.blogsky.com

نقاشیات خیلی خوبن مریم... همین طور عکسایی که می گیری... ادیتشون... دسرایی که درست می کردی و عکساشونو میذاشتی... نوشته هات... رنگ کردن دیوار خونه... من که خیلی دوسیت دارم

عزیزززززم تو خودت خیلی مهربونی. وگرنه من اونقدام دوست داشتنی نیستم :*

میترآ یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 13:26 http://mitra-1993.blogfa.com

اصلا بت نمیاد به خاطر این قرارارو نرفته باشی!به نظر میاد روابط اجتماعیه خوبی داری که پس دیگه چرا فرار؟ :)

دست من نیشت. حسه دیگه :)

zizi شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 10:36

آره منم یه وقتایی اینجوری میشم ، استرس ندارم ولی یه جورایی نگرانم که کاره خوب از آب درنیاد. ولی میدونی مریم احساس میکنم این حسه (تا یه حدیش البته) مفیده! یعنی کمک میکنه اون کارو با دقت هرچه تمامتر انجام بدیم و اینجوری همیشه کارامون رو در یه حد عالی ای به اتمام میرسونیم.

مستانه شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 09:45 http://mastaane.ir

من خیلی نمی فهممت. اعتماد به نفسم خیلی بالا نیست. ولی کاری رو که فکر می کنم خوب انجام نمی دم اصلا شروع نمی کنم که این حسها نیاد سراغم.
ولی از اینها که بگذریم نقاشی هات خیلی خوبن. خیلی... کلا عاشق این مدل نقاشی ام. می شه علی که یه ذره بزرگتر شد بفرستمش پیشت کلاس نقاشی؟

عزیزززززم :)) علی کوچولوموووون :*

نرگس شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 00:21

من این احساس رو خیلی خوب می فهمم چون واقعا خودمم همینطوریم، یه سال و نیم پیش با دماغ اویزون و اشکهای حلقه زده در چشم و چه بسا روان بر گونه شلیک شدم توی دفتر استاد راهنمام، بدبخت داشت سکته می کرد:))) پرسید چی شده؟؟ حالا مگه گریه می ذاره من حرف بزنم، فقط زر زر ام می اومد :))... بعد بگو چه ام بود؟؟ نه جان من حدس بزن؟؟؟
هیچی عرعر کنان گفتم من نمی تونم درس بخونم و موفق بشم. من برای دکترا ساخته نشدم، هر چی می خونم می بینم نمیشه هی...
بعد استادم گفت حالا تو یه سمینار داری اونو بده بعد ببینیم چی میشه اگه بازم احساس کردی که نمی تونی خب میری مستر میکنی راحت میشی
اقا ما نشستیم درس خوندیم و تقریبا بهترین سمینار دیپارتمان رو ارائه دادم بعد استادم منو خفت کرد گفت: دیدی حالا سر جات نشستی!!!
این یه نمونه اش بود، اینو بهت بگم که نداشتن اعتماد به نفس با خود دست کم گیری فرق داره، من بیشتر خودمو دست کم میگیرم یعنی در قبال کاری که می کنم وقت می ذارم و می دونم که درست انجامش میدم اما فکر می کنم این کار برای من کم ه، من باید بهتر باشم، بهتر انجامش بدم، اینا...چه میدونم خلاصه که خیلی خرم

لایک به کامنتت به خدا!

علی (اندیشه پارسی) جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 22:55 http://1kas.xzn.ir

کاراتون که خیلی قشنگه،
خوش به حالتون که همچین دعوتی ازتون می شه، بجز همین مشهدی که چند روز پیش بودیم و یکی از دوستای اینستاگرام ازم خواست همدیگه رو ببینیم که من دیر کامنتشُ دیدم، هیچ وقت از این دعوت ها نداشتم که دوستان مجازیمُ ببینم.
وقتی می بینم یه سری ها تو کامنهای وبلاگی و فیس بوک و غیره انقدر به هم نزدیکند باورم نمیشه که تو نت با هم دوست شدن و از نداشتن اینجور دوست ها همیشه افسوس خوردن :(

اطمینان دارم که در دنیای واقعی دوستان خیای خوبی دارین :)

شاخه نبات جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 22:34

این کلیپ رو نمیدونم دیدی یا نه ولی ببین حتما:
www.youtube.com/watch?v=XpaOjMXyJGk

maryam جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 22:13

خب خودت با رفتارت گول زدی مشاورو تقصیر اون چیه

شما مگه تو جلسات ما بودی؟ گیریم اینجوری باشه که شما میگی. مشاوری که درد ادمو نفهمه به درد هیچی نمیخوره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد