Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

رمان زندگی

"میدونی مریم... یه موقع هایی میگم کاش توی نوجوونی که ذهنم داشت با رمان ها و فیلم ها درباره " مرد آینده " شکل میگرفت ، همچین حرف هایی زده میشد یا بهتر از اون دیده میشد :"بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید."
تا توقع سوپر هیرو بودن ریشه ندوونه تو ذهنم..."
.
.
.
.
دور و ور یه سال پیش یکی از دوست هام سایتی رو بهم معرفی کرد که می شد ازش به صورت مجانی رمان دانلود کرد. اکثر داستان ها دست نوشته ی کاربران سایت بودن. و تک و توک کتاب هایی هم که (به احتمال خیلی زیاد بدون اجازه نویسنده و ناشر) برای دانلود گذاشته بودن، توی همون سبک نوشته های کاربران بود. البته من کتاب های چاپی رو - به جز یکی که توی سایت نوشته بود اجازه گرفتن و پای خودشون دیگه واقعا - دانلود نکردم. اما شاید نزدیک به هشت یا نه تا از نوشته های کاربران رو خوندم.

من اسم این سایت رو بهتون نمی گم. چون نمی خوام کاری که با احساسات و زندگی من کرد با شماها هم بکنه. از اینجور سایت های دانلود داستان زیاده و کسی که دنبالش باشه به توصیه ی من نیازی نداره. اما بذارین براتون بگم خوندن یه کتاب مسموم از دیدن یه فیلم مسموم به مراتب خطرناک تره!

اعتراف می کنم که داستان ها در عین آبکی و فیلم فارسی بودن به شدت خواننده رو جذب می کنن. و شروع کردن یه کتاب این تیپی فرو رفتن توی باتلاقه. من کتاب ها رو روی موبایلم می ریختم و یوهو می دیدی در 24 ساعت بی وقفه تمومش می کردم! پس جذاب بودن. ولی چرا؟

دلیلش فقط یه چیزه. "آزاد بودن نویسنده در تخیل و ثبت!" چون نه ناشری وجود داره که ازشون ایراد بگیره، نه سانسور می شه، نه توقیف! هرکسی با یکم سابقه ی وبلاگ نویسی خیلی راحت شروع می کنه به داستان نوشتن و بعد هم می ذاره روی سایت و جوونای مردمم کرور کرور دانلود می کنن و به به و چه چه می کنن. چرا می گم وبلاگ نویسی؟ چون سبک نوشتن همه شون عین همه. با ادبیات عامیانه، فعل های شکسته، و شعر های دزدی! درست مثل همین متنی که الان دارین می خونین. که به جای "می شود" می نویسه "می شه"!

موضوع همه شون عشق و عاشقیه. اونم نه از نوع عادی و ملموس تو زندگی. داستان ها اکثرا از زبون دخترهای زیبا و خوش اندام و خوش پوش نوشته می شه که پسری قد بلند، چهارشونه، باشگاه برو، خوش تیپ، پولدار، و به شدت خر غیرتی تو دام عشقشون گرفتار می شه! توی همه شون بلااستثنا پسره حداقل یه بار تو گوش دختره می زنه! و همیشه یه اتفاقی می افته که این دوتا عاشق دلسوخته از هم جدا می شن و مدتی از هم دورن و تو عشق هم می سوزن و بعدم یوهو به صورت معجزه آسایی با هم آشتی می کنن و همه چیز خوب و خوش تموم می شه و حتی دیده شده که سال دگر بچه بغل خونه شوور و غیره هم مصداق پیدا کرده!! آهان اینم نگفتم که دختره همیشه حسوده و پسره م چون خیلی تیکه س چشم همه ی دخترا دنبالشه! اما آقا پسر قصه ی ما به حدی پاک و مغرور و وفاداره که نگاه هم به بقیه نمی ندازه!!

http://s4.picofile.com/file/7899568923/the_reader.jpg

حالا سوالی که پیش میاد اینه که با این وصفی که من از رمان ها کردم، پس چرا می خوندمشون؟ چرا محبوبن؟ چرا مخاطب نود درصدی مجرد این سایت ها اینطور سر و دست براشون می شکنن؟ جواب ساده س. چون هم دختر و هم پسر توی داستان ایده آلن! دقیقا همونطوری هستن که یه دختر/پسر جوون (اکثرا مجرد) دلش می خواد که باشه. خوشگل باشه، خوشتیپ و پولدار باشه، جنتلمن و لیدی باشه، مغرور باشه، محکم باشه، هیچوقت بوی عرق نده، هیچوقت با خانواده ی همسرش مشکلی نداشته باشه و اونا عاشق عروس/دامادشون باشن، ماشین خوب سوار بشه، خونه ی آنچنانی داشته باشه، چشم همه دنبالش باشه، تحصیلکرده باشه، زندگی پر هیجان عشقی داشته باشه، روابط فیزیکی هالیوودی داشته باشه و...و...و...

من نمی دونم این رمان ها چه به سر یه دختر/پسر مجرد می یارن. نمی دونم با معیارهاشون چیکار می کنن. نگاهشون رو به زندگی مشترک چه جوری تغییر می دن. یا سطح توقعشون رو تا چه حد بالا می برن. اما می دونم حسی که من بعد از خوندن همچین رمانی بهم دست می داد یه غم وحشتناک بود!! تا چند وقت سر لج با سین می افتادم. می دیدم که مرد من مثل مرد کتاب برای من غش و ضغف نمی ره! یا جلوی مردای دیگه غیرتی نمی شه! یا جلوی خانواده ش منو رو سرش نمی ذاره!!! می دیدم که خودم مثل دختر داستان ته تیپ و کلاس نیستم! همیشه تا دونه ی آخر دندونام و تا زبون گوچیکه م برای همه معلومه! بلد نیستم زنگ بزنم مادر شوهرم خودشیرینی کنم! تازه از توی داستان یاد می گرفتم که باید حسودی هم بکنم!!! مثلا سین نباید با همکار خانومش حرف بزنه! یا برای کلاس کنکور ارشدش تیپ بزنه! می دیدم که از نگاه طولانی و سوزان و مکش مرگ من تو زندگی واقعی خبری نیست! و در نهایت واقعا یادم می رفت اون همش فقط یه داستانه که ساخته و پرداخته ی یه ذهن رویایی و خام ه که هنوز وارد زندگی واقعی با یه مرد نشده! یا اگر شده سرخورده شده! یا اگر نشده هنوز داره تو رویاهاش زندگی می کنه!

کامنت بالای پست رو که خونده م، یاد همین داستان ها افتادم و حسی که بعد از خوندنشون بهم دست می داد. اینکه فکر می کردم شوهر آدم باید سوپر هیرو باشه! مثلا همیشه مثه هوخشتره پشت یه درختی جایی وایساده باشه که تا تو خیابون بهت متلک گفتن بپره بیرون و طرف رو لت و پار کنه! در صورتی که تو زندگی واقعی باید یاد بگیری همسرت همه جا دنبالت نیست و خودت باید بتونی از خودت دفاع کنی. حتی اگر هم باشه بعضی جاها اگر که ندیده و نشنیده که یکی بهت متلک انداخته بهتره بهش نگی که دعوا راه نیوفته و جونشو به خطر نندازی. اصلا یه چیز خیلی آزار دهنده توی این داستانا همین ضعف پنهان جنس مونثه. درسته که به زور و در ظاهر می خواد نشون بده که دختره چلوی هیچ پسری کم نمیاره و خدای کل کله. اما همش غش می کنه، چمدونشو نمی تونه بلند کنه، یا دو سه نفر مزاحم تو خیابون گیرش می ندازن! اونوقت اینجاست که قهرمان قصه ی ما باید بیاد مثل سوپر ماریو شاهزاده خانوم رو آزاد کنه!!

یه وقتا فکر می کنم اینکه من و سین کنار هم آرومیم مال اینه که از همدیگه توقع غیر معقول نداریم. باور کردیم که هر دومون آدم های معمولی هستیم و قرار نیست زندگی غیر معمولی داشته باشیم. سین اگر خسته باشه همون سر شب  وسط هال دراز به دراز می خوابه. من اگر کار مدرسه داشته باشم یا حتی دلم بخواد نقاشی بکشم می رم تو اتاق یا همون گوشه کنارای هال بساطم رو پهن می کنم و مشغول کار خودم می شم. این نشونه ی سردی نیست. این یعنی تو به طرفت داری میدون می دی که زندگی و آرامش خودش رو داشته باشه. به وقتش با هم سر یه سفره می شینیم، شام می خوریم و از روزمون حرف می زنیم. یا با هم می ریم بیرون و یه دور می زنیم. کی گفته زن و شوهر باید مثه آهنربا بچسبن به هم؟

طولانی شد ببخشید. فقط خواستم بگم حکایت داستان رو باید از زندگی واقعی جدا کرد. من همیشه آرزوم این بوده که یه روز رمان بنویسم. رمانی که فقط عشق و عاشقی نباشه. رمانی که از زندگی بربیاد نه از فانتزی.

نظرات 22 + ارسال نظر
شنبا یکشنبه 10 فروردین 1393 ساعت 10:57

متن خیلی خوبی بود.یه مدته ک غرق این رمانها شدم.واقعاممنونم چشمهامو باز کاردی.من تو فامیل زوج عاشق زیاد دیدم یا ازدواج فامیلی یا سنتی یا همکلاسی یا همکار یا... . هیچ کدوم همه چی تموم نیستن مثل این رمانهای ایرانی،ولی کنار هم واقعا خوشبختن

فرزانه پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 19:44

خیلی از این ایده آل ها رو دوستون،اطرافیان واسمون ایجاد می کنن، مثلا من از وقتی با یکی از دوستام هستم فکر و تخییل و ایده آل هام عوض شده، مثل خوندن همون رمان و کتاب ها، واسه ازدواجم بهم یاد داده صبر کن و تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناس،که فرزانه کم نیستی، به آرزوهات فکر کن و دعا کن،و خیلی چیزا دیگه،من با این افکار دیگه تشخیص برام سخته، که خواستگارامو رد کنم چون به خدا مطمئن ام و توکل دارم اونی که می خوام رو حتما میده. اونی که همه خواسته هامو داره رو خدا میده.
خودشم که الان داره ازدواج می کنه می گه همونه که می خواسته، به جز قیافش، چون اون موقع به این موضوع فکر نمی کرده و انرژی نمی فرستاده.
پس آدم احساس می کنه اون ایده آل ِمی تونه باشه!

من با این قضیه ی انرژیه مشکل دارم فری

agha gorge پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 11:45

Midunid? Kheili ha donbale in jur matlaba hastan. Chon in nevisande ha az khosusi tarin etefagh haye bei ne zano mard, ba eghragh va bedune sansoor minevisan. Va jame ye mojarad e bi khabar ro intori erza mikonan

nazanin italia پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 01:50

اینها که رمان هستند...بدتر از رمانها این وبلاگهای کیلویی است که برق از سر آدم می پرانند.

شیمااا چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 21:09

نه خودشون پیشتهاد دادن اونایی که ایده دارن بیان ارایه بدن

آیدا چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 16:55

خیلی عالی بود واقعا...حالا بغیر این داستانها و رمان و ...گاهی نگاه کردن از دور به زندگی اطرافیان هم ممکنه یه حس های عجیب و غریب و ناخواسته و بچه گونه در ادم ایجاد کنه...شاید واقعیت زندگی یکی دیگه اونجورهم نباشه که ما میبینیم...من خودم بشخصه همیشه فکرمیکردم چقد همسرم بیخیاله!!!چرا واسم واسه ولنتاین کادوهای جذاب قرمز نمیخره!!!چرا اصلا واسم سورپرایز نداره!!!چرا و چرا و چرا...
ولی هروقت هرچی ازش بخوام واسم تهیه میکنه بهترینشو.خودش لباس مارک یدونه هم نداره اما من یه تاپ تو خونه ای مارک میپوشم اونم با خوشخالی میگه آیدا چقدبهت میاد ماه دیگه یدونه دیگه برو بخر واسه خودت!!!گاهی ما چیزایی خودمون داریم که نمیبینیم...چیزایی که واسه دیکران یه ارزش یا یه نیازه...
خوشحالم دوباره میخونمت مریم عزیز.من از دوران مجردی همیشه وبلاگتو میخوندم...چرا دیگه از خواهرزادت نمینویسی؟!!!الان دیگه حسابی خانوم شده...اونموقع ها همیشه ازش مینوشتی.عکسش بالباس عروس هنوز تو ذهنمه!!!اخی یادش بخیر...
راستی هنوزم پاستیل هریبو-پازل هزارتیکه و...دوس داری؟باورت میشه هروقت پاستیل هریبو هرجا میبینم یاد تو میافتم؟؟؟بااینکه ندیدمت اما تو ذهتم تصوراتی ازت دارم...میدونم مثل یه فرشته ای...اینو بی تعارف میگم!!مراقب خودت باش...

کم من ثناء جمیل لست اهلا لهو نشرته...

نرگس چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 12:21

موافقم با همه اش
امیرحسین دیروز بهم می گفت قبل از ازدواج فکر می کرده من ازش خوشم نمیاد، میگفت ادم خاصی نبوده و انتظار نداشته که من ازش خوشم بیاد، بهش گفتم: "من از ادمای خاص خوشم نمیاد، آدم خاص وجود نداره، همه آدمها معمولی اند، آدم خاص ادا در میاره، فیلم بازی میکنه که خاص جلوه کنه"
شخصیت همه اون رمانهای عاشقانه هم خاص هستن، چیزی که وجود نداره از نظر من
ازدواج توی تجربه من فقط فرآیندی ه که باعث میشه از کنار کسی بودن لذت ببری بدون اینکه کیفیت زندگی اتو از لحاظ لذتها و سرگرمی هات خدشه دار کنه، مردی رو می شناسم دوست نداشت زنش کلاس زبان بره چون وقتی می اومد خونه خانمش داشت زبان می خوند و این مساله که خانمش حواسش بهش نیست اذیتش می کرد، باید قدر زندگی ای که زن و شوهرش از کنار هم بودن لذت می برن اما مانع لذت ها و خوشی های هم نمیشن رو خیلی خیلی دونست :)...خوشبخت باشی

آخ قربون دهنت. واقعا آدم خاص وجود نداره.
راست میگی نرگس. اینکه طرف آدم بدونه لازم نیست همیشه مثل کنترل تلویزیون تو دستش باشی خیلی می ارزه

شیما سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 22:17

یه پیشنهاد برای مریم
این طرح روی جلد دفترها هست یا حالا جامدادی و کیف و اینا که آلان خداروشکر به همت خودمون شده همش بن تن و مرد عنکبوتی و این اااا
تو که نقاشیت خوبه خوش سلیقه ای و رنگی رنگی هستی
چرا یه ایده خوب برا بچه ها نمیزنی !!!
گناه دارن بخدااا

:)) بابا الان چین دنیا رو گرفته من برم بگم چی؟ هرچی بکشم می گن کم هزینه تر و قشنگ ترش هست :دی

دیبا سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 22:00

سلام
والا این آمار ک مطالعه ایران هم مخصوصا تو قشر نوجون مال همین کتاباست!
خدا بیامرزه فهمیه رحیمی رو باید این متنتو میخوند!

خدا همه رفتگان رو بیامرزه. من همین دیدگاه رو نسبت به کتابای فهیمه رحیمی داشتم.

ندا سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 18:08 http://www.summerrain.blogfa.com

با کل نوشتت موافقم .

طول کشید تا بپذیرمش ولی من معمولی م و معمولی بودن رو دوست دارم : )

آفرین :)

انار سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 12:39 http://ladypomegranate.persianblog.ir/

فقط خواستم بگم بنده هم دچار عوارضش شده ام و حتی یه بار هم بدجور با آقا بچه هامون ! گرد و خاک کردم که چرا از اون مرغ عشق بازی ها برای من در نمیاره .

میبینی تو رو خدا؟؟

سعیده سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 11:48

یه نکته دیگه:
حس من بعد از خوندن داستان حس آدمی بود که می برنش تا اوج و یه دفعه ولش می کنن و با مخ میاد رو زمین ! همونقدر له و داغون !

سعیده سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 11:45

واااای ! یه لایک تپل برای این مطلب ! اتفاقا منم همین درگیری رو داشتم اما الان رها شدم !
نمی دونم چطور احساسمو بیان کنم ، فقط می تونم بگم انگار این متنو از تو ذهن من کشیدی بیرون !!!

:)

میترآ سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 00:38 http://mitra-1993.blogfa.com

این حسه غمی که میگی بعد از خوندن رمانا داشتی رو من وقتی دارم که تو دنیای واقعی مردی رو می بینم که زنشو دوست داره و قبل از ازدواجش با زن دیگه ای رابطه نداشته! اما هیج وقت رمانی رو جدی نگرفتم که دلم اونجور مردای رویایی بخواد! :(

رویایی چرا؟ اینکه چیز عجیبی نیست. پیدا هم می شه.

نسیم دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 22:40

من ازین دست نوشته ها نمیخونم. دنبالشونم نمیرم. با اینکه خیلی اهل کتاب هستم اما به ندرت از نویسنده های ایرانی رمان میخونم. چون اکثرا همینجور که گفتی هستن. یعنی یه عشق الکی و بیخودی که تهش یا غمو غصه س یا نرسیدن بهم.
اینی هم گفتی دقیقا انگار فیلمنامه ی سریالای گند و مزخرف ترکه. همین یشیم و چنار و توپراک و حوا و یوسف. دیگه حالم داره بهم میخوره اما مریم باور میکنی از زور بی فیلمی بی سریالی یه وقتا میخوام بشینم پای تی وی اینا رو انتخاب میکنم. خیل یخسته شدم ازین سریالای چرند. فقط فساد و کثافت کاری توشون موج میزنه

من خودم واسه رهایی از سریالای ایرانی، سریالای آمریکایی دانلود می کنم. مثه فرینج. که پلیسی بود. یکمی هم عشقی. هم کیف می کردم هم حرص نمی خوردم :)) یا فرار از زندان که واقعا باهاش زندگی کردم.

محدثه دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 22:34 http://www.dare-gooshi.blogfa.com

وای مریم من همیشه این مشکلو با خودم داشتم که دنبال یه مرد خیلی ایده آل بودم . البته از این رمان ها نمی خونم ولی دبیرستان که بودم رمان " دالان بهشت " مدام بین بچه ها می چرخید و همه عاشقش بودن . من اون کتاب رو چند بار خوندم . ب نظرم خیلی عالی میومد ولی یه تصور غلطی توی ذهن یه دختر جوون ایجاد می کرد که همه پسرا باید مثل " محمد " قصه باشن . نمی دونم این کتابو خوندی یا نه اما واقعا با دل و فکر یه دختر مجرد بدجوری بازی می کنه . اما آدم هرچی بزرگتر می شه واقع بین تر می شه مثلا من الان توی 24 سالگی با دیدن کلی خواستگار به این نتیجه رسیدم که هرگز نباید توقع داشته باشم زندگیم مثل قصه ها باشه . این رمان ها بیشتر مورد علاقه ی دختراییه که زیر بیست سالن ولی بعدش تجربه ی زندگی به آدم نشون می ده که همچین توقعی از زندگی مشترک نداشته باشه و قطعا اگر با این دید وارد زندگی بشه مشکل پیدا می کنه .
چند وقت پیش یه جا می خوندم که نوشته بود همه ی ما برای انتخاب همسر دنبال یه آدمی هستیم که خیلی ایده آل باشه مثلا یا خیییییییلی زیبا باشه یا یه شغل خیییلی مهم داشته باشه یا ویژگی های منحصر به فرد داشته باشه اما نمی دونیم که خوشبختی ما ممکنه کنار یه آدم خیلی معمولی اتفاق بیفته و اگر دنبال ایده آلی باشیم که وجود نداره شانس زندگی و خوشبختی کنار یه ادم معمولی رو از دست می دیم .

+ چقدر خوبه که تو و همسرت مدام به هم نچسبیدین ! همیشه از این مدل زن و شوهرایی که توی دست و پای هم نیستن و آزادی خودشونو دارن خوشم میومده .

من دالان بهشت رو خونده م و هنوز هم دوستش دارم. چون شخصیت محمد به ایده آل های من نزدیک بود. شرایط خانوادگی مهناز و محمد هم به خانواده ی من می خورد. سنتی و مذهبی. به نظرم توی همه ی رمان های چرتی که نوشته شده این یه کتاب خوب از آب در اومده. چون حرف داره. می خواد بهت بگه باید توی زندگی مشترک یه زن باشی نه یه دختر بچه. اما اینکه محمد که وجود خارجی نداره بشه یه ایده آل توی ذهن بحثش جداست. واسه همین می گم داستان و زندگی از هم جدان.

نگار دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 22:18

کاش واقعا یکی بیاد بی نشون، از زندگی واقعی بگه! مخصوصا توی سن و سال خودمون. گاهی ما مجردا میبینیم فلان دوستمون ازدواج کرد..میبینیم چقدر دیده ها و شنیده هامون عالی عالی هستن. و این نمونه ها هر چندوقت و اونقدر زیاد تکرار میشه که حتی اگه رمانهای اینچنینی هم نخونیم باز توی ذهنمون فانتزی زندگی دوستانمونو میسازیم... و بعد حسرت..و بعد...

کاش یکی همجنس و همسن بیاد بنویسه..بگه شیرینی هایی که ما میبینیم چقدرش واقعیه چقدرش سعی شده واقعی به نظر بیاد؟ و حتی تلخی های بینشون ...

یکی بیاد بگه آره من فلانی توی مثلا 28 سالگی با فلان رویا و ایده آل ازدواج کردم و الان که زیر یه سقف هستیم ایناش درست در اومده ..اینای دیگه نه!

چه بسا این دیده ها این شنیده ها از نزدیکترین دوست و آشنا شده مصداق همون رمانها... شده یه توقع! یه ذهنیت! که دیگه تا مدتها نگه ت داشته سر دوراهی که چی خوبه چی اصله! چی غیر اصل! ...

مریمی کاش باشن آدمهای با شهامت..

ببین نگار اصلا بحث شهامت نیست. خود من از بالا بلندی های زندگییم می گم اما از اون پایین هاش اون درداش اون سرخوردگی هاش نمی گم. چون وقتی یه چیزی رو می نویسی موندگار می شه. اگر شادی باشه درونی می شه اگر غم باشه هم همینطور. من مشکلاتم رو نمی نویسنم چون نمی خوام یادم بمونن! نمی خوام حس های منفیم ثبت بشن. اونوقت اینجا هم میشه مثل سررسید هایی که به وقت فروش خونه ی پدری همه رو با هم ریختم دور! چون تحمل بازخوانی تلخی ها رو نداشتم. بعدم حتی با گفتن تلخی ها کسی اگر بخواد براش ذهنیت ایجاد بشه می شه. اونوقت از اون ور بوم می افته. فکر می کنه همه ی مردا اینجورین. یا چقدر تحمل شرایط ازدواج سخته. ولی وقتی تو زندگی باشی می بینی که خیلی چیزا رو تحمل می کنی. یا اصلا نمی بینی!!
به نظرم باز کردن صد در صدی زندگی خصوصی کار اصلا درستی نیست. حتی اگر با اسم مستعار بنویسی و کسی نشناسدت. یه چیزایی یه حسایی باید حتی برای خودت مخفی بمونن.

لی لی دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 21:48

عالی بود .
مرررررررسی

:)

کویریات دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 19:17 http://sere.persianblog.ir

چه خوب تحلیل کرده بودی... احساس می کنم حالا علاوه بر چیزهایی که نوشته بودی و کمابیش موافقم باهاش جوان هایی که گفته بودی از خوندن اینجور چیزها لذت می برن دچار ناآگاهی از واقعیتن... ولی اینکه چقدر واقعیت رو بشه شنیدنی کرد نمی دونم...

کار سختیه

بانوی مهر دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 18:15 http://1bano.blogfa.com

من همون رمانی که توی وبلاگم معرفی کردم اخرین رمانی بود که خوندم! دیگه هم حوصله ام به رمان نرفت! فک کنم کلا شیش تا خونده باشم! اهل رمان هم نبودم!

حرفات رو قبول دارم! و فکر کنم میدونم کدوم وبسایت رو میگی!

zizi دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 15:26

لایک به کل نوشته ت!
فک کنم میدونن چه سایتی رو میگی، منم به توصیه ی یه دوست ازش یه رمان خوندم و اون دفعه بار آخری بود که به اون سایت سر میزدم. واقعا سطح رماناش به شدت پایین و توهم زا بود. از اون به بعد همش با خودم فکر میکنم اگه یه جوون مجرد اینا رو بخونه چه بلایی سر افکار و توقعاتش از آینده ش میاد!

میگم مریم، تو حتمن یه رمان بنویس مطمئنم رمان کامل و خوندنی ای میشه...

می دونی من دوتا ارزو دارم تو زندگیم. یکی اینکه رمان بنویسم. یکی اینکه یه کتاب رو تصویرگری کنم. میشه عایا؟

شاخه نبات دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 15:06

خوب اون کیه که همیشه خدا اسمش یادش میره؟؟؟ بعلههه !!!


+مریم من از موقعی که دبستانی بودم میخوندم.... میخوندم و غرق میشدم....
بعدها این خوندنا شد برای من راه فرار که اگر از چیزی ناراحت بودم و نمیخواستم بهش فکر کنم کله امو میکردم توی رمان و صد البته توی آیپاد!
خب بی دلیل نیست که همسرم هر از چندی میگه : " اگهههه به من بود در این سایتو تخته میکردم"

فکر کن که یه دلخوریه کوچیک پیش اومده و من میرم سر یه رمان "هیرولوژی" !!! میشه دقیقا تمام این چیزایی که گفتی! ذهنم آروم که نمیشه هیییچ، یه دنیا حسرتم جاشو میگیره!!

این رمان ها " ذهنیت سازی " میکنن و چه خوش ذهنیتی!!!

یه نکته جالب اینکه دو تا از دوستای من طی دوران نامزدی رسمی رابطه رو کات کردن ، بعد از اون هردوشون به شدت از رمان خوندن بیزار شدن!!
ربط و علت رو خودت میدونی!!

دقیقا! ذهنیت سازی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد