Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Young and Beautiful

I've seen the world

Done it all, had my cake now

Diamonds, brilliant, and Bel-Air now

Hot summer nights mid July

When you and I were forever wild

The crazy days, the city lights

The way you'd play with me like a child



Will you still love me when I'm no longer young and beautiful

Will you still love me when I got nothing but my aching soul

I know you will, I know you will

I know that you will

Will you still love me when I'm no longer beautiful



I've seen the world, lit it up as my stage now

Channeling angels in, the new age now

Hot summer days, rock and roll

The way you'd play for me at your show

And all the ways I got to know

Your pretty face and electric soul




Dear lord when I get to heaven

Please let me bring my man

When he comes tell me that you'll let him in

Father tell me if you can

Oh that grace, oh that body

Oh that face makes me wanna party

He's my sun, he makes me shine like diamonds




Will you still love me when I’m no longer beautiful

Will you still love me when I’m not young, and beautiful




شکنجه ام کنید لدفن!

تا جایی که یادم میاد با نماز صبح مشکل داشتم! نه با خودش. با بیدار شدنش. محصل که بودم اوضاع بدتر بود. انقدر کسر خواب داشتم و خسته بودم که بیدار شدن برای نماز صبح عین شکنجه بود. هر کسی هم شیوه ی خودش رو داشت برای بیدار کردنم! خواهرم حوصله ناز کشیدن نداشت. یه بار با صدایی شبیه فریاد صدام می زد و اگر از جام بلند نمی شدم بنا می ذاشت به غر غر کردن! انقدر داد داد می کرد تا با اعصاب له از جام بلند می شدم.

بابا وحشتناک تر بود. میومد دم در اتاق یک ریز و بی وقفه با یه تم ثابت تق تق تق تق می زد به در. انققققققققققققدر می زد تا بلند بگی: بلـــــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟ بیدار شدم! بیدارم!! اشکمو در می آورد اصلا!

روش مامان اما متفاوت بود. آروم میومد بالای سرم، خیلی یواش اسمم رو صدا می زد. بعد شروع می کرد به نوازش کردن سرم. خوب...به نظر خیلی رومانتیک میاد نه؟ ولی اصلا هم اینطور نبود. در حقیقت اون وقت سحر من به حدی تو خواب غرق بودم که اون نوازش برام عین شکنجه بود! دلم می خواست مامان یه بار صدام بزنه و بعد که گفتم هوم، بره. بعد یه ربع بعد دوباره بیاد صدام بزنه و من دوباره یه غلتی بزنم و خواب از سرم بپره.


http://s3.picofile.com/file/7918754301/sleeping_woman.jpg


یه بار که مامان طفلکی داشت با کلی مهر و عطوفت و با همون نوازش معروف و مذکور منو برای نماز صدا می زد اعصابم خورد شد دستشو پس زدم :|  (لطفا یواش تر فحش بدین خانواده رد می شه!) آقا همین شد! دیگه مامانمون ما رو واسه نماز صبح صدا نزد :)) بعدم من موندم و خیل عظیم نماز صبح هایی که قضا شد!

راسش من از اون جریان دو تا درس گرفتم. یکی اینکه اگر کسی دغدغه ی شرعی و دینی برات داره خیلی ارزشمنده! اگر نگران حال و روز معنویت ه. اگر گاهی یه تلنگر بهت می زنه. وقتی اون توجه رو از دست بدی می فهمی که چقدر جاش خالیه. من وقتی فکر می کنم با خودم می گم کاشکی به ضرب کتک هم شده مامانم بیدارم می کرد تا انقدر معنویاتم آسیب نبینن.

دوم اینکه برای خودم درس شد که کوتاه نیام! تجربه ی مشابهی گاها سر نماز شب سین پیش میاد که از زور خستگی سر شب بیهوش شده و هنوز نماز نخونده. بارها شده به خاطر خواب عمیقی که بوده یا خستگی مفرطی که داشته عصبانی شده از اینکه صداش کرده م. اما من مثل مامان پس نکشیدم. چون فهمیده م که یه روزی یه جایی سین ازم تشکر می کنه که نذاشتم نمازش بپره. یه وقتا دلم می خواد سین هم همینجور باشه. که با همه ی بداخلاقیام بازم یقه م رو بگیره بلندم کنه بذارتم سر جانماز :)) ولی اون دل رحم تر از این حرفاس. می گه وقتی خوابی دلم نمیاد صدات کنم :))

چیزی به ذهنم نرسید!

"امروز بالاخره موفق شدم آرشیو این یه ماهو بخونم.... اینجا حال و هواش یجور دیگه اس.... پست های اولو که میخوندم هنوز اون سه تا خرسای تپل تو ذهنم وول میخوردن اما الان حس میکنم نوشته هات و خودت یه جور خاصی بزرگ شدن انگار یه بلوغ پشت نوشته هات هست...."

.

.

.

.

.

یه وقتا فکر می کنم راز مگوی آدمهای همیشه شاد اینه که تو هر سنی هستن اونو قبول می کنن. آدمایی که میانسالیشون رو همونقدری دوست دارن که نوجوونی شون رو. به مرضیه گفتم "سلیقه ی من تو نوجوونیم گیر کرده!" برای همین خرید کردن برام سخت شده. هنوز کتونی رو به هر کفش پاشنه بلند زنونه ای ترجیح می دم. نهایت تلاشم هم ختم می شه به یه کفش عروسکی و دخترونه. از طلا جواهر بدم میاد. عاشق بدلی ام. ناخونام رو از ته می گیرم چون وقتی کوتاهن با لاک بامزه تر می شن. سایه نمی زنم. آرایشم به یه ریمل و یه رژ ختم می شه. مانتوی ساتن کار دست شده ندارم. لباسایی که تو عروسیا می پوشم پیراهن های ساده ن. کاملا دخترونه. بدون سنگ و تیکه دوزی. بدون شلوار جین می میرم. جورابای نخی رنگ وارنگ میپوشم. عطرم حتی بوی شامپو می ده نه بوی عطر... 

مرضیه بهترین دوست دنیاست. می دونه وقتی این حرفو می زنی باید با یه لحن محکمی بهت بگه "چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه!" آره خوبه. منم دوست دارم. اما موضوع فقط ظاهرم نیست. من از درون هنوز یه نوجوونم! احساساتم. نگاهم. عاشق شاگردهامم چون برام مثل دوستای دوره دبیرستانم هستن. چون هرچی می گن صد در صد می فهمم. رابطه م با دختر دایی هیژده ساله م خوبه چون حال و هواش رو می دونم. و این حال و روز من یه وقتا خیلی دردم میاره!

ولی اعتراف می کنم... که تو این یکی دو ماهی که اومدم اینجا حالم بهتر شده. اینو شماهام فهمیدین. تو کامنت هاتون دیدم. که معتقدین یه حس دیگه ای پشت نوشته هامه. که یه آدم دیگه شدم. این خوبه. خیلی خوبه. انگار دارم کم کم سنم رو قبول می کنم. دیگه دلم نمی کشه مثل قبل بنویسم. لحنم حتی فرق کرده. تلخ نشده م. ولی عوض شده م. "مریم" شده م...

چه کسی پاترول اقیانوسی مرا جا به جا کرد؟

پدرم پاترول اقیانوسی داشت. دو در. با زاپاس  گنده ای که به پشتش چسبیده بود. روزی را که برای اولین بار چشمم به جمالش روشن شد فراموش نکرده ام هنوز. ذوق می کردند همه. بعد از آن کادیلاک سفید که رفت در آغوش کوه و کتف مامان و خواهرهام را شکست و مهره کمر بابا را جا به جا کرد و از خودش جز یک مشت ورق مچاله شده باقی نگذاشت، مدت زیادی ماشین نداشتیم. یک وانت قزمیت بود که بابا از کارخانه آورده بود تا علی الحساب کارمان را راه بیاندازد. یک سال دید و بازدید عید را با همان وانت برگزار کردیم حتی! به همچین فلاکتی افتاده بودیم! لیلا و مینا که نوجوان های حساسی بودند از زور خجالت می رفتند روی صندلی جلو و تا آخر مسیر توی خودشان مچاله می شدند. من اما حکایتم فرق می کرد. به سفارش مامان کف وانت را فرش انداخته بودیم برای راحتی بیشتر. عشقم این بود که تمام مسیر، از خانه تا میهمانی، روی فرش لاکی پشت وانت ،دراز به دراز بخوابم و باد لای موهای لخت خرمایی ام بپیچد و من چشم از ماه برندارم!

داشتم چه می گفتم؟ اها...پاترول اقیانوسی. من تا به آن روز رنگ اقیانوسی را نمی شناختم. شنیده بودم بابا یک ماشینی خریده که خیلی با کلاس است! رنگش هم لنگه ندارد! آن روز چهارتایی، با مامان و خواهرها، پاترول اقیانوسی را دوره کرده بودیم و هرکدام به طریقی تعریف و تمجیدش می کردیم. یکی از رنگ خاصش تعریف می کرد، یکی از تو دوزی چرمش، یکی از شاسی بلند بودنش، من هم  ذوق کرده بودم که باید برای سوار شدن صندلی کمک راننده را بالا زد! راستش را بخواهید چیز زیادی برای ذوق کردن باقی نمانده بود! ...

از آن شب در آلبومم عکس هم دارم !!! رفتیم بهترین لباس هایمان را پوشیدیم و کنار پاترول اقیانوسی عکس انداختیم! با کلی افتخار و فیس و افاده!

روزهای زیادی نگذشت  تا ما از لگد های پاترول اقیانوسی خسته شویم. تا در هر بار سوار و پیاده شدن یک جای لباسمان، مانتویمان یا حتی کفشمان قلوه کن شود. یادم هست که ماشین های کمی کولر داشتند آن زمان. بابا می گفت پنجره ها را ببندید باد خنک هرز نرود. هیچکس هیچوقت زبانش نچرخید بگوید کدام باد؟ خنک؟ هوا؟ یک بار هم حالم به هم خورد. تمام ماشین را به گند کشیدم. باز هم نگفتم هوای گرم بیرون به بوی موتور داغ شرف دارد. یازده ساله بودم.

شبی که بابا مرد پاترول اقیانوسی توی حیاط می درخشید. کارواش رفته بود. واکس خورده بود حتی. قطره های آب روی شیشه اش سر می خوردند. باهاش رفتیم بهشت زهرا. خاکی شده بود. اما هنوز هم می درخشید. بعد از آن شب پاترول اقیانوسی خیلی تنها شد. تنها کسی که دوستش داشت بابا بود. چند ماه بعد برای پاس کردن اولین چک طلبکارها، پاترول اقیانوسی را فروختیم. مادر بزرگ می گفت اموات شب جمعه پرنده می شوند، می آیند روی طره ی دیوار می نشینند. من تا قبل از فروختن پاترول اقیانوسی پرنده های زیادی را لب دیوار دیده بودم. اما پیش خودمان بماند. بابا دیگر بعد از پاترول اقیانوسی به ما سر نزد...

گذرگاهی به نام زندگی

هیجده نوزده ساله که بودم، همون زمانی که فکر می کردم دنیا رو می شه با یه لبخند عوض کرد، یه سررسید داشتم که پر بود از تاریخ تولد. گاهی حتی توی یک صفحه اسم بیشتر از سه نفر آدم رو نوشته بودم. همه توی سررسید من جا داشتن! همه یعنی هرکسی که به نوعی، حتی خیلی خیلی نامحسوس با زندگی من در ارتباط بود. زن و مرد هم نداشت برام. یادمه حتی یه بار به پسرخاله م، که سال تا سال نمی بینیمش و کلا خیلی از ما بهترونه!، تکست زدم و تولدش رو تبریک گفتم. و خوب...الان که بهش فکر می کنم می خوام سرمو بکوبم تو دیوار از بس که حس حماقت بهم دست می ده!
از یه جایی به بعد ولی فهمیدم رو همه نمی شه اسم دوست گذاشت. بعضیا فقط یه آشنای قدیمی ان. به همه نمی شه گفت فامیل. بعضیا فقط نسبت خونی با آدم دارن. فهمیدم بعضیا رو باید بیشتر توی زندگیت راه بدی. بعضیا رم باید از پنجره پرتشون کنی بیرون! بعضیا یه دوره ای عزیزن و بعد تاریخ مصرفشون می گذره از بس که باهات ناسازگار می شن. بعضیا می شن آفت زندگیت.و بعضیا به طرز عجیبی جاشون رو توی زندگیت باز می کنن.
اصن می دونین چیه؟ زندگی همون سیبی ه که هزارتا چرخ می خوره تا بیاد پایین! هیچوقت نمی تونی بگی این آدمی که امروز برام مهمه فردا هم تو زندگیم هست یا نه!


پ.ن: هنوزم تاریخ تولد ها رو دارم. اما خیلی انتخاب شده تبریک می گم!
پ.پ.ن: تا به حال موسیقی وبلاگ کسی دیوونه تون کرده؟! (+)