Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

قهرم اصن!

خوب که اینطور. قراره همینقدر ساکت باشین. پس منم فعلا ساکت یه گوشه میشینم. ببینم کی زودتر از سکوتش خسته میشه. 

من خواستم یا چی؟!

دیشب:

در واحد رو باز می کنم. سین دستش رو دراز می کنه و کیفش رو می ذاره کنار دیوار تا بند کفش هاش رو باز کنه. سلام کرده نکرده می گه: "خیلی خوشحالم دارم می رم یه شهر جدید رو ببینم. همه گفتن همدان شهر خیلی قشنگیه."

کیف رو از کنار دیوار برمی دارم که بذارم توی اتاق. لبخند می زنم: "منم خوشحالم. تنوعه."


امروز صبح:

سین داره ظرفای دیشب رو می شوره (ثبت کردم که یادم نره! از این موقعیت ها کم پیش میاد :دی ) می خنده :"می گم نظرت چیه که من امروز برم سر کار، به جاش فردا بریم طالقان؟" شونه هامو می ندازم بالا که ینی حالا هرچی. 


یه ساعت بعد:

داره حاضر می شه بره سر کار. "من بعد از کار می رم کتابخونه. بلیط سینما بگیر امشب بریم یه چیزی ببینیم." یکم به قیافه ی کتک خورده ی من نگاه می کنه می گه: "مطمئنی نمی خوای بریم همدان؟" :|


پ.ن: خیلی کسلم...

کاظم رفت!

بعد یه روز بیاد که به روزمره هام فکر نکنم. به این که شام چی بپزم؟ یا چطور عقب موندگی کلاس رو جبران کنم؟ کی برم خلافی ماشین مامان رو براش بگیرم؟ کیو دنبال خودم بکشونم برای خرید شلوار؟ برای قبولی برادر سین کادو چی بخرم؟ به لباس های شسته ی روی بند فکر نکنم. به بنایی ساختمون روبرویی. به ادامه ی سریال دکستر. یا باشگاه. یا گرافیک. یا کاپ کیک رنگین کمون. به زایمان دوستم فکر نکنم. به پوز ماشین که سین زده. به برگه کردن سیب های باغ پدر شوهرم. به تعیطلات آخر هفته...به هیچی.

یه صندلی تاشو بردارم، برم بشینم وسط کوچه، درست روبروی درخت چنار. پامو بندازم رو پام، ماگ پر از چایی م رو بگیرم زیر دماغم و  از میون بخار لرزونی که بالا میاد و تو هوا محو می شه، زل بزنم به "کاظم رفت". اصلا فقط به کاظم فکر کنم. که کجا رفت؟ چرا رفت؟ خسته شد و رفت؟ یا راه بهتری برای زندگیش پیدا کرده بود؟  باید می رفت؟ دلش می خواست که بره؟ یا مجبور شد؟ شاید یه روز لعنتی از خواب بیدار شد و دید که دیگه نمی تونه بمونه. کوله پشتیش رو بی قید انداخت سر شونه ش و رفت. شاید یه نفر بهش گفته بود که باید بره. گم شه مثلا. کاظم هم رفته که تو زندگی اون آدم نباشه. اصلا شاید رفته اون دنیا! پیش حوریا! نه...این آخرین چیزی که دلم می خواد بهش فکر کنم.



اصلا می دونین چیه؟ مسئله  رفتن کاظم نیست. آدم ها بالاخره می رن. هیشکی تا ابد نمی مونه. اینو همه می دونن. ولی کاظم رفته و درد عمیقی رو روی دل کسی گذاشته. "کاظم رفت." این جمله خیلی سرد و مایوس کننده ست. خیلی غمگینه. انگار که یک نفر با بزرگترین غم عالم روی دلش حقیقت تلخ رفتن کاظم رو روی تن چنار حک کرده باشه. که انگار بخواد یک لحظه بار این غم رو از روی دلش زمین بگذاره. کاظم برمی گرده؟ من نمی دونم. اما کسی که این دو تا کلمه رو با بغض و حرص روی درخت چنار کنده می دونسته. می دونسته که کاظم برای همیشه رفته. وگرنه گفتنش، اونم اینطور سرد و غمگین و کوبنده چه توجیهی داشت؟ کاظم رفت. تموم شد. حتی اگر جسمش هم برگرده چیزی در درون یه آدم مُرده. یه جیزی مثل امید، مثل عشق...کاظم رفت. یعنی دیگه نمی خوام به کاظم فکر کنم. پایینش تاریخ رفتنش رو حک می کنم و انگار که این داغ رو پشت دست خودم زده باشم، دیگه به پشت سرم نگاه نمی کنم. کاظم رفت. آی آدما شماهام بدونین. آی غریبه ها. به تن زخمی چنار نگاه کنین و برای قلب شکسته من اشک بریزین...کاظم رفت! والسلام!

دردِ تو فقط برای خودت درد است!

خانه ی پدری شکل یک کیک خامه ای بزرگ بود. این را فاطمه، یکی از دوست های قدیمی ام در دوران دبیرستان می گفت. همانی که بابا را یک بار دم در خانه دیده و شیفته ی رنگ آبی چشمهاش شده بود. آن لحظه تشبیهش به نظرم خنده دار آمد. شباهتی در کیک خامه ای و خانه مان نمی دیدم. بعدها دیدم پر بیراه هم نگفته . خانه سفید بود و گرد. حتی قاب پنجره های قدی اش که در دل دیوارهای قوسی شکل فرو رفته بودند. حیاط به نسبت بزرگی هم داشتیم که یک سوم از آن را باغچه و حوض اش اشغال می کرد. تا همین سال های آخر، یعنی قبل از آنکه خانه را به حال خودش رها کنیم تا فرو بریزد، بی اغراق نصف بیشتر اوقات فراغت من - اگر وجود داشت! - در حیاط می گذشت. 


پاییز وقت تاق و توق توپ بسکتبال من بود. رفیق نارنجی ام که لحظه ای از من دور نمی شد. زنگ تفریح های مدرسه یک طرف، باشگاه رفتنم هم در تیغ آفتاب و برف و باران، طرفی دیگر. اما این بازی های بعدالظهر های پاییز توی حیاط خانه قصه ی دیگری بود. یک نقطه ی خیالی را روی دیوار سیمانی همسایه نشان کرده بودم و به خیال خودم چپ و راست گل می زدم! هنوز هم متحیرم از صبر همسایه های سمت چپی و سمت راستی! صدای دامب و دومب توپ که بین دیوارها میپیچید خودم را کلافه می کرد. چه برسد به همسایه های بخت برگشته. 


درست یادم نیست. خودم خواسته بودم، مامان یواشکی کنار گوش بابا نجوا کرده بود، یا حرکت خودجوش بابا بود. که یک روز با یک تخته چوبی 1 در 2 و یک پیرمرد جوشکار به خانه آمد. حلقه ی تور را خودم از قبل خریده بودم. دوست داشتم تخته را روی همان دیوار همسایه پیچ می کردند. اما وقتی کار پیرمرد جوشکار تمام شد، چیزی روی دیوار همسایه نبود. در عوض تخته ای عمودی و در جهت اشتباه، روی ستون فلزی طاقی ورودی جا خوش کرده بود!



بهار و تابستان پای دیوار، درست زیر مهتابیِ کنار نخل، فرش لاکی بزرگی می انداختیم و کاسه های پر از هندوانه و خربزه و طالبی را دورمان می چیدیم و همینطور که شاپره ها را با دست هامان بی قید کنار می زدیم، بوی خاک آب خورده ی باغچه را نفس می کشیدیم. اگر مهمان داشتیم که بیشتر هم خوش می گذشت. صدای خنده و شادی مان کوچه را بر می داشت. آب بازی هم می کردیم حتی. جیغ کشان و سرخوش دور تا دور حیاط می دویدیم. گاهی پشت درخت خرمالو پناه می گرفتیم و گاهی دوان دوان خودمان را به پله ی زیرزمین می رساندیم. دستمان اگر به جایی بند نبود، اتاقک دستشویی ته حیاط می شد مخفیگاهمان! دوستش نداشتم. بچه تر که بودم به خاطر داستان های ترسناک احمقانه ای که پسر عمه ام تعریف کرده بود، وحشت این را داشتم که درست از وسط چاه دراز و بی قواره دستشویی یک دست بیرون بیاید و من را با خود به پایین بکشد! :| بزرگتر که شدم ترسم تا حد زیادی ریخت اما مرگ اسفناک محبوب ترین جوجه ام در آن مکان نفرین شده، دستشویی آخر حیاط را برایم تا حد غیر قابل تصوری نفرت انگیز و تهوع آور کرده بود! 


من آدم وابستگی ها هستم. به اطرافیانم، به دوستانم، به وسائل محبوبم، به گل و گیاهم، به حیوانات خانگی ام...اصلا باید حداقل یک هفته از جوجه ای مراقبت کرده باشید تا حرف مرا بفهمید. درست همان وقتی که قد یک کف دست است. که یک گلوله پشمالو و نرمِ جیک جیکوست! باید برنج ریخته باشید کف دستتان و اجازه داده باشید تند تند با نوک زدنش قلقلکتان بدهد. باید زیر لباستان مخفی اش کرده باشید تا هی وول بزند و شما بخندید و ثانیه شمار از سی نگذشته ببینید درست چسبیده به پهلویتان خوابیده است! باید سر شانه تان نشانده باشیدش و از گوشه ی چشم تلاشش را برای حفظ تعادل دیده باشید. باید به وقت خواب شب برایتان جیر جیر های ریز کرده  و دلتان را برده باشد. اصلا باید جوجه باز باشید تا بفهمید بعد از چند روز شما پر مسئولیت ترین مادر دنیایید! 


چهار تا بودند. همیشه. هر چهار تابستانی که شروعش را با حضور جوجه هایم جشن می گرفتم. حتی اگر یکی از میانشان می مرد یا از زیر در حیاط فرار می کرد و بعد ناپدید می شد، همیشه جایگزینی بود. تا سال آخر. روزها به گردش های پنج نفری در حیاط و میان باغچه و گل و گیاه می گذشت. کافی بود قصد رفتن کنم! چنان چهار نفری دنبالم می دویدند که اگر حواسم نبود بدون شک له شان می کردم! شب اما از ترس گربه باید جایی مخفی شان می کردم. کجا؟ اتاقک دستشویی ته حیاط! روند تکراری تمام این چهار سال. تا یک روز صبح که در را باز کردم و سه تا جوجه ی شیطان گرسنه بیرون دویدند. اما چهارمی؟ نبود! عادت کرده بودند به صدایم. اسمشان را که می گفتم جیر می کشیدند. صدای چهارمی برای جواب به من بلند بود اما نمی دیدمش. گیج شده بودم. صدا تبدیل به ناله ی عاجزانه ای شده بود که دیدمش! ته یک چاه عمیق! هین بلندی کشیدم و انگار که دارم با آدم عاقل و بالغی حرف می زنم گفتم: صبر کن الان نجاتت می دم!! و مثل برق به سمت خانه دویدم. دمپایی ها را به سمتی پرت کردم و فریاد زنان مامان را صدا زدم. چند دقیقه بعد چهارتایی با مامان و مینا و لیلا ایستاده بودیم بالای سر چاه دستشویی! هرکس پیشنهادی می داد اما هیچکدام عملی نبودند. من مثل مادرهای نگران که چشم از دهان دکترها پشت در اتاق عمل برنمی دارند، زل زده بودم به چهارتا بزرگتری که قرار بود مشکلم را حل کنند. چیزی شبیه "چه می دونم والا!" از دهان مامان در آمد و حسی به من گفت کاری نمی کنند! مثل خیک آبی که تیر بخورد زدم زیر گریه! هر بار که پلک می زدم هزار قطره اشک پایین می ریخت و از چانه ام می گذشت و جذب یقه لباسم می شد! اصلا یادم نیست برای دلداری ام چه می گفتند. می گفتند مهم نیست؟ که یکی دیگر برایت می خریم؟ که درک کن کاریش نمی شود کرد؟ که آخی نازی؟!! یادم نیست. تنها چیزی که به یادم دارم پیشنهاد خودم است. "زنگ بزنیم آتش نشانی!" الآن که فکر می کنم می بینم عاقلانه ترین پیشنهاد مال من  ده ساله بود! اما توی این سالها هرچقدر قضیه را بالا و پایین کردم نفهمیدم چرا حرفم را جدی نگرفتند و اجازه دادند تا غروب آنقدر اشک بریزم که گلویم ورم کند! و جوجه ی محبوبم جیر زنان آرام آرام در تاریکی و ترس بمیرد. و حسی در من شکل بگیرد که تا همین مرز سی سالگی با من است... یک جور حس تنهایی عمیق... که یعنی "در حل مشکلاتت روی هیچ کس حساب نکن!"