Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

دردِ تو فقط برای خودت درد است!

خانه ی پدری شکل یک کیک خامه ای بزرگ بود. این را فاطمه، یکی از دوست های قدیمی ام در دوران دبیرستان می گفت. همانی که بابا را یک بار دم در خانه دیده و شیفته ی رنگ آبی چشمهاش شده بود. آن لحظه تشبیهش به نظرم خنده دار آمد. شباهتی در کیک خامه ای و خانه مان نمی دیدم. بعدها دیدم پر بیراه هم نگفته . خانه سفید بود و گرد. حتی قاب پنجره های قدی اش که در دل دیوارهای قوسی شکل فرو رفته بودند. حیاط به نسبت بزرگی هم داشتیم که یک سوم از آن را باغچه و حوض اش اشغال می کرد. تا همین سال های آخر، یعنی قبل از آنکه خانه را به حال خودش رها کنیم تا فرو بریزد، بی اغراق نصف بیشتر اوقات فراغت من - اگر وجود داشت! - در حیاط می گذشت. 


پاییز وقت تاق و توق توپ بسکتبال من بود. رفیق نارنجی ام که لحظه ای از من دور نمی شد. زنگ تفریح های مدرسه یک طرف، باشگاه رفتنم هم در تیغ آفتاب و برف و باران، طرفی دیگر. اما این بازی های بعدالظهر های پاییز توی حیاط خانه قصه ی دیگری بود. یک نقطه ی خیالی را روی دیوار سیمانی همسایه نشان کرده بودم و به خیال خودم چپ و راست گل می زدم! هنوز هم متحیرم از صبر همسایه های سمت چپی و سمت راستی! صدای دامب و دومب توپ که بین دیوارها میپیچید خودم را کلافه می کرد. چه برسد به همسایه های بخت برگشته. 


درست یادم نیست. خودم خواسته بودم، مامان یواشکی کنار گوش بابا نجوا کرده بود، یا حرکت خودجوش بابا بود. که یک روز با یک تخته چوبی 1 در 2 و یک پیرمرد جوشکار به خانه آمد. حلقه ی تور را خودم از قبل خریده بودم. دوست داشتم تخته را روی همان دیوار همسایه پیچ می کردند. اما وقتی کار پیرمرد جوشکار تمام شد، چیزی روی دیوار همسایه نبود. در عوض تخته ای عمودی و در جهت اشتباه، روی ستون فلزی طاقی ورودی جا خوش کرده بود!



بهار و تابستان پای دیوار، درست زیر مهتابیِ کنار نخل، فرش لاکی بزرگی می انداختیم و کاسه های پر از هندوانه و خربزه و طالبی را دورمان می چیدیم و همینطور که شاپره ها را با دست هامان بی قید کنار می زدیم، بوی خاک آب خورده ی باغچه را نفس می کشیدیم. اگر مهمان داشتیم که بیشتر هم خوش می گذشت. صدای خنده و شادی مان کوچه را بر می داشت. آب بازی هم می کردیم حتی. جیغ کشان و سرخوش دور تا دور حیاط می دویدیم. گاهی پشت درخت خرمالو پناه می گرفتیم و گاهی دوان دوان خودمان را به پله ی زیرزمین می رساندیم. دستمان اگر به جایی بند نبود، اتاقک دستشویی ته حیاط می شد مخفیگاهمان! دوستش نداشتم. بچه تر که بودم به خاطر داستان های ترسناک احمقانه ای که پسر عمه ام تعریف کرده بود، وحشت این را داشتم که درست از وسط چاه دراز و بی قواره دستشویی یک دست بیرون بیاید و من را با خود به پایین بکشد! :| بزرگتر که شدم ترسم تا حد زیادی ریخت اما مرگ اسفناک محبوب ترین جوجه ام در آن مکان نفرین شده، دستشویی آخر حیاط را برایم تا حد غیر قابل تصوری نفرت انگیز و تهوع آور کرده بود! 


من آدم وابستگی ها هستم. به اطرافیانم، به دوستانم، به وسائل محبوبم، به گل و گیاهم، به حیوانات خانگی ام...اصلا باید حداقل یک هفته از جوجه ای مراقبت کرده باشید تا حرف مرا بفهمید. درست همان وقتی که قد یک کف دست است. که یک گلوله پشمالو و نرمِ جیک جیکوست! باید برنج ریخته باشید کف دستتان و اجازه داده باشید تند تند با نوک زدنش قلقلکتان بدهد. باید زیر لباستان مخفی اش کرده باشید تا هی وول بزند و شما بخندید و ثانیه شمار از سی نگذشته ببینید درست چسبیده به پهلویتان خوابیده است! باید سر شانه تان نشانده باشیدش و از گوشه ی چشم تلاشش را برای حفظ تعادل دیده باشید. باید به وقت خواب شب برایتان جیر جیر های ریز کرده  و دلتان را برده باشد. اصلا باید جوجه باز باشید تا بفهمید بعد از چند روز شما پر مسئولیت ترین مادر دنیایید! 


چهار تا بودند. همیشه. هر چهار تابستانی که شروعش را با حضور جوجه هایم جشن می گرفتم. حتی اگر یکی از میانشان می مرد یا از زیر در حیاط فرار می کرد و بعد ناپدید می شد، همیشه جایگزینی بود. تا سال آخر. روزها به گردش های پنج نفری در حیاط و میان باغچه و گل و گیاه می گذشت. کافی بود قصد رفتن کنم! چنان چهار نفری دنبالم می دویدند که اگر حواسم نبود بدون شک له شان می کردم! شب اما از ترس گربه باید جایی مخفی شان می کردم. کجا؟ اتاقک دستشویی ته حیاط! روند تکراری تمام این چهار سال. تا یک روز صبح که در را باز کردم و سه تا جوجه ی شیطان گرسنه بیرون دویدند. اما چهارمی؟ نبود! عادت کرده بودند به صدایم. اسمشان را که می گفتم جیر می کشیدند. صدای چهارمی برای جواب به من بلند بود اما نمی دیدمش. گیج شده بودم. صدا تبدیل به ناله ی عاجزانه ای شده بود که دیدمش! ته یک چاه عمیق! هین بلندی کشیدم و انگار که دارم با آدم عاقل و بالغی حرف می زنم گفتم: صبر کن الان نجاتت می دم!! و مثل برق به سمت خانه دویدم. دمپایی ها را به سمتی پرت کردم و فریاد زنان مامان را صدا زدم. چند دقیقه بعد چهارتایی با مامان و مینا و لیلا ایستاده بودیم بالای سر چاه دستشویی! هرکس پیشنهادی می داد اما هیچکدام عملی نبودند. من مثل مادرهای نگران که چشم از دهان دکترها پشت در اتاق عمل برنمی دارند، زل زده بودم به چهارتا بزرگتری که قرار بود مشکلم را حل کنند. چیزی شبیه "چه می دونم والا!" از دهان مامان در آمد و حسی به من گفت کاری نمی کنند! مثل خیک آبی که تیر بخورد زدم زیر گریه! هر بار که پلک می زدم هزار قطره اشک پایین می ریخت و از چانه ام می گذشت و جذب یقه لباسم می شد! اصلا یادم نیست برای دلداری ام چه می گفتند. می گفتند مهم نیست؟ که یکی دیگر برایت می خریم؟ که درک کن کاریش نمی شود کرد؟ که آخی نازی؟!! یادم نیست. تنها چیزی که به یادم دارم پیشنهاد خودم است. "زنگ بزنیم آتش نشانی!" الآن که فکر می کنم می بینم عاقلانه ترین پیشنهاد مال من  ده ساله بود! اما توی این سالها هرچقدر قضیه را بالا و پایین کردم نفهمیدم چرا حرفم را جدی نگرفتند و اجازه دادند تا غروب آنقدر اشک بریزم که گلویم ورم کند! و جوجه ی محبوبم جیر زنان آرام آرام در تاریکی و ترس بمیرد. و حسی در من شکل بگیرد که تا همین مرز سی سالگی با من است... یک جور حس تنهایی عمیق... که یعنی "در حل مشکلاتت روی هیچ کس حساب نکن!"

نظرات 11 + ارسال نظر
ستاره چهارشنبه 14 اسفند 1392 ساعت 01:03 http://razesukoot.blogfa.com

آخی
زندگی می کنم با متنت لحظه لحظه ی نوشته هات عین تصویر جلوی چشمم رژه رفت

فرزانه یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 22:45

:'(
خیلی زیاد ارتباط گرفتم با متنت...
زیاد

بوس به تو و ارتباطات عاطفیت :*

لی لی شنبه 13 مهر 1392 ساعت 13:50 http://tamabozorgshim.niniweblog.com

نمیدونی با این حرفات منو تا کجاها بردی با خودت
خاطرات مشترک زیادی با هم داشتیم
مرسی عالی بود

:*

مونا شنبه 13 مهر 1392 ساعت 09:30

بین همه آدما یه درد مشترک هست اونم همین حرفیه که تو زدی "دردِ تو فقط برای خودت درد است" ... اول پست رو که میخوندم با خودم گفتم امروز چه احساس آرامشی پشت توشته مریم هست از اون احساس آرامشی که خاصه دوره بچگی و نوجوونیه اما همینجوری که پاراگراف به پاراگراف امدم پایین آخرش همچین یه غمی نشست توی دلمممم ....

ببخشید که غمگین شدی...

نورا جمعه 12 مهر 1392 ساعت 22:52

داستان من یه فرق داره اونم توپ والیبال به جای بسکته و دیواری که همسایه ی درمانگاه تقوی بودو تمرینهای هر روز من
و البته بند رخت وسط حیاط که نقش تور والبال رو ایفا میکرد. این عکس حیاط خودتونه ؟ چه خوب که داری عکس ازش
ما هم وقتی میخواستیم خونمونو عوض کنیممن از تممممام زوایای خونه عکس گرفتم :(
این نوستالژیهای که هیچ وقت تموم نمیشن

اره. خونه خدابیامرزمون. ما ازمایش ازدواجمون رو درمونگاه تقوی دادیم!

ایدا جمعه 12 مهر 1392 ساعت 19:55

اعصابم خیلی خردشده الان....خب حالا من چیکارکنم با یه دل پرغصه که حالا 100برابرهم شده...

شرمنده...

هاله جمعه 12 مهر 1392 ساعت 15:39

بغض چند روزه ام با تنها مردن جوجه ات شکست
تنهایی خیلی بده ..تاریکی و تنهایی بدتر از مرگه..
سه تا ماهی قرمز داشتم. تو سه سایز مختلف. بزرگه بابا بود. کوچیکه بچه.متوسطه مامان .. تو یه تشت گنده نگهشون می داشتم.یه روز بعد از ظهر رفتم بهشون سلام بدم.دیدم مامانه افتاده ته تشت و اون دو تای دیگه دارن دورش می گردن .مثل طواف. همون روزا بود که تازه اولین تومور مامانو تشخیص داده بودن.گریه کردم.. بابام هم گریه کرد. احتمالا مردن مامانه ماهی ها شده بود بهونه اش که نترکه از گریه نکردن ..خاکش کردیم ..به تنهایی ماهی کوچیکه نگاه می کردم بازم گریه می کردم. من بچه بودم.نمی دونستم تو خونه چه خبره .فقط می دونستم حال مامان خوب نیست.. انقدر خوب نیست که به باغچه ها آب نده. حتی دیگه نتونه با چادر سفیدش که گلای ریز صورتی داشت جلوی پنجره وایسه و نماز بخونه ...
دو تا ماهی دیگه رو بردن انداختن تو حوض یه مسجد و من دیگه هیچ وقت سمت حیوون خونگی نرفتم ...
ببخشید پرحرفی کردم ..با گریه نوشتم نفهمیدم چی نوشتم اصلا !

عزیزم....خیلی ناراحت شدم....

نورا پنج‌شنبه 11 مهر 1392 ساعت 22:48

نابودم کردی. هم با خاطراتی که خیلیش شبیه مال منه و هم با اون تجربه ی تلخ . مریم تو اخرش منو روانی میکنی با این همه احساسات شبیهمون

همزادیم اصن ^_^

بوسه ی زندگی پنج‌شنبه 11 مهر 1392 ساعت 22:03 http://kisslife.blogsky.com

مریم انگار ترس بیرون اومدن دست از چاه دستشویی همگیر بوده! منم همچین ترسی داشتم! نمیدونم اصلا اون تو چی کار میکردم اصلا بدو بدو ، تمام نگاهم به چاه بود که دسته نیاد بیرون سریع کارمو میکردم ، یادمه مثل فنر می پریدم تو مثل فشنگ می اومدم بیرون! :)))))

از جوجه ها که نگو! جوجه های رنگی! جوجه های اردک! چه بلاهایی که سرشون نیومد! قناری نازنینم که از گشنگی تا شب دووم نیاورد! اونقدر ناراحت می شد شدم گریه کردم که تب کردم! حرفهات رو درک میکنم مریم گلی :(

تو هم؟ :))))

دیبا پنج‌شنبه 11 مهر 1392 ساعت 13:21

ممم آه ادمی هستی که به دلبستگی هات وابستگی داری
!!چه جمله ای گفتمممم خودم هم نفهمیدم.
(یه ایمیل بهت زدم ممنون اگه جواب بدی)
راستی مجله نجوم تور واسه متین آباد گذاشته دلت نخواد!

دلم می خواد :(

راستی من ایمیلی نداشتم. به چه آدرسی زدی؟

انار پنج‌شنبه 11 مهر 1392 ساعت 10:46 http://ladypomegranate.persianblog.ir/

کاملا درک می کنم . گاهی فکر می کنم پسرم رو از این حس شیرین محروم کنم تا هیچ وقت از دست دادن وابستگی رو تو بچگی تجربه نکنه ... فکر می کنم این تجربه ها بچه ها رو خیلی زود بزرگ میکنه ...

این تجربه ها بد نیستن اگر با آدم همراهی بشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد