Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

شب مادربزرگی

یک وقت ها هم باید دمپختک بار گذاشت. که مجبور شوی سری به شیشه های ترشی چند ساله ات بزنی! دامن گلی هم بپوشی حتی. موهات را هم یک وری ببافی و روی شانه بیاندازی. سر سفره ماست هم باشد لابد. با برگ های صورتی گل سرخ. سالاد شیرازی؟ ریحان؟ دوغ حتی؟ اصلا هرچه کلاسیک دارید بریزید وسط سفره. امشب "شب مادربزرگی" ست. می خواهم برای یک بار هم که شد مادربزرگی دلبری کنم!



پ.ن: عکس از آرشیو وبلاگ قبلی - یادگاری متین آباد

از پنجره آشپرخانه آمد!

 


آنقدر انتظار کشیده بودیم که تقویم ها بریدند! هیبت گرما زده و خاک آلودی را نشانمان دادند که یعنی "بیا! اینهم همانی که می خواستی!" ما هم یکباره به هوا جهیدیم! تقصیری هم نداشتیم. چشم هامان از زور زل زدن به در، ریز، خسته و سفید شده بودند. آغوشی می خواستیم که خودمان را هل بدهیم میانش. یک آغوش بارانی. 

هیبت کنار در ایستاده بود. پشت به نور. ما که نمی دیدیم. اما همین که داشتیم فریاد زنان، با دست های باز از هم به سمتش  می دویدیم، حس کردیم یک جای کار می لنگد! بوی بارانش کو؟ قدم هامان شل شد. بعضی هامان خودشان را نباختند. رفتند و چسبیدند به آغوش دود زده و خسته ی هیبت لمیده به چهار چوب. ما ولی با چشم های ریز پر از اشک و لب و لوچه ی آویزان، در اوج بلاتکلیفی سر جایمان ایستادیم. 

کجایی پس؟ سه روز بود که یک لنگه پا زل زده بودیم به در. دیگر از تقویم ها هم سراغش را نمی گرفتیم. خیلی رقت انگیز بودیم. که یکهو دیدیم هیبت سیاه چرخید، آدم های چسبیده به ردایش را از خود جدا کرد و در نور حل شد. ما تا بیاییم تعجب کنیم و پچ پچ کنان شانه هایمان را بالا بیاندازیم، بوی باران ای اش آمد! بوی نسیمش! رنگ های گرم روی دیوارها شره کردند! کلاغ ها بالای سرمان شروع کردند به رقصیدن... توی دل ابرهای پفی. خودش هم آن میان ایستاده بود. پرهیبت، با تاجی از برگ های طلایی چنار. چشمهای نمناکش می خندید. ما؟ از ذوقمان زار می زدیم!!



پاییزتان مبارک.



پ.ن: کیف نیل ^_^

اینر بیوتی؟!

بحث سر مردان جذاب و زنان جذاب بود. بچه ها حسابی سر ذوق اومده بودن و هرکس نظری می داد. رفته رفته قضیه رسید به ازدواج. و اینکه اگر یه مرد خیلی زیبا و جذاب بیاد سراغشون قبول می کنن یا نه. یه سری گفتن اگر پولدار هم باشه آره! به پول که رسید پرسیدم اگر طرف خیلی زشت باشه اما میلیاردر باشه چی؟ یکیشون گفت صد در صد! زل زدم تو چشماش گفتم: یعنی واقعا قیافه ی بچه هات برات مهم نیست؟! کلاس رفت رو هوا :))

بیشتر بحث امروز شوخی بود. ولی اگر به این جمله اعتقاد داشته باشی که " پشت هر شوخی کردم اندکی جدیت هست" باید بگم معیار های نسل جدید غیر قابل باورن! جوری  از پول و قیافه حرف می زدن که آدم به فکر فرو می رفت. بعد یاد خودم افتادم و سین که یه سرباز لاغر آفتاب سوخته و از زور خجالت کبود شده و توی مبل فرو رفته بود! که نه پول داشت، نه ماشین، نه خونه، نه کار ثابت! :)) وقتی اینو به بچه ها گفتم ازم پرسیدن: واسه چی باهاش ازدواج کردی؟ منم سرم و گرفتم بالا گفتم: خانواده ی خیلی خوبی داشت! من روی خانواده خیلی حساس بودم! و توی دلم ضعف کردم برای نجابت نگاهش و قلب مهربونی که زبان زد فامیل بود :)


+ بازنشر این پست در لینک زن:

http://linkzan.com/archives/17544