Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

...

چه شب ها که زهرا، دعا کرده تا ما

همه شیعه گردیم و بیتاب مولا


غلامی این خانواده، دلیل و مرادِ خدا بوده از خلقت ما

مسیرت مشخص…امیرت مشخص


مکن دل دل، ای دل

زن دل به دریا


که دنیا…که دنیا…که دنیا…به خسران عقبی، نیرزد

به دوری ز اولاد زهرا نیرزد…


و این زندگانیِ فانی…جوانی…خوشی های امروز و اینجا…

به افسوس بسیار فردا…نیرزد



بشنوید...


(+)

سرش کو؟ تهش کو؟

من هیچوقت آدم لیدری نبوده و نیستم. هیچوقت گل یه جمع نبوده و نیستم. من همیشه کنج خلوت حاشیه رو به شلوغی و هیاهوی مرکز ترجیح می دم. من به آدم های بولد (bold) نزدیک می شم. نه به خاطر اینکه با اونها بودن منو معروف می کنه یا باعث می شه به چشم بیام. به این خاطر که بودن با آدم های توی چشم، مخفی شدن از نگاه ها رو آسون تر می کنه. چون وقتی پروژکتور میوفته رو این آدما تو خیلی راحت می تونی تو سایه شون گم بشی. من وقتی می رفتم سر کلاس درس عذاب می کشیدم. چون بیست جفت چشم فقط منو می دیدن! و این حس عریانی بهم می داد. روم نمی شد بهشون امر و نهی کنم. باهاشون رفیق می شدم و زیر سایه ی این رفاقت ترسم رو از دیده شدن پنهون می کردم. من الآنشم معذبم. وقتی دوستم اصرار می کنه توی آماده سازی سفارشات نمدیم ور دستم کار کنه. نمی تونم بهش بگم من بلد نیستم نقش رئیسا رو بازی کنم. که من از بچگیم کار تیمی رو یاد نگرفته م. بعدم از یه جایی به بعد زندگی زارپی گذاشت زیر گوشم که همــــــــــــــــــه ی کارات رو خودت بکن و امید به هیشکی نداشته باش! منم از اوونور بوم افتادم و حتی تعاملات درست رو هم با آدما از دست دادم. که یه پروژه ی کوفتی دانشگاه رو نتونستم با کسی هم تیم بشم و کار دو نفر رو تنهایی به دوش کشیدم. بدبختی زیر دست هم نمی تونم باشم! تحمل امر و نهی هیچ احد الناسی رو ندارم! تحمل جواب پس دادن و اضطراب تحویل کار به بالا دستی و گزارش کارکرد تقدیم کردن! اصلا همین شد که من مدرسه رو ول کردم و چسبیدم تنگ یه اتاق دوازده متری و خودم رو غرق کردم تو کوه نمد و نخ و سوزن و قیچی. که خودم تنها باشم. نه لیدر باشم نه زیردست. هنوزم موقع تحویل کار اضطراب می گیرم اما کنترل همه چیز تو دست خودمه. طرف حسابم مشتریه نه رئیسم. در کل از شرایط الانم راضی ام. سفارشها خیلی زیاد شده ن و دوستای مجازیم هر روز بیشتر و بیشتر می شن. اومده م تو راهی که سالها قبل باید می اومدم. هنر! درسته که هنوزم معتقدم من استعداد نقاشیم رو هرز دادم. ولی الان می بینم هرچی که توی این چند سال یاد گرفته م یک باره به کمکم اومده. مثلا زبان انگلیسی که چهار سال وقت صرفش کردم و عکاسی که شده بنیان کارم. این روزا همه ش یاد حرف سین می افتم که یه بار بهم گفت آموزش تنها چیزیه که ارزش داره آدم براش خرج کنه. چون هیچوقت از بین نمی ره و همیشه یه روزی یه جایی به کار آدم میاد. 

من این پست رو همینجا رها می کنم. بدون اینکه حرف اصلی رو زده باشم. راسش یوهو ذهنم انقدر آشفته شد که یادم رفت سر رشته کجا بود و قرار بود به کجا برسه!!!

بیست سالگی

- دریای احساس...

+ دریای احساس منم یا تو؟

- من بودم. تو بیست سالگی. تو هم هستی. تو بیست سالگیت.


پ.ن: به بیست سالگیم که فکر می کنم گریه م می گیره... انگار که بچه ای داشتم که عاشقانه می پرسیدمش و حالا سال هاست که مُرده...


بشنوید: (+)

رضاخان باید دست فیس بوک رو ببوسه!

مدرسه ی ما یه مدرسه مذهبی بود. چادر اجباری بودنش به کنار؛ مسائل اعتقادی خیلی پررنگ و با اهمیت بودن. سخت گیری ها به مراتب از مدارس دیگه بیشتر بود. و بچه ها اکثرا از خانواده های معتقد و مذهبی بودن. می گم "اکثرا" چون بودن کسایی که به نظر من هیچ ربطی به این محیط نداشتن و تو حال و هوای دیگه ای به سر می بردن.

سال اول دبیرستان، یکی از دوستام برای جشن تولدش دعوتم کرد. هم من، و هم چند تا دیگه از بچه ها رو. اولش همه چیز خیلی معمولی و قابل هضم بود. - البته اگر آرایش تند مامانش رو در نظر نگیریم! - اما بعد یه گروه سه نفره وارد مهمونی شدن که هیچ جوره به تن این مجلس سنجاق نمی شدن! سن و سالشون از ما بیشتر بود و قیافه های عجیب با تیپ پسرونه داشتن. یکم که گذشت نور رو کم کردن و یه آهنگ تند گذاشتن و این سه تا شروع کردن رقص بریک زدن!! :| راسش من هیچوقت قیافه ی خودم و دوستم رو یادم نمی ره! هیچ کدوممون به عمرمون همچین چیزی ندیده بودیم. نه فقط به خاطر اینکه از خانواده های مذهبی و ساده بودیم. این چیزی که تعریف می کنم مربوط به سال 79 ه! و اون زمان همچین کارهایی چندان باب نبود. خلاصه تا من و دوستم بیایم به این حرکات عجیب و غریب عادت کنیم، سقلمه ای رفت تو پهلوی من که "اونجا رو!" و اونجا بود که من برای اولین بار زنی رو دیدم که سیگار می کشید! بله. مادر دوستم که صاحبخونه بود! دیگه داشتم کلافه می شدم. تمام معادلاتم به هم ریخته بود. برای من ای که هیچوقت محیطی متفاوت از محیط مذهبی خانواده ی خودمون و فامیل هامون و دوستان هم تیپ خودم ندیده بودم، اتفاقات اون شب خیلی سنگین و غیر قابل هضم بود. اما قضیه وقتی بدتر شد که پدر و برادر بزرگتر این دوستمون خواستن به قولی از وسط مهمونی رد شن که برن توی اتاقاشون! تا ما بیایم پچ پج کنیم که چی شد و کی میاد و از کجا می ره ، گفتن "نمی خواد بلند شین. اینا اینور رو نگاه نمی کنن!" و به محض ادای این جمله دو تا مرد گنده از در اومدن تو! یکی دو قدم اول رو هم صاف به سمت اتاق ها برداشتن اما یوهو اون وسطا یکی از مهمونا که لابد از فامیل هاشون بود گفت سلام آقا فلانی! هیچی دیگه. باباهه اون وسط برگشت به سمت صدا و همزمان من و دوستام هرکدوم پریدیم پشت یه مبل و صندلی و خلاصه اوضاعی شد دیدنی!



راسش من هنوزم بعد از 13 سال به مامانم نگفتم اون شب چه اتفاقاتی افتاد. اما اون جریان باعث شد چشم من به زاویه ای از دنیا باز بشه که قبلا هیچ ایده ای درباره ش نداشتم. فهمیدم همه ی عالم مثل هم نیستن و توی همه ی خونه ها شرایط مثل شرایط خونه ی ما نیست. اما هنوز هم نتونستم جواب یه سوال رو بفهمم... "وقتی خودتون و خانواده تون مذهبی نیستین، چرا بچه هاتون رو توی مدارس مذهبی ثبت نام می کنید؟" من همیشه دلم واسه اینجور بچه ها سوخته. بچه هایی که توی بزرگسالی دچار تضاد می شن. که یا انقدر از دین زده می شن که یک کلمه نمی شه باهاشون حرف زد. یا انقدر با خودشون درگیر می شن که تکلیفشون رو نمی تونن با خودشون، ظاهرشون، درونشون و وجدانشون معلوم کنن. 

توی فیس بوک که می رم، دوستهام رو می بینم که عکس های سرِ بازشون رو یکی بعد از دیگری منتشر می کنن و هیچ شباهتی به دختر بچه های سیزده چهارده ساله ای ندارن که کنار هم و توی یه صف برای خوندن زیارت عاشورا میشستیم. که چادرهای ساده ی مشکی داشتیم و از دور همه مثل هم بودیم. بچه مذهبی ها هنوزم مذهبی مونده ن. حتی اگر چادرشون رو برداشتن حجابشون کامله. ولی اونایی که از اول با بقیه فرق داشتن، الآنشم یه شکل دیگه ن. مثل همون دوستی که توی جشن تولدش فهمیدم با من خیلی فرق داره و توی فیس بوک که ادم کرد نشناختمش، بس که شبیه همه ی دختر های امروزی بود. موهای بلوند، بینی عمل کرده، آرایش یخ!

 

پ.ن: الان یه عده زودی می دون کامنت می ذارن که آره فقط تو خوبی! فقط چادری خوبه! مانتویی اَخه!! من از الان سکوت می کنم تا ببینم درک خواننده این مطلب چقدره و حرف منو می گیره و می فهمه من بحثم سر خوبی و بدی نیست یا نه!!!


بازنشر این پست در لینک زن (+)

از لیست آرزوها

بهترین کادویی که تو این دنیا منو خوشحال می کنه این مجسمه های willow tree ان. به امید روزی که یه کلکسیون ازشون داشته باشم :دی



پ.ن: هدیه ی سین...