Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

می گذرد خواهی نخواهی

فرانک عکس دشت لاله های واژگون را روی وال فیسبوکش شیر کرده بود. یک دست سرخ. من هیچوقت لاله ی واژگون دوست نداشتم. برایم جالب و جدید بود اما دوستش نداشتم. خواهرم دوست داشت. شوهر خواهرم هم. بابا هم. بابا نذری هم خیلی دوست داشت. خودش اهل هیئت و احیا و اینها نبود. اما مالیات نذری های ما را همان دم در می گرفت. حتی یکبار که غذای هیئت قرمه سبزی بود و من به دور از چشم بابا ته ظرف را درآورده و با حواس پرتی آثار جرم را روی میز رها کرده بودم، گله گی کرد که همه اش را خوردی شکمو؟! 

آن روز صبح هم خواهرم و شوهر خواهرم با لاله ی واژگون و کاسه آش نذری آمده بودند. بی خبر. از هیئتی جایی می آمدند و دلشان نیامده بود مالیات نذری را به بابا ندهند. تا چند ساعت بعد هنوز لاله های واژگون و کاسه آش نذری روی جا کفشی جا مانده بود. دیگر مهم نبود بابا لاله ی واژگون دوست دارد یا گل صدتومنی مثلا. یا اینکه آش نذری خوشمزه تر است یا قرمه سبزی دیشب مامان بزرگ که جلوی در از دست من افتاد و پخش زمین شد و حسرتش به دل بابا ماند. در کل دیگر چیزی مهم نبود. اصل مرگ همین است. یک نقطه ی بزرگ و سیاه در پایان تمام انتخاب ها، تمام دو راهی ها، ترجیح ها... بابا مرده بود و دیگر مهم نبود که قرص وعده ی صبحش را خورده یا نه. پاترول اقیانوسی اش از تمیزی برق می زند یا نه. یا پوست ارزن ها را از توی ظرف غذای مرغ عشق ها فوت کرده است یا نه.  همه چیز، تمام آن چیزهایی که برای شصت و چند سال الویت های یک انسان بودند در یک لحظه از بین رفتند. در لحظه ی مرگ. 

دیروز زیر میز آقای جواهر فروش کاغذ زرد کمرنگی چسبیده بود و جمله ی کوتاه سه کلمه ای اش با نیشخندی می گفت: "این نیز بگذرد..."

نظرات 13 + ارسال نظر
ستاره شنبه 28 تیر 1393 ساعت 19:42

سلام
من خواننده خاموش وبلاگت بودم و هستم، منم دوشنبه هفته پیش 23/04/93 بابام رو برای همیشه از دست دادم، و دلم هم براش تنگ میشه، الان این متنو خوندم دوباره دلم گرفت، آره بابای منم دیگه قرصاشو لازم نداره...

خدا رحمتشون کنه ستاره جان. تسلیت می گم.

شاخه نبات شنبه 28 تیر 1393 ساعت 17:56

روحشون شاد...
انشالله که برای همه بخیر بگذره...

نورا چهارشنبه 25 تیر 1393 ساعت 20:10

روحشون شاد مریم جون ..... صد سال هم که بگذره ، انگار ، فرقی نمیکنه فقط "باید" گفت که این نیز میگذرد....

hiva سه‌شنبه 24 تیر 1393 ساعت 18:01

khoda rahmateshun kone maryam jan

مریم سه‌شنبه 24 تیر 1393 ساعت 13:51 http://yohoho.blogfa.com

انگار همه چیز نشونه بوده...
خدا غرق رحمتشون کنه

انارl سه‌شنبه 24 تیر 1393 ساعت 00:08 http://ladypomegranate.persianblog.ir

خدا رحمتشون کنه ، مرگ خیلی یهویی بهت ثابت میکنه همه چیز خیلی ساده بوده ... خیلی یهویی و خیلی دردناک ، اونقدر که باورت نمیشه زندگی بتونه این قدر خشن بشه

زهرا - ف دوشنبه 23 تیر 1393 ساعت 04:03

آره میگذره، خدا کنه خوب بگذره.
ایشالا با عاقبت بخیری و کوله باری سبک از گناه و سنگین از خیر و نیکی این سفر رو تموم کنیم و بریم سراغ زندگی ابدیمون.

روح پدر و رفتگانت قرین شادی و آرامش

یک نفر دوشنبه 23 تیر 1393 ساعت 03:18 http://1kas.xzn.ir

خدا غرق رحمتشون کنه و به شما و خانواده عزیزتون صبر بده

خواننده ی خاموش دوشنبه 23 تیر 1393 ساعت 01:32

:(...

نسیم یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 20:37

روح بابات شاد باشه مریم جونم. پستت خیلی به دلم نشست.

سعیده یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 15:14 http://tmesletanhayi.blogsky.com/

قشنگ می نویسید
خیلی حس عجیبی گرفتم

بوسه ی زندگی یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 15:00 http://kisslife.blogsky.com/

اول حول شدم گفتم نکنه مادر بزرگت چیزیش شده نمیدونستم چی بنویسم ، بعد که چند بار اون جمله رو خوندم فهمیدم قرمه سبزی افتاده زمین! خیالم راحت شد ...

خدا بابات رو بیامرزه مریم جان ...

گویند که گرد مَه، ‌زمین می‌گردد
دور فلک و عرش برین می‌گردد
خورشید، جمال مجتبی را دیده است
حیران شده است و این چنین می‌گردد
میلاد دومین اختر تابتاک آسمان ولایت مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد