Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

کاشت داشت برداشت!

تو اینستا نوشتم:


"هدیه خریدن همیشه برای من مثل یه مراسم آیینی بوده. پر از تفکر، تلاش، اشتیاق و البته دلهره! مهم نیست هدیه مال کیه. یه بچه دو ساله؟ یه دوست؟ یه غریبه؟ برای همه شون به یک اندازه وسواس به خرج می دم. نمی گم هدیه ای که مریم میده بهترین هدیه دنیاست. اما تا به حال هیچ هدیه ای رو بدون فکر به احساسات طرف مقابل تهیه نکرده م. در کل هدیه خریدن برای من تقدسی داره که اصلا حاضر نیستم خدشه دارش کنم :) "



بعد با خودم نشستم و فکر کردم و از خودم پرسیدم:

"آیا اینهمه وسواس برای هدیه دادن به دیگران که گاهی منجر به خرید چیزایی میشه که خودم آرزوی داشتنشون رو دارم ولی دلم نمیاد بخرمشون، دلیلی بر ارحجیت دادن آدم های دیگه به خودم نیست؟ و اینکه من به اندازه کافی خودم رو دوست ندارم؟"


بعد به جعبه های گلگلی دوتا کاسه ای که دیروز برای دل خودم خریدم نگاه کردم و لبخند زدم و ناخودآگاه گفتم:

"شاید قبلا اینطور بوده. اما دارم یاد می گیرم خودم رو هم دوست داشته باشم :) "


پ.ن: عنوان پست قرار بود ربط داشته باشه به نوشته! اما فعلا که نداره :))

یه خیری هم‌به ما رسیده

یکی از همسایه ها قناری خریده. صبح ها قلبمو زیر و رو میکنه. ممنون همسایه جون ^_^

چقدر سرده...

داشتم با آهسته ترین سرعت ممکن، تقریبا لخ لخ کنان و پا بر زمین کشان، با سنگین ترین کوله بار غم دنیا، درست از وسط خلوت ترین کوچه محلمون میگذشتم. انقدر تو خودم غرق بودم که تا به یک قدمیش نرسیدم متوجه حضور دردناکش نشدم. بالهاش رو از دو طرف باز کرده بود و خیس و لرزون و بی پناه خودش رو به سختی رو زمین می کشید. کبوتره رو می گم. به فاصله بیست سانتیش یه گربه خاکستری و یه گربه حنایی کمین کرده بودن و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتن. کبوتره ده سانت خودش رو جلو می کشید و بالهاش رو به سختی تکون می داد و باز از نفس می افتاد. اول از کنارشون رد شدم. اما هنوز قدم دومم رو زمین نیومده بود که دو دل شدم. سرجام چرخیدم و زل زدم تو چشمای کبوتره. بعد گربه خاکستری. بعد حنایی. گربه خاکستری برای من ی که به احتمال زیاد رقیب سرسختی فرض شده بودم فیشی کرد و پشتش رو گرد تر کرد! کبوتره به سختی خودش رو جلو کشید. به سمت من. نیم قدم عقب رفتم. دوباره با ته مونده ی انرژیش به سمت من پناهنده شد. وضعیت مسخره ای بود. اصلا به کبوتره می شد کمک کرد؟ حتی نمی دونستم چقدر زخمی شده. سرد بود. صدای قرآن دم غروب می اومد. تو کوچه هیچکس نبود اما شک نداشتم از بالای ساختمون نیمه کاره کنار دستم به خوبی رصد می شدم. دمو زدم به دریا. گفتم بالاخره که چی؟ باید بفهمم مردنی هستی یا نه! خم شدم و کبوتره رو بلند کردم. گربه خاکستری دندوناشو بهم نشون می داد. کبوتره خیس و لرزون تو دستم تقلا می کرد. برش گردوندم. زیر شکمش بدجوری آسیب دیده بود. دیگه چه فایده داشت؟ گیرم میاوردمش خونه. اون گربه های گرسنه رم میذاشتم تو خماری. کبوتره احتمالا تا رسیدن به دام پزشکی هم دووم نمی آورد. برای پایین گذاشتنش که خم شدم تازه رد خون رو رو زمین دیدم. کف دستای خودمم خونی شده بود. عقم گرفت. چنگال هام رو به هوا مونده بودن و باد سرد چادرم رو دورم می پیچید. کسی از بالای ساختمون نیمه کاره برام سوت زد. کبوتره خودشو کشید زیر ماشین و گربه حنایی همینطور که به من زل زده بود کجکی خودش رو کشید به همون سمت. رومو گردوندم و ازشون دور شدم. با چنگال های رو به آسمون. صدای کشیده شدن بال کبوتره میومد و باد چادرم رو دورم می پیچید. چاره ای نداشتم. باید می ذاشتم قانون طبیعت اجرا شه. قوی تر ضعیف تر رو بخوره تا زنده بمونه. 

ما هم جزو طبیعتیم. طبیعیه که بخوریم تا خورده نشیم! که اگه دلشو نداریم بخوریم یا حتی دوست نداریم که بخوریم باید انقدر خودمونو رو زمین بکشیم تا از نا بیوفتیم و تیکه پاره مون کنن! فقظ یه فرقی داریم. حیوونا می خورن که خودشون نمیرن. ما می خوریم چون می تونیم!!! چون قدرتشو داریم! چون لذت می بریم از پاره پاره کردن آدما! 

کبوتره الان مرده. گربه ها دارن پنجه هاشونو لیس می زنن. کسی یه گربه رو برای شکار کردن و سیر نگه داشتن شکمش سرزنش نمی کنه. ولی من عقم گرفته! هنوز دستام خونی ان از بغل کردن کسی که چپ و راست داره دریده می شه... دلم می خواد بالا بیارم...اینهمه غصه رو بالا بیارم...

من خوبم!

من خوبم. 

مشغول دوخت و دوز و رسیدگی به سفارش مشتری هام.

تو هفته ی گذشته هم پنج روز درگیر خیریه و میزی که داشتم بودم. پنج روز خیلی خوب. با دوستای خیلی خوب...

پس چرا ساکتم؟

به هزار و یک دلیل. که مهم ترینشون مشکلیه که افتاده توی خانواده مون و انقدر زندگی هامون رو تحت الشعاع قرار داده که نمیشه به چیز دیگه ای فکر کرد و از طرفی موضوع انقدر شخصیه که نمیشه در موردش با کسی حرف زد یا نوشتش. فقط به دعای تک تکتون نیاز داریم. 

شبا دلمو خوش میکنم به سریال سرنوشت که از شبکه نمایش پخش میکنه. تو داستانش غرق میشم و قلبم به تاپ و تاپ میوفته که کی فرمانده و پزشک اعظم بهم می رسن؟! بعد با رویای عشقشون میخوابم و سعی میکنم به خشونت این زندگی سرد فکر نکنم.

من خوبم. ولی ساکتم. و دلم برای همه تون تنگه. 

من خوبم. و کارم از بغض کردن گذشته. و زندگی رو با تظاهر میگذرونم...تظاهر به اینکه... «من خوبم!»