Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

از هر طرف بخوانی درد است!

داشتم براش تایپ می کردم که شش ماه درگیر خواهرم‌ بودیم و‌ دو‌روز مانده به عید از شوهرش جدا شد... دکمه ارسال را که زدم شک‌ کردم‌‌. کی بود که آخرین چای عصرانه را با ها.نیه و ری.حانه پای شبکه پویا و غرق در خنده های بی جهت خورده بودیم؟ مانده بودم پیششان که تنها نباشند. دم غروب خواهرم آمده بود. با چشمهایی که دو‌دو‌می زد و اضطراب شدیدی که مثل دود غلیظی در اعماق نگاهش میپیچید.  می دانستم یکی دو ماهی ست درگیر مشکلی شده و به دفعات برای مشورت به دکتر میم مراجعه کرده. علت را نپرسیده بودم. مثل تمام وقت های دیگر که صبر میکنم تا آدم ها خودشان رازشان را برایم بگویند. بعد لبخند بی رمقی زده بود، تشکری کرده بود و من با عجله خانه اش را ترک کرده بودم تا قبل از سین خانه باشم.

کی بود؟ فرداش خبر رسیده بود که همان ساعت بعد از رفتن من خواهرم وسایلش را جمع کرده، دست دوتا دخترش را گرفته و به خانه مادرم پناهنده شده...فردایی که ما عازم اصفهان بودیم و من چقدر چقدر استرس و غم را با خودم همسفر کردم...

کی بود؟ 

عکس برگ یخ زده ی کنار زاینده رود را در اینستاگرامم نگاه می کنم و‌به طوسی کمرنگ بالای صفحه چشم می دوزم. چهارده هفته قبل! با انگشت هام حساب میکنم. چهارده هفته؟ همین؟ فقط سه ماه و نیم؟ اینهمه بالا پایین شدن در این مدت کوتاه؟ پاشیدن یک زندگی سیزده ساله؟ شکستن حرمت ها، لرز تن ها، غصه دوری از ری.حانه، آبروریزی ها، تغییر باورها...همه و همه فقط در چهارده هفته؟! مسخره نیست؟ یک زندگی چقدر باید پوک و‌تو خالی باشد تا به سوزنی اینطور بترکد؟ که ترکش هاش از همه بیشتر روح و روان لطیف و بی دفاع بچه ها را تکه پاره کند؟ و یک زن چطور می تواند تا لحظه آخر عاشق مردی بماند که ... بگذریم...

کاش می شد تمام اتفاقات این سه ماه و نیم را خط به خط نوشت و به پایش روضه خواند. که هرکس قصه ما را شنید با چشم های از حدقه بیرون زده و‌دهان باز چند دقیقه ای در سکوتی از سر حیرت به ما خیره شد و باورش نشد! که بعد هروقت خواهرم نبود به بقیه گفت حیف این دختر. حیف این بچه ها...

دل و دماغ نداریم و مجبور به تظاهریم. به هم که می رسیم چشم هامان سرخ می شود و به خانه که برمیگردیم با خنده های گل و گشاد دل شوهر و بچه را بدست می آوریم. مثل دیشب که نشسته بودم کف آشپزخانه، رو به روی فر، و زل زده بودم به مایه کیک داخل قالب که آهسته آهسته بالا می آمد و حرارت ا پشت شیشه صورتم را کمی می سوزاند و من یواشکی، بدون آنکه صدای نفس کشیدنم‌تغییر کند اشک می ریختم... برای خواهرم، برای مادرم، برای بچه ها، برای خودم...

نو+روز

پای حرف هرکی می شینم می گه سال 93 واسش سال خوبی نبوده. نمی دونم پس چرا پارسال همش می گفتن آخ جون سال اسبه! سال اسب خیلی خوبه! والا این کره الاغ بود! رام هم نشده بود! همچین لگد پروند تو زندگی ماها له و نابود شدیم! فقط امیدوارم تو این دو ساعتی که از 93 مونده گند جدیدی بالا نیاره :|

سین خوابه. اتفاق عجیبی نیست. سین هیچوقت 12 شب رو به چشم ندیده :دی ولی امروز واقعا خسته شد. ته مونده ی خونه تکونی رو کرد و اینجوری فرصت شد منم یکم به کارای شخصیم برسم. برم آرایشگاه و بعد تجریش (بیشتر به قصد خریدن عیدی)! تو بارون وحشتناک امروز که موش آب کشیده م کرده بود. مردم خیس و سنگین ولی پر از ذوق بین سبزه ها و ماهی ها و شب بوها می چرخیدن و عکس می نداختن و خرید می کردن. چترها به هم گیر می کردن و آدما به هم می خوردن. همه جا بوی گل می اومد. شب بو، فرزیا، سینره...

همسایه بغلیا مهمون دارن. تولد دخترشونه. در واحد رو باز گذاشته بودن و صداشون افتاده بود وسط خونه. رفتم گوشیمو آوردم که خیلی مودبانه و دوستانه تکست بدم که اگه ممکنه براشون در واحد رو ببندن که دینگ دینگ! زنگ واحد رو زدن!!! ساعت یازده و نیم شب :| خانوم همسایه یه تیکه کیک آورده بود. گفت ببخشید فکر کردم بیدارین شب عیده! :| تو دلم گفتم اخه آدم متفکر! وقتی تحویل ساعت دو نصفه شبه خیلی طبیعیه که آدم بخوابه که اون ساعت سرحال باشه! 

سفره هفت سینم یه سین کم داره. مادر شوهر جان برام سبزه سبز کرده اما به دستم نرسید. اصلا سفره هفت سین رو می شه بدون سبزه تصور کرد؟ همه خوشگلیش به سبزه شه. ماهی که نخریدم. تخم مرغ که به خاطر اصرافش درست نکردم. سبزه م نباشه من چی بذارم تو سفره دقیقا :)) البته سین می گه نگران سین هفتم نباش. خودم میام می شینم وسط سفره!! :| اصن سفره من دیدنیه امسال :)) ولی اینا مهم نیست. الان دو تا چیز دیگه خیلی مهم ان! یکی اینکه امسال اولین سالیه که سال تحویل من و سین دوتایی سر سفره هفت سین خودمون می شینیم! که من خیلی دلم می خواست این اتفاق بیوفته و من به  حال خوم بتونم دعا بخونم، قرآن بخونم، ارتباط مستقیم با مشهد رو نگاه کنم... (و مجبور نباشم برنامه های مسخره ماهواره ای رو با اون اداهاشون تحمل کنم!) اتفاق خوب دوم اینه که امسال برای اولین بار تو این هفت سال ما عید نمی ریم اصفهان :)))))) باور نمی کنین من چقدر خوشحالم :)) اصن همین دوتا اتفاق برای اول سال 94 کافیه که من امیدوار شم 94 سال خوبیه انشالله :دی

یه خوشحالی دیگه م دارم این روزا. یه جای کوچولو گرفته م برای کارم! که بکنمش یه کارگاه کوچولو. قراره تجهیزات عکاسیمم ببرم اونجا. شاید دوباره سر ذوق اومدم و عکاسی هم کردم. حداقل انقدر که خواهرهام واسه عکس التماس می کنن به یه نوایی برسن. حالا منتظرم تعطیلات چن روز اول تموم شن و برم دنبال میز و پرده و وسایل. کلی ذوقشو دارم ^_^

و آخرین خبر... :دی 
من دارم زن عمو میشم !!! کاملا هم بدون شرح :)))) نشون دادن هر عکس العملی آزاد است! :))

خوب... امیدوارم سال تحویل خوبی داشته باشین. پر از معنویت، گرما، شادی، در کنار عزیزانتون. بیاین تو دعاهای دم تحویلمون دعا برای فرج آقا امام زمان  رو فراموش نکنیم. و از خدا بخوایم ما رو از شیعیان واقعی و یاران امام زمان قرار بده انشالله. سال خوبی داشته باشین. عیدتون مبارک :)