داشتم براش تایپ می کردم که شش ماه درگیر خواهرم بودیم و دوروز مانده به عید از شوهرش جدا شد... دکمه ارسال را که زدم شک کردم. کی بود که آخرین چای عصرانه را با ها.نیه و ری.حانه پای شبکه پویا و غرق در خنده های بی جهت خورده بودیم؟ مانده بودم پیششان که تنها نباشند. دم غروب خواهرم آمده بود. با چشمهایی که دودومی زد و اضطراب شدیدی که مثل دود غلیظی در اعماق نگاهش میپیچید. می دانستم یکی دو ماهی ست درگیر مشکلی شده و به دفعات برای مشورت به دکتر میم مراجعه کرده. علت را نپرسیده بودم. مثل تمام وقت های دیگر که صبر میکنم تا آدم ها خودشان رازشان را برایم بگویند. بعد لبخند بی رمقی زده بود، تشکری کرده بود و من با عجله خانه اش را ترک کرده بودم تا قبل از سین خانه باشم.
کی بود؟ فرداش خبر رسیده بود که همان ساعت بعد از رفتن من خواهرم وسایلش را جمع کرده، دست دوتا دخترش را گرفته و به خانه مادرم پناهنده شده...فردایی که ما عازم اصفهان بودیم و من چقدر چقدر استرس و غم را با خودم همسفر کردم...
کی بود؟
عکس برگ یخ زده ی کنار زاینده رود را در اینستاگرامم نگاه می کنم وبه طوسی کمرنگ بالای صفحه چشم می دوزم. چهارده هفته قبل! با انگشت هام حساب میکنم. چهارده هفته؟ همین؟ فقط سه ماه و نیم؟ اینهمه بالا پایین شدن در این مدت کوتاه؟ پاشیدن یک زندگی سیزده ساله؟ شکستن حرمت ها، لرز تن ها، غصه دوری از ری.حانه، آبروریزی ها، تغییر باورها...همه و همه فقط در چهارده هفته؟! مسخره نیست؟ یک زندگی چقدر باید پوک وتو خالی باشد تا به سوزنی اینطور بترکد؟ که ترکش هاش از همه بیشتر روح و روان لطیف و بی دفاع بچه ها را تکه پاره کند؟ و یک زن چطور می تواند تا لحظه آخر عاشق مردی بماند که ... بگذریم...
کاش می شد تمام اتفاقات این سه ماه و نیم را خط به خط نوشت و به پایش روضه خواند. که هرکس قصه ما را شنید با چشم های از حدقه بیرون زده ودهان باز چند دقیقه ای در سکوتی از سر حیرت به ما خیره شد و باورش نشد! که بعد هروقت خواهرم نبود به بقیه گفت حیف این دختر. حیف این بچه ها...
دل و دماغ نداریم و مجبور به تظاهریم. به هم که می رسیم چشم هامان سرخ می شود و به خانه که برمیگردیم با خنده های گل و گشاد دل شوهر و بچه را بدست می آوریم. مثل دیشب که نشسته بودم کف آشپزخانه، رو به روی فر، و زل زده بودم به مایه کیک داخل قالب که آهسته آهسته بالا می آمد و حرارت ا پشت شیشه صورتم را کمی می سوزاند و من یواشکی، بدون آنکه صدای نفس کشیدنمتغییر کند اشک می ریختم... برای خواهرم، برای مادرم، برای بچه ها، برای خودم...
ای وااای من ینی ریحانه رو جدا کردن؟
نمیدونم چی بگم!!! هنگم اصن!
14 هفته این غم رو تنهایی به دوش کشیدی!! من کاش پیشت بودم..گاهی فقط نگاه کردن به یه نقطه آدم رو انقدر آروم میکنه که صد ساعت حرف زدن با دیگران نمیکنه.... من هیچ حرفی ندارم بزنم...هییییچ
خدا توانتون بده مریم جان
خودت بهتر بلدی، ذکر یونسیه رو زیاد بخون
سلام
خوب طلاق خیلی بده، تلخ ترین حلال خداست
اما صد در صد برای بعضی زندگی ها واجبه!
خیلی وقت ها ماندن ها و صبرهای سخت، هیچ سودی نداره و تربیت بچه ها و اعصاب و روانشون بیشتر صدمه می خوره.
مطمئن هستم که طلاق برای خواهر عزیز شما هم بهترین راه حل بوده
سخته ولی جلوی بیماری بزرگی گرفته شده
دلتون به خدا و حمایت بی دریغش گرم!
:(
:((
:(((
انگار این درد بخش جدا نشدنی زندگیه. برای هر کسی به شکلی . ولی همون درده ...
مریم جان ... بعد از مدتی آمدم فیدلی و دو تا پست بود ازت. یکی شنگول و یکی ..
دوری از ریحانه یعنی چی؟ بچهها را جدا کردند از هم؟
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است...
من خیلی وقته وبلاگت رو میخونم. از اون موقع ها که خرس قهوه ای بودی و هنوز ازدواج نکرده بودی و یک متن مینوشتی با یک عالمه اسمایلی. هیچوقت اهل کامنت گذاشتن نبودم اما این بار واقعا نتونستم چیزی نگم. دو بار متنت رو خوندم تا باورم شد. خیلی سخته. ایشالا حل شه همه چیز. توی دعاهای من هستی.
بهترین کار یا بهتر بگم حداکثر کاری که اینطور موقع ها ازم بر میاد دعاست ... اینکه خدا بخواد دلشاد باشید و آرامش بهتون برگرده ...
خیر باشه ... مریم جان
وای نمیدونی چقد ناراحت شذم اصلن:(
نمیدونم چ بگم
فقط یه چیز بگو خیالم راحت شه
خیانت که نبوده؟
:((
خیلی ناراحت شدم برای بچه ها ، خدا بهتون کمک کنه . کاش ما بزرگترها اینقدر بزرگ بودیم که بچه ها رو تو دعواهآمون هزینه نمیکردیم .
گفته بودی موضوع اینقد شخصیه که نمی شه حتی در موردش تو وبلاگ حرف زد
اصلا ذهنم سمت طلاق نرفت
شوکه شدم
ای واااای چقدر سال گذشته بد تموم شد و چقدر بدتر که نوروزتون انقدر بد شروع شد.
نمیدونم چه دعایی کنم ، ان شاء الله خدا بهترین خیر قسمت خواهر بزرگوارتون کنه که غصه مادر و خواهرزاده ها و خودتون هر چه زودتر رفع بشه
لحظه لحظه ها رو درک کردم، چون این اتفاق بالاخره برای منم افتاد. اونم فقط 5 ماه بعد از عقدم
امیدوارم بچه های خواهرت، خواهرت، من و همه کسانی مثل ما بتونن به شرایط جدیدشون خو کنن و با این شرایط بتونن زندگی بهتری برای خودشون بسازن
خدا کمکشون کنه
من کلا آدم دلداری دهنده خوبی نبودم. حرفی برای گفتن ندارم. فقط سکوت میکنم. چی بگم؟ در مقابل این همه اتفاق بد و حال خراب طرف مقابلم که کاملا حق داره که ناراحت باشه، چی بگم؟ فقط اون آخرش که میخوام ازش جدا شم و برم، یه چیز مهم و البته کلیشه ای دارم که بهش بگم و اونم اینه که "بسپر دست خدا"؛ اون برامون بد نمیخواد و همه چیز دست خودشه. این چیزیه که واقعا برام شعار نیست و چون خودم کاملا حسش کردم، دوست به همه بگم و خیالشون رو راحت کنم. خدا حواسش به هممون هست
ایشالله که سلامت باشید