Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

کارگاه دیدی ندیدی!

خوب...

سلاملکم! 

بنده یک هفته س کارگاه نرفتم و تو هفته ی قبلشم هر روز می رفتم کارگاه یه سری وسیله بر می داشتم و یه سری وسیله می ذاشتم و می اومدم خونه زیر باد کولر هفت هزار می شستم و می دوختم :| در اینجاست که شاعر می گه مرض داشتی کلی پول رهن بدی یه جا رو بگیری بعد باهاش مثل انبار برخورد کنی؟ :| و اینجاست که می زنیم تو دهن شاعر و می گیم: تو از زندگی من چی می دونی که بیخود شعر میبافی به هم؟ 


عاقا دروغ چرا؟ غریبه اینجا نیست که. من پشیمون شدم از گرفتن اینجا. نه از کارگاه داشتن ها! از این ساختمون بطور خاص! البته به قول سین اینا همه ش تجربه س. ولی فعلا این تحربه هه رو مخ منه! :| بماند که مشکل من با این ساختمون و اهالیش و موقعیت مکانیش چیه. الان سوالی که دارم اینه:


با توجه به اینکه هنوز نصف سال از تاریخ اجاره نامه ما باقی مونده، الان اگر بخوایم قرارداد رو فسخ کنیم باید خسارت بدیم درسته؟ کسی می دونه چقدر و چه جور؟



پ.ن: دلتون واسه این اسمایلی ها تنگ نشده بود؟ 

اغما!

حال بلاگفا حال مریض در حال اغمایی ه که بعد از چند ماه تنها پیشرفتی که داشته این بوده که خودش بتونه نفس بکشه و به دستگاه نیاز نباشه. اما کی به هوش میاد؟ خدا داند! وقتی به آرشیو اونهمه سال خرسی بودن فکر می کنم قلبم به درد میاد. تمام جوونی و شیطنت من تو اون وبلاگ زندانی شده . حس می کنم بچه مه که تو چنگال یه دیو زشت و وحشی گرفتار شده. من سال ها توی سر رسید یادداشت روزانه می نوشتم. سالهاااااااااا. و زیااااااااااد. سالی راحت چهار تا سر رسید رو پر می کردم. اما بعد از ازدواجم و وقتی مجبور شدیم خونه ی پدری رو بفروشیم، تو اسباب کشی مامانم، یه گونی بزرگ برداشتم و هرچیییییییییییییی سر رسید داشتم، به جز یه دونه که مال هشت سالگیم بود ، ریختم توش، درش رو گره زدم و بردم گذاشتم سر  کوچه! حس غم، ترس و تهی بودن می کردم. انگار که هیچ گذشته ای نداشتم. اما در عین حال سبک بودم. از زیر باز غم های زیادی نجات پیدا کرده بودم. و بعد دیگه ننوشتم! نوشتن مثل آب که بعضی از لکه ها رو به جای پاک کردن ، بدتر تثبیت می کنه، غم هام رو عمیق تر و زخم هام رو دردناک تر می کرد. من نوجوون دردمندی بودم. حتی اوایل جوونی م رو با زخم های زیادی سر کردم. اما از وقتی نوشتن توی سررسید و عریان بودن نسبت به حس هام رو کنار گذاشتم انگار دردها گذری تر شدن. نمی گم دیگه هیچ غمی ندارم. ترسی ندارم. زخمی ندارم. نه. هستن. زیاد هم هستن. اما ازشون رد می شم. وقتی یه خوشی کوچیک میاد سراغم بهش آویزون می شم و خودم رو پر می دم تا هرجا که اون خوشی منو ببره. نوشتن باعث می شد تو غمم غرق بشم. گاهی به خودم می اومدم می دیدم ساعت هاست خودگار توی دستم رو نگاه می کنم اما چیزی نمی نویسم. چون انقدر غرق در درد و دلسوزی برای خودم بودم که نوشتن از پس تخلیه حس های منفی م بر نمی اومد.


اینا رو گفتم که برسم به اینجا. "وبلاگ برای من فرق می کرد!" وبلاگ ناخودآگاه سانسور داره. نه سانسور به معنای ازار دهنده ش. به این معنا که تو ی نویسنده برای حس خواننده ت ارزش قایلی و نمی خوای با پست های ناله ی پشت سر هم اذیتش کنی. می بینی که وقتی شارژی اونام سر حال ترن پس سعی می کنی سرخوشی  ها رو ثبت کنی. برای همینه که می گم دلم برای آرشیوم می سوزه. چون قسمت های خوب زندگیم توش پنهانه. مثل سررسید هام نیست که بگم فکر می کنم ریختم تو گونی و گذاشته م سر کوچه! واقعا نگرانشونم :(


پ.ن: با همین بلاگفای توی اغمای وضعیت نامشخص، دوباره وبلاگستان یه رونق بی جونی گرفته. بلاگفایی ها دوباره دارن می نویسن و این خیلی خوشحال کننده س :)


پ.ن.ن: مامانم و خواهر بزرگترم و خانواده ش دارن ده روزه می رن مشهد. سین هم تعطیلات قدر رو می خواد بره اصفهان. من در تهران به صورت یالغوز سرگردونم که شب قدر کجا برم :)) آی ایها الناس، برای یک خانوم تنها که قراره نصفه شب تنهایی بره احیا کجا رو پیشنهاد می دین که هم بشه ماشین برد و جا پارک پیدا کرد هم خیلی دیر شروع نشه و دیر تموم نشه، هم جاش پرت و پلا نباشه؟