Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

چون تو رو یادم میاره...

خوشحالم که هنوز نسل آدم هایی که وقتی بارون می زنه سیاوش قمیشی می ذارن و می رن تو هپروت، ور نیوفتاده...

.

.

.

پشت در واحد همسایه آرایشگرم خشک شده بودم. بارون از پشت پنجره پایین می ریخت. قلب من هم...



پ.ن: 
+ دم عید که می شه خیلی هوایی می شم...سر به هوا می شم...
- چرا؟
+ یاد بیست سالگیم میوفتم. گیر میوفتم تو اون سالا. له می شم. الان سی و یک سالمه، اما یازده ساله شب عید بیست سالم میشه...نکنه سی سال دیگه م بگذره، بازم شب عیدا، ما بشیم نوزده بیست ساله؟ دیگه چی می مونه ازمون؟ یه زن شصت ساله که تو حال و هوای دم عید دلش سیاوش قمیشی می خواد و بارون پشت پنجره...
- ...
+ همین الان اشکم دویید... چرا آدم همیشه بیست ساله نمی مونه؟

عشقتو بورز نقد کردنت چیه؟

وقتی هنوز از جایگاهت تو ذهن و قلب یه نفر مطمئن نیستی، بدترین کار اینه که بخوای ازش انتقاد کنی و  اون آدم رو به سمت دوست داشتنی هات تغییر بدی. 
رابطه ای که بخواد با انتقاد شروع بشه، از همون اول فاتحه ش خونده س...


پ.ن: چه تجربه ی تلخی که بعد اینهمه سال باعث می شه براش پست بذارم...چقدر تلخ و ریشه دار...

انقلاب

خیلی خسته بودم. از صبح زود با دختر خاله هام رفته بودیم دنبال خرید چادر مشکی مجلسی، کیف، لباس، وسایل خونه و چیزای دیگه. ناهار هم نخورده بودیم. سرم هم خیلی درد می کرد. ساعت سه بود. یوهو زد به سرم! زنگ زدم به آهو. گفتم نیم ساعت دیگه پیشتم.  

رو صندلی، رو به آینه که نشستم، شاگردش که پیشبند رو دور گردنم محکم کرد و موهام رو ریخت دورم، صدای آهو رو از پست سرم شنیدم که می پرسید خوب؟ چه مدلی؟ از توی آینه زیرکی نگاهش کردم و با تردید گفتم: کوتاه! گفت چقدر؟ گفتم خیلی کوتاه! چند لحظه ای از توی آینه با یه زاویه ی سی درجه نگاهم کرد و گفت مدلتو نشونم بده ببینم! من عکس یه زن رسما کچل رو نشونش دادم و ریز خندیدم. انگار که به برق وصل شده باشه با خنده گفت: یا خدا! چند بار پرسید که مطمئنم؟!  بودم؟ بودم!

قیچی می رفت لای موهام. قرچی می کرد و دسته دسته موهای مش کرده طلایی می ریخت پایین. موهای بلندی که به خط کمر می رسید. که خیلی شبا زیر تنم می موند. دور گلوم می پیچید. خشک نمی شد. شونه نمی شد. اما قشنگ و صاف و یکدست بود. اعتراف می کنم یکم وسط کار ترسیدم. گفتم اگه بهم نیاد چی؟ شکل مامانای شصت ساله بشم چی؟ لپام بزنه بیرون چی؟ بعد یاد حرف شب قبل مهسا افتادم. می گفت هربار دلم یه چیزی و یه کاری رو می خواد از خودم می پرسم مگه چند بار بیست سالته؟ چند بار جوونی؟ تا چند سال این پوست رو داری؟ اون هیکلو داری؟ روحیه ی خوب داری؟ یه زمانی میاد که می بینی یه کاری رو فقط یه بار تو عمرت می تونستی بکنی و اون فرصت رو از دست دادی! ...
اصلا همین شد که زد به سرم. به خودم گفتم مگه تا چند سال دیگه می تونم یوهو موهامو کوتاه پسرونه بزنم، قرمزش کنم، گوشواره حلقه بزرگ بندازم؟ مگه چند بار می تونم یه زن سی ساله جذاب باشم؟بعدم گفتم اگرم خراب شد به جهنم! شیش ماه دیگه دوباره موهام بلند می شه. دو سال دیگه موهام رسما بلنده.

به تیکه ی جلوی موهام که رسید چشمامو بستم. قلبم تند تند می زد. آرایشگاه خلوت بود و من آخرین مشتری شون بودم. همه شون زل زده بودن به انقلابی که جلوی چشماشون در جریان بود. زنی که موهای تا کمرش رو پسرونه می زد! چشمام رو که باز کردم خنده ی کشدارم جمع نمی شد. آهو هم می خندید. بقیه هم. عوض شده بودم. زمین تا آسمون. و عجیب بهم میومد. همه شون غافلگیر شده بودن. خودم از همه بیشتر! 

تمام راه تا خونه لبخنده به صورتم چسبیده بود. تازه شکوفه های درختا رو می دیدم. جوونه ی شمشادا رو. ابرای بهاری رو. همه چیز یوهو رنگ عوض کرده بود. من کاری رو کرده بودم که دو سال بود هر روز صبح که از خواب بلند می شدم بهش فکر می کردم. احساس سبکی می کردم. به دلم اهمیت داده بودم و این تنها چیزی بود که برام مهم بود. حتی اگر خراب میشد، یا بهم نمیومد، یا عالم و آدم می گفتن زشت شدم ، اهمیتی نداشت.  این مهم بود که من فقط یکبار یه زن سی ساله جذاب با موهای پسرونه عسلی بودم ...



پ.ن: سین بی هوا از پشت پرید و ماچم کرد و گفت: خیلی خوب کردی موهاتو زدی. احساس می کنم یه زن خارجی دارم :))