به سین گفتم: "می خوای یه ثواب خیلی خیلی بزرگ بکنی؟ می دونم ممکنه سختت باشه اما ثوابش می ارزه به این سختی" منتظر نگام می کرد. " امروز ناهار بریم خونه مامان بزرگ. مامانم رفته اونجا که مامان بزرگ تنها نباشه. حالا دوتایی حسابی حوصله شون سر رفته" لبخند زد. ظهر جمعه بود. می شد هزار تا برنامه ی هیجان انگیز دیگه داشته باشیم. ولی این معامله ی پر سود رو دلمون نیومد از دست بدیم. چلوکباب خریدیم و یواشکی و سر زده رفتیم اونجا. البته یواشکی از مامان بزرگ، که هول نشه و با اون زانو درد شدیدش دور نیوفته توی خونه به چیده واچیده کردن. بعدا فهمیدم چقدرم هوس کباب کرده بوده :))
گاهی فکر می کنم چقدر خوشحال کردن آدما ساده س. و ساده تر از اون خوشحال کردن خودمون. اون حس خوب که بعد از هدیه دادن شادی به دیگران، به آدم دست می ده، اونقدر بزرگه که کپسول انرژی چندین و چند روز آدم رو پر می کنه :)
دارم برای مامان بزرگ دفتر تلفن تصویری درست می کنم تا حال خودمو خوب کنم :)
گفتم:
هیچوقت هیچوقت هیچوقت آهنگ هایی رو که خیلی باهاشون خاطره دارین، یه جا جمع نکنین و نگهشون دارین. بعد از ده دوازده سال به اون مجموعه برمیخورین و میپاشین به در و دیوار...
گفت:
دوران نامزدی...
گفتم:
نه. قبلش. من بیست سالگیم رو با هیچ دوره ای تو زندگیم عوض نمی کنم...
هیچ اتفاق خاصی تو بیست سالگی من نیوفتاد. من هیچوقت معشوق کسی نبودم.حال خوبم مربوط به هیچ عنصر ذکوری نبود. من خودم رو، توی بیست سالگی، و دنیام رو خیلی دوست داشتم. و اون عشقی که به زندگی داشتم رو هیچوقت دیگه ای نتونستم تجربه کنم...
کاش می شد مثل وقتایی که آدم تو زندگی حرفه ایش تو اوج خداحافظی میکنه، حیاتشم درست همونجایی که بهترین روزا رو داره تموم کنه...نیوفته تو سرازیری...حسرت نخوره به اونچه تجربه کرده...حس پیری نکنه...
اما بدبختی اونجاست که آدم همیشه دیر می فهمه اون روزا بهترین روزای عمرش بودن...
خدایا، اولین سوالی که بعد از مرگم ازت می پرسم اینه که چرا انقدر زندگی رو سخت آفریدی؟
"انسان خلیفه تنهای خدا روی زمین است امپراتوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش... و آن سلاح گریه ست..."
پ.ن: وقتی بیست سالم بود خیلی راحت تر آرزوی مرگ می کردم...