Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

فازشون چیه؟

بهش گفتم: "من دیر فهمیدم خانواده ی آدم باید در اولویت باشه". دیر به اندازه یکی دوسال بعد از آشنایی با سین. وقتی دیدم برای سین همه چیز اول از همه یعنی خانواده. در حالی که برای من حلقه ی بزرگ دوست هام پرچمدار اولیت هام بودن و متاسفانه باید بگم خیلی جاها خانواده م رو قربانی کسایی کردم که حتی الان نیستن که بخوام منت بذارم سرشون! یه زمانی هست که آدم فکر می کنه بیشترین چیزی که به دردش می خوره داشتن دوست های زیاده چون به وقتش تو مراحل مختلف  زندگی دستت رو می گیرن. ناخودآگاه می بینی بعد یه مدت چنان انرژی ای براشون صرف می کنی که دیگه تهش چیزی برای خانواده ت باقی نمی مونه. ولی خانواده همون تیله درشت و درخشانیه که از الک رد نمی شه و تو غربال روزگار همیشه دلگرم نگهت می داره. همیشه گفته م...آدم از یه سنی به بعد روابطش رو با آدم ها خیلی محدودتر می کنه. خیلی گزینشی تر برخورد می کنه. خیلی کسا رو حذف می کنه و معدود آدم های جدیدی رو به روابطش راه می ده. یه موقعی دغدغه آدم اینه که به فلان دوستم که زنگ زدم و برام درد دل کرد، چقدر حالش بد بود. چند روز فکرت درگیرشه و گریه م حتی ممکنه براش بکنی. ولی بعدترها اگه دوباره توی همون وضعیت قرار بگیری فقط میشی گوش شنوا و اگر کمکی از دستت بربیاد انجام می دی و اگر نه کمی دلداری می دی و بعد به زندگی معمول خودت برمیگردی. دیگه درگیر نمی شی، حل نمی شی...

اصلا من چرا از اینجا شروع کردم؟ چیز دیگه ای می خواستم بگم...

تولدم برگزار شد. خیلی خوب. پر از آدم های مهربون و پررنگ زندگیم. هم دوست، هم خانواده، هم فامیل. مجازی و واقعی. چند سالی هست یاد گرفته م برای اینکه تو روز تولدم بهم خوش بگذره، مچ گرفتن رو بذارم کنار و منتظر نباشم آدما تو اینهمه گرفتاری روز تولد منم یادشون بمونه. از چند روز قبل همه جا جار می زنم که فلان روز تولدمه. اینجوری اگر کسی هم فراموش کرده باشه و من براش مهم باشم، یادش میاد و شرمندگی نمی کشه و روابطمونم تیره نمی شه. امسال هم یک هفته قبل از تولدم تو گروه تلگرامی دوستام خودم اعلام وضعیت کردم و روز قبل از تولدم هم که با دوستم رفتیم کیک استودیو و پیشواز تولد ، توی اینستاگرام هم پست گذاشتم و هم استوری. روز تولدمم که عکس جعبه گل جاریم رو گذاشتم و تا آخرین لحظه روز تولدم سعی کردم تو چشم همه اونایی که به فضای مجازی دسترسی دارن فرو کنم که آی ایهاالناس من تولدمه :)) خیلی ها اومدن و تبریک گفتن. یکی دوتا از صمیمی تر ها بهم زنگ زدن. و تعداد زیادی از عزیزانم رو هم حضوری دیدم. همه اینها قلبم رو شاد می کرد اما یه گروه برام هنوزم عجیبن. آدمهایی که زمانی جزو آدمهای پررنگ زندگی من بوده ن...که اسم رفیق رو یدک می کشن. حتی ادم هایی که نون و نمک همدیگه رو خوردیم. حال همو پرسیدیم. دست همو گرفتیم. آدم های فعال دنیای مجازی که می دیدم حتی استوری هامو می بینن، و مطمئنم که پست ها رو هم می دیدن، و مطمئنم که فهمیده بودن تولدمه - نمی گم می دونستن! - ولی حتی در حد یه کامنت تولدت مبارک به خودشون زحمت ندادن! من بحثم اصلا این نیست که حالا چون اونا تبریک نگفتن من باید برم خودمو دار بزنم! حرفم اینه که پس من کجای زندگی اینام؟ پس چرا ما الکی با هم سلاملیک داریم وقتی حتی اندازه یه کامنت تبریک تولد نمی تونیم برای هم وقت بذاریم؟ واقعا برام سواله. چرا آدم باید ببینه که یه نفر تولدشه ولی حتی اندازه یه تبریک مهربون نباشه؟ من خودم یه وقتا تو اینستا عکس کیک یه آدم غریبه رو که نمیشناسمش رو می بینم میرم تبریک می گم. چون اون آدم خوشحال می شه حتی اگر ما همدیگه رو نشناسیم. اونوقت یکی مثل یه دوست خیلی قدیمی من که سالها انقدر با هم صمیمی بودیم که از اون طرفش زده بود بیرون!، بعد از چهار روز پیغام می ده که تولدت فکر کنم(!!!!) با کلی تاخیر مبارک!! یعنی تو الان تولد من یادت نبوده؟ گیریم تو اینستا هم ندیدی، که دیدی! عذر بدتر از گناه نیست که کلا تولد من یادت نباشه ؟ مایی که سالها از یک ماه قبل برای جشن تولد همدیگه و سورپریز کردن همدیگه نقشه می کشیدیم؟!

بازم می رسم به همون پاراگراف اولم. اول خانواده، دوم خانواده، سوم خانواده، و بعد چهارم دوست های معدودی که حال تو براشون مهمه! 

دلم می خواد یه کاغذ بچسبونم رو پیشونیم  و بنویسم: اگه با ما حال نمی کنی جان عزیزت همین الان ما رو بلاک کن!