Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

غر بزنیم! غر غر غر

گوشیو که روشن می کنم اولین نوتیفیکیشن میوفته رو نوار بالا... ده هفته...چیزی که خودم می دونم چندان دقیق نیست ولی نمی فهمم با اینهمه پیشرفت علم چرا هنوز نمی تونن هفته دقیق رو تشخیص بدن! سعی می کنم به تمام توصیه هایی که خونده م و شنیده م عمل کنم...یک دفعه از جام بلند نشم، یه چیز شور مثل پسته یا بیسکوییت ترد یا یه تیکه نون خشک بذارم دهنم و صبر کنم معده ی وحشی شده م آروم بگیره. ولی صدای آیفون تمام معادلاتم رو بهم می ریزه و چنان از جام می پرم که کل دانسته هام ازم می ریزه پایین! پستچیه. مدرک ارشد سین رو آورده. مدرکی که انقدر براش خون جیگر خورد که باید قاب طلا بگیریم بزنیم ورودی ساختمونمون! پستچی یه نگاه به قیافه ی پف کرده ی من و یه نگاه به ساعتش که یازده و نیم رو نشون می ده میندازه و برای بار هزارم (بعد از اینهمه سال که حداقل ماهی یه بار اومده دم خونه) اسمم رو می پرسه. روی گوشیش یه امضای داغون می ندازم و پاکت زرد رو بغل می کنم و میام بالا. بوی خونه روی مغزمه! بوی نرم کننده لباس، بوی سینک که فقط یه کاسه کثیف توشه، بوی دود تهرون که توی تمام خونه ها در پروازه، بوی همه چی! حتی نون سنگک! 

یک ساعتی می گذره و حس می کنم امروز سبک ترم. چمبره می زنم کنار میز هال و تیکه های نمد رو که یه هفته ای می شه اینور اونور میز پخش شده ن دست می گیرم. شاید دو سه ماهی بشه که دست به دوخت و دوز نزده م. اینم دیگه به زور سرگرم کردن برش زده م و هر چند روز یه بار چارتا کوک می کوبم اینور اونورش. فکرم آروم شده و دارم تلویزیون می بینم و آروم می دوزم. تصویر مامان میوفته تو آیفون. بهش گفته بودم نیا. گفته بودم دیروز اومدی، غذا آوردی، جمع و جور کردی، امروز دیگه نیا. غذا هست منم خوبم. واقعا دلم میخواست به حال خودم باشم. حوصله حرف زدن نداشتم. وقتی اومد بالا کاملا عصبی بودم. برام کتلت آورده بود. گفتم چقدر زیاد! میمونه به خدا. گفت سین میاد میخوره. گفتم اون نصفه شب می رسه. رفته سر به زمین باباش بزنه. گفت باشه حالا ناهار و شام خودت می شه دیگه. گفتم من ناهار خوردم آخه!

رفتم سر کابینت بالایی که بشقاب بردارم بذارم روی کتلت ها و بذارمشون توی یخچال. گفت: دستت رو نبر بالا! آمپرم پرید که ای بابا! هر کار می کنم می گی ین کارو نکن اون کارو نکن. بابا نمیشه که هیچ کاری نکنم. خشک شد مفاصلم به قران! من حالم خوبه. بیخودی انقدر نگرانی! گفت خوب باید مراقب خودت باشی. گفتم هستم. حالا اگه یه بچه دیگه م داشتم که همش باید بغلش می کردم چی؟ شروع کرد توضیح دادن که ادم سر بچه دوم جونش بیشتره و اینا. منم کلافه! فقط دلم میخواست تنها باشم. در کمال بیشعوری تمام حرکات و وجناتم نشون می داد که دلم می خواد بره. گفت یخچالت رو خالی بکنم؟ گفته بودی مواد غذایی مونده توش هست باید تمیزش کنی. گفتم نه نمی خواد. به فلانی (که میاد تو تمیز کردن خونه کمک می کنه) می گم تو هفته دیگه بیاد کلا یخچال رو بریزه بیرون. گفت خودم می کنم فلانی رو می خوای چیکار؟ دیگه واقعا کلافه بودم. گفتم اینکارو من خودمم نمیخوام بکنم بعد بگم شما بکنی؟ خوب من خوشم نمیاد یه کارایی رو شما دست بزنی! دوست ندارم از خونه من زباله بیرون ببری (دیروز هرچی آشغال تو خونه بود جمع کرد برد بیرون!) ، دوست ندارم کاری که خودم دلم هم میخوره شما انجام بدی! دیروز اومدی اینهمه کمک کردی دستت درد نکنه. الان کاری نیست که. 

چیزی نگفت ولی با دلخوری رفت. برای من غذا درست کرده بود. وقتی از در اومد تو دونه های عرق رو پیشونیش بود. کسی که سر ظهر از ترس سردرد بیرون نمی ره، به حاطر من تا اینجا اومده بود. ولی من تنها چیزی که میخواستم این بود که کسی همش راجع به بچه با من حرف نزنه! همش سر همه حرفا رو نچسبونه به احوالات من! کسی که یکسره یادم نیاره الان باید ضعف داشته باشم، الان باید دلم هم بخوره، الان باید خواب آلود باشم! دلم می خواست جای همه این حرفا، بشنوم که فلانی واسش خواستگار اومده، پسر همسایه یه دوچرخه مشکی خوشگل خریده، بقالی سر کوچه رو به خاطر سد معبر جریمه کردن، یا دیشب صدای بوق و شیپور مردم برای فوتبال شهر رو بهم ریخته. دلم می خواست همه از همه چیز حرف بزنن جز من! ولی اینو هیشکی نمی فهمه!

من خیلی عجیبم خودم می دونم. دیروز دوستم گفت چقدر بی احساسی! گفتم میخوای چی بگم؟ بگم الان دارم بهترین روزای عمرم رو می گذرونم؟ بگم آسمون پر از ستاره س و پروانه ها دور گلها در پروازن؟ خوب واقعیت اینه که من هفته به هفته از خونه بیرون نمی رم! یا خوابم، یا یه گوشه افتاده م منتظرم معده م آروم شه، یا دارم به کارها، استرس ها، نگرانی ها و هزاران چیز دیگه فکر می کنم! ببخشید اگر مثل فیلما هی دست به شکمم نمی کشم و با بچه ای که الان قد دونه زیتونه حرف نمی زنم :|   اینا ناشکری نیست. اونی که خداست خودش می دونه چقدر ممنونشم که بعد از اینهمه برو و بیا و استرس و قرص و دارو، این نعمت بزرگ رو به ما داده. ذوق هامونم همون اولش که جواب آزمایش رو گرفتیم کردیم. ولی به طرز عجیبی دلم نمی خواد وقتی کسی رو می بینم از تنها چیزی که حرف می زنه بچه باشه! من آدم محبوبی ام تو فامیلمون (لطف خداست من کاری نکردم). تا امروز هر وقت دور هم جمع می شدیم بیشترین تنوع بحثی و حرفی رو من داشتم. درباره همه چی. الان از اینکه فقط درباره بچه، باداری، ویار و تجربیاتی که خودشون یا نزدیکانشون از سر گذرونده ن، و صد البته هزاران توصیه دوستانه دیگه، حرف می زنن حوصله م سر می ره و به طرز تابلویی بحث رو عوض می کنم! احساس می کنم من دیگه وجود ندارم :|

اینو می دونم که آدم تو بارداری به خاطر به هم ریختن هورمون هاش خلق و خوش هم خیلی عوض می شه. حساس می شه، زودرنج میشه، بونه گیر میشه، و اینکه عکس العملش نسبت به همه چیز چند برابر می شه. (از دیشب تا حالا با هر پستی که مربوط به فوتبال ایران و اسپانیا بوده عر عر گریه کرده م! در حالی که من اصلا فوتبال دوست نیستم!) ولی از دست خودم کلافه م. اینکه انقدر دلم میخواد رفتار اطرافیان عادی باشه و زیادی توجه نشون ندن واقعا مسخره س! تنها کسی که توجهش برام مطلوبه سین ه. که الحق و الانصاف کم هم نمی ذاره. ولی بقیه که ذوق نشون می دن دلم میخواد بگم خوووووب بابا! حالا خبر خاصی نشده که!!! (که بعضی وقتا که از حد می گذره می گم و دست خودمم نیست :|  )

عذاب وجدان دارم! نمی خوام تو ذوق مامانم بزنم! ولی یه جوری برخورد می کنه انگار اولین نوه شه و من بعد از بیست و پنج سال باردار شدم و معجزه ای عجیب رخ داده! همش هم می گه این دلخوشی رو از من نگیر! آخه مادر من، من بخوامم می تونم بگیرم ازت؟ نمی تونم که. تهش هم نتیجه می گیره که من خوشم نمیاد کسی بهم کمک کنه! :|  کی از کمک بدش میاد آخه؟ ولی وقتی تو کل این ده سالی که من عروسی کردم سر جمعش ده بار هم سر زده نیومدی خونه م ازم سراغ بگیری، الان یه جوری نیست که هر روز اینجایی؟ حق بده بذار منم به این شرایط یواش یواش عادت کنم دیگه! نه اینطور یه دفعه ای :(

نظرات 3 + ارسال نظر
محدثه شنبه 2 تیر 1397 ساعت 19:40

اوه چه مامان غرغرویی

ریحان جمعه 1 تیر 1397 ساعت 18:09

میدونستمممممممممم

فاطمه جمعه 1 تیر 1397 ساعت 09:45

غرهاتم قشنگه مریم جون. اصلا در عین خشونتم مهربونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد