این همه  "ننوشتن " احساس میکنم زبانم را از من گرفته ست . به هیچ چیز  اندازه ی نوشتن اعتیاد ندارم . که این اعتیاد را خود خواسته یا ناخواسته کنار گذاشتم ( کنار گذاشتم ؟ ) . مثل یک آدم بزرگ واقعی سرم شلوغ است . الان که دارم مینویسم . از ۶ صبح رفته ام خرید و برگشته ام . ساعت ۱۱ ست و دارم کرفس سرخ میکنم  و حواسم به سوپ و گوشت آب پز روی گاز هم هست . و هی تند تند سرم را برمیگردانم که کسی جایی سر نرفته باشد . و البته آن ها هم حواسشان به من است . باور داشته باشید محبت به غذا و گیاه فقط یک جور روشنفکر نمایی ست . من غذاها را تهدید میکنم که زودتر پخته شوند  ، آن ها را میگذارم روی شعله های زیاد تا پدرشان در بیاید . و پخته میشوند سر ساعت و خوشمزه هم . ( ادبیاتم فرق نکرده ؟ انگار غریبی میکنم :| ) صندلی سوم میز آشپزخانه را کشیدم بیرون و لپ تاپ را گذاشتم توی شکم سینی روی میز . مادرم توی اتاق انتهایی خانه ، هر چند دقیقه یک بار سرفه میکند و برادرم قرار است خودش از مدرسه برگردد ، چون به نظرش به اندازه ی کافی بزرگ شده است . به نظر من اما هیچ وقت هیچ آدمی به اندازه ی کافی بزرگ نمیشود ( اجازه بدهید کرفس ها را هم بزنم ) . هر موقع که فکر میکنی به اندازه ی کافی بزرگ شده ای ، فرصتی برای اشتباه کردن پیش می آید . و اگر دیگر فرصتی برای اشتباه نداشتی  ، باید بدانی که دیگر لابد از سرت گذشته است . همیشه زمانی هست که برای انجام دادن هر کاری زود است . وقتی بلاتکلیفی و نمیدانی چه کنی میگویند که هنوز زود است . و بعد هم زمانی میرسد که دیگر " از سرت گذشته است " . یک لحظه است ، انگار روشن شدن تکلیف در یک لحظه اتفاق میافتد که باید حواست جمع باشد که وقتی رسید بپری به هوا و بقاپی اش . روزنامه را ورق میزدم دیروز ، فروش یک دستگاه اسکناس شمار و کاغذ خرد کن زیر قیمت بازار .. دلم میخواست یک کاغذ خرد کن خانگی باشم . گوشه ی اتاق مردی ، که کم حرف میزند و کسی نمیشناسدش مثلا  ، و من ، کاغذ خرد کن ، تنها معشوق محرم اش باشم که میدانم چه غلطی دارد میکند . یا کرده است . و همه ی رازهایش را بدانم ِ همه ی روزهای تلخش را جویده باشم و ریس ریس های کاغذ را بیرون داده باشم . یا این که کاغذ خرد کن روی میز کار پدر دختری ۱۶ ساله باشم . که بعد ها که میرود دانشگاه ، دفتر خاطرات بچگی اش را فرو کند ُصفحه به صفحه در حلقم . و من بدانم که در پارک شقایق دم دبیرستان نرجس فلان پسر را بوسیده . من بدانم و کاغذ و دختر و پسر فراموش شده . بعد هم پت پت کنان کاغذ ها را پس بدهم بیرون و  با این همه راز اما زبانم هرگز باز نشود . دلم میخواهد دوباره سال اخر دبیرستان نشسته باشم .دوست داشتن های سر چند لحظه ُ فقط برای دبیرستان بود و ۱۷ سالگی ؟ همان روزها که شرط میبستی امروز دیگر پسر آشنای توی مسیر که دبیرستان سر خیابان درس میخواند به تو خواهد گفت دوستت دارد . میدانستی وقتی نگاهت میکند لابد دوستت دارد . لازم نبود شک کنی . شرطی در کار نبود . همه چیز ساده بود . تو فکر میکنی دوستت دارد و باقی ماجرا ارزشی نداشت . میگفتی با خودت که امروز تو را نگه میدارد وسط راه و میخواهد که دیگر اینقدر با عجله از کنارش نگذری . اگر نمیگفت ؟ اگر نمیگفت دوستت دارم ؟ مهم نبود . تو هزار قصه داشتی بی آنکه به واقعیت بپیوندد . هزار خاطره ساخته بودی با پسری که حتی اسمش را هم نمیدانستی . قرار بود بگوید ، روزی ، حتی روز فارغ التحصیلی .  اما نشد . نگفتی . نگفت . این ترازو کفه ی خوبی اش سنگین تر بود اما .  همان هیجان های سر صبح . یک دل دو دل کردن ها . که حالا سر و کله اش از کدام طرف خیابان پیدا میشود یعنی ؟ خوب بود . خوبی ۱۶ سالگی بود و ۱۷ فقط؟  هر روز عاشق بودن و فارغ بودن باهم . تنفر و دوست داشتن باهم . پسر توی راه مدرسه ؟ معلم حل تمرین شیمی ؟ پسر نوه خاله ی مامان ؟ فقط یک لحظه بود که فکر میکردی دوستت دارد و دوستش داری و بعد نه دغدغه ای بود و نه انتظاری .  همان که قایمکی بگویی دوستش داری و بعد هم فراموش کنی . فراموش کند . بزرگ شوید و و تمام . بزرگ شدن یعنی دیگر نمیتوانی سر چند لحظه عاشق شوی و فارغ ؟ خدا را چه دیدی . شاید من هنوز بزرگ نشده ام . اما حالا ترسوتر از قبلم . جرات دوست داشتن چیز هایی که برای من نیست را ندارم . آن ها را فراموش هم نمیکنم . آدم هایی که نمیشناسمشان اما اگر شجاع بودم دوستشان داشتم .  مثلا مرد غریبه ی کوچه ی شفاپی که مخالف من میرفت و آواز میخواند . باران ؟ میبارید . فروشنده ی کتاب ها مثلا . که سر حوصله برایم کتاب ها را می آورد و میبرد . نمیخواهم هرگز فکر کنم که ۳۰ ساله میشوم و دیگر آن روز جرات یا حق دوست داشتن آدم ها را سر چند لحظه ندارم . دبیرستانی که بودم فکر میکردم بالاخره روزی از خواب بیدار میشوم و شماره اش را میگیرم و میگویم که دوستش دارم و بعد آن روز میشود بزرگترین روز زندگی ام . روزی که بالاخره جراتش را پیدا کرده ام . قدیم ها شجاعتر بودم ها . چون شماره اش را گرفتم اما گفتم که اشتباه زنگ زده ام . اما حالا ترجیح میدهم شماره ی کسی را نگیرم .به راننده های تاکسی لبخند بزنم . به آدم ها اجازه بدهم سرم کلاه بگذارند و خیلی ساده به نظر بیایم .خودم را همیشه بزنم به ندانستن و نفهمیدن . کارهای هیجان انگیز؟ لازم ندارم . اما از دوست داشتن هایم دست نمیکشم .  از دوست داشتن رعنا که سمت دیگر کلاس مینشنید و به من لبخند میزند . از دوست داشتن آقای نیکو آذر ( نمیدانم دقیقا ) که مطمئنا وقتی جوان بوده همسرش  حسابی دوستش داشته . حالا سه پسر دارد و زیر آن پوست چروکیده میتواند جوری لبخند بزند که فکر کنم دوستش دارم .( کرفس ها سرخ شد ! خدا را شکر :| ) از این همه آدم که میخواهند دوست و آشنایم بشود خنده ام میگیرد . از ایمیل هایی که اخرش نوشته " در ارتباط باش " . حالا دیگر میدانم که من فقط تا یک روزی و یک لحظه ای کنجکاوی آدم ها را برمیانگیزم . ماجرا را که بفهمند خودشان کم کم دور میشوند . رابطه ها این طور است . آدم ها اینجورند .  رابطه برقرار کردن با آدم ها برایم از هرکار دیگری سخت تر است . یا حرفی ندارم بزنم . یا اآن قدر حرف دارم که نمیدانم کجای دلم بگذارم . به هر حال ۱۶ سال دارم . فرضا . و رازهای مگویی میخواهم که فقط کاغذ خرد کن بداند و من .

 

 + از دبیرستانم ۱۰ دفتر یادداشت سیمی خاطره دارم . که سال آخر تمام صفحاتش را بهم منگنه کردم که دیگر سراغ ورق زدنشان نروم .