عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

قابلمه های نشسته!

می دونین؟حرف نگفته مثل یه قابلمه نشسته می مونه!

از همون قابلمه هایی که انقدر بزرگه و چرب و چیلی و کثیفه که نمی تونی تو ماشین ظرفشویی جاش بدی!از همونایی که توش مرغ یا لازانیا پختی و با قویترین شوینده ها هم تمیز نمی شه و باید بزاری چند روز بخیسه تا بتونی بتراشیش...

اما می دونین چی سخته؟شستن همون قابلمه هه که داره تو سینک ظرفشویی بهت دهن کجی می کنه...یعنی اصلا دوست نداری طرفش بری!چون حس می کنی از پس شستنش بر نمی آی..

بعضی حرفهای ناگفته هم همینطورین! باید بگذاری خوب بخیسن تا به راحتی جدا بشن تا بتونی از ذهنت بشوریشون و دورشون بریزی...

اما بعضی وقتا مثل همون قابلمه کثیف،اصلا دوست نداری طرفش بری!زورت می یاد! چون فکر می کنی نمی تونی در قالب کلمات بریزیش بیرون...دلت می خواد تا اونجایی که می تونی تلنبارش کنی و نگی و نگیش تا یه روزی فراموش بشه...

با این حال هنوزم می دونی که نمی شه یه قابلمه رو نشست چون پس فردا دوباره می خوای توش غذا بپزی و لازمش داری...

مثل ذهنت که باید بشوریش و تمیزش کنی چون باز لازمت می شه و تو یه ذهن پر از حرفهای ناگفته،دیگه فکر و خلاقیتهای جدید نمی گنجه...دیگه شاید حتی فکر ت نیاد!

این روزا سینک ظرفشویی ذهن من هم پر از قابلمه های نشسته ایه که روی هم تلنبار شدن...نمی خوام طرفشون برم هنوز!می خوام بزارم،تا اوجایی که می شه خیس بخورن تا بعد ببینم چی پیش می یاد...