Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

من یک پول حروم کن هستم!

اولین باری که پول حروم کن شدم، نوجوون بودم. با اصرار مامان رو راضی کرده بودم که منو کلاس معرق ثبت نام کنه. با دختر عموم با هم شروع کردیم. اون تا الان چندین تابلوی معرق درست کرده و من از تمام دانش معرق فقط می دونم اره ش چه شکلیه و تخته سه لایی چیه. جلسه اولی که سر کلاس حاضر شدم فهمید م نمی خوام ادامه بدم. چون انگشتای سوسیسی مربی  با اون ناخن های کوتاه عجیب، منو حسابی ترسونده بود. احمقانه س نه؟ ولی شما که نمی دونید. برای یاد گرفتن یه چیزی مثل معرق باید زل بزنید به دستای طرف. همیشه. تمام طول کلاس. برای سه ماه تابستون! و این حالمو بهم می زد. برام غیر قابل تحمل بود. ولی واسه کی می تونستم توضیح بدم که فکر نکنه عقلم رو از دست داده م؟ترجیح دادم یه پول حروم کن باشم و تمام تابستون سرکوفتای مامانم رو تحمل کنم اما حتی یک بار دیگه چشمم به انگشتای اون مربی نیوفته...

بعدتر باز هم این داستان تکرار شد. چیزای خیلی زیادی که به بهانه های احمقانه ولشون می کردم و انقدر زیادن که یادم نمیاد چی بودن! تا نوبت رسید به دانشگاه. اونم آزاد با اون هزینه های سرسام آورش. اینبار قضیه به سادگی یه کلاس تابستونی نبود. من از ترم دوم فهمیده بودم حالم از رشته شیمی بهم می خوره و واحدا رو پشت هم میوفتادم و کلاسا رو یکی بعد از دیگری میپیچوندم و شریعتی رو انقدر بالا و پایین می رفتم که جنازه م می رسید خونه. ولی تا ترم چهار نتونستم به مامان بگم که من دارم بالا میارم رو این زندگی، جان عزیزت بذار دیگه نرم! شوخی نبود و من اینبار یه پول حروم کن تموم عیار می شدم و میشد بهم مدال طلا داد! در و دیوار دانشگاه منو می خوردن. پامو که تو کوچه دانشگاه می ذاشتم تمام عضلاتم منقبض می شد و احساس اسارت بهم دست می داد. عصبی و پرخاشگر و غمگین...عمیقا غمگین بودم. تا بالاخره یه مشاور احمق ساده لوح پیدا کردم که بهم گفت چرا به خودت فشار بیاری؟ برو انصراف بده! و چند هفته بعدشم فهمیدم با همون کله  طاس و شیکم گنده و قیافه ی احمقش وارد یه رابطه ملویی با مامانم شده و همچین بدش نمیاد که ازش خواستگاری کنه! خوب... احمق و کچل و هرزه بود ولی منو از چنگال خون آشامی به نام دانشگاه آزاد نجات داد. منم یه روز صبح تصمیم گرفتم آزادی رو بغل کنم و دیگه دانشگاه نرم و از اونجایی که مدارکم دست دانشگاه نبود همینجوری بی خبر پشتمو بکنم بهش و برم که برم که برم. (خیلی دلم می خواست به جای پشت کلمه دیگه ای استفاده کنم اما حیف که خیلی مودبم مثلا) بعد از اون روز من به مدت یک هفته شادترین آدم روزی زمین بودم و هیچکس به اندازه من قدر زندگی رو نمی دونست! تازه انگار زیبایی های دنیا رو می دیدم و همه چیز به طرز عجیب و غریبی رومانتیک و جذاب بود. و فکر می کنم خدا منو خیلی دوست داشت که تو اون برهه هیچ پسری رو سر راهم قرار نداد چون آمادگی کامل برای عاشق شدن داشتم! 

حالا نوبت کلاس زبانم بود. چند سال بود که لقب تاپ استیودنت موسسسه رو یدک می کشیدم و چونه م بالا و شونه هام به عقب بود که این منم که هر ترم دارم 100 از 100 می گیرم و برین کنار من دارم رد می شم! تا اینکه رسید به کتاب ادونس و دو ترم که گذشت نامزد بازی من شروع شد و  چی بهتر از نامزد بازی؟سه بار ترم سه رو برداشتم و هر سه بار انقدر غیبت کردم که نتونستم تو امتحان شرکت کنم. و آخرشم وقتی فقط دو ترم با گرفتن مدرکم فاصله داشتم خودم سنگین و رنگین مدال پول حروم کنیم رو چسبوندم تخت سینه م و رفتم رو سکوی اول وایسادم و دیگه هیچوقت سراغ کلاس زبانم نرفتم.

از کارگاه هم که همینجا گفته م... کارگاهی که با ذوق زیاد اجاره کردم و سر شیش ماه قرارداد رو فسخ کردم و کلی متضرر شدم تا یه وقت خدای نکرده لگد به روند تکراری تصمیم گیری های غلطم توی زندگی نزده باشم...

و باز هم...و باز هم... و باز...

تا همین آخری که بعد از ده سال که از قضیه دانشگاهم می گذره، دوباره اون حس خفقان و اسارت و غم سراغم اومد و هنوزم نتونسته م نه تنها برای کسی، که برای خودم هم کاملا  توضیح بدم و قضیه رو بشکافم که چرا؟! فقط می دونم از فردای روزی که عروس هلندی رو با هزار ذوق آوردیم تو خونه شروع شد. رفته رفته از استرس به نگرانی، از نگرانی به حس اسارت، از حس اسارت به خشم، و از خشم به یه غم کشنده رسیدم... شب ها که سین میومد خونه من پر از اشک بودم. صبح که می خواست بره خیلی جلوی خودمو می گرفتم که از گوشه ی کت ش آویزون نشم و التماسش نکنم که نره! پرنده ی طفلی از بالای قفسش منو نگاه می کرد و من همزمان می خواستمش و نمی خواستمش. دوستش داشتم و می خواستم بره چون تمام ریتم زندگیم رو بهم زده بود. گاهی از کاراش می خندیدم و گاهی روانی م می کرد. در کنترلم نبود و برای تربیتش صبر کافی رو نداشتم... یک ماه با شکنجه باهاش سر کردم و هر روز وابسته تر میشدم بهش و بیشتر دلم میخواست ردش کنم بره. شاید ندونین. ولی هیچی مثل تضاد آدمو از تو نابود نمی کنه. من یه گونی پر از تضاد شده بودم. از گوشه چشمم به مدال پول  حروم کن خودم نگاه می کردم و آخر یه روز گذاشتمش تو کیفم و رفتم و عروس رو به همون پسری که ازش خریده بودمش پسش دادم به این شرط که تو سالن تکثیر نگهش داره که اونجا آزاد باشه و برای خودش جفت پیدا کنه و زندگی تقریبا طبیعی ای داشته باشه. و بعد وقتی برگشتم، تو فاصله ای که سین رفته بود دوش بگیره، عین گاو گریه کردم و زل زدم به قفس خالیش که آخرین بار بالاش نشسته بود و داشت شامش رو می خورد که بعدش بپره سر شونه یکی از ماها و چرت بزنه...

می دونید؟ فکر می کردم وقتی پسش بدم اون حال خوش آزادی  رو که بعد از ول کردن دانشگاه آزاد تجربه کردم، میاد سراغم. ولی از شما چه پنهون، از فکر کردن بهش قلبم فشرده میشه و هنوزم می خوامش و نمی خوامش....



پ.ن: از عید که تو فلاور باکس هامون گل ناز کاشتیم و همه ش رو کبوترا در عرض سه روز خوردن، دیگه گل فصل رو به فراموشی سپردیم. این روزا که دلتنگ توتو هستم، دونه هاشو برای کبوترا می ریزم تو فلاور باکس ها و صبحم رو با صدای بق بقو و بال بال زدن خوشحالشون شروع می کنم...

پ.پ.ن: کتابی که این روزا حالم رو خوب میکنه "با هم بودن" نوشته آنا گاوالداس ت. بخونیدش.

پ.پ.پ.ن: آهنگ پس زمینه افکار امروزم...

My favorite things 

نظرات 10 + ارسال نظر
نرگس سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 07:35

خبببب در مورد من:
من یه پول حروم نکن واقعی ام!
یعنی مادامی که خرجم با خانواده بود روم نمی شد چیزی بخوام!
کلاس زبان دوران مجردی رو هم با پس انداز خودم میرفتم!
با ملایم ترین و کوچیک ترین "نه" هم بیخیال اندک توقعاتم میشدم!
داشتم یه لیست از کارهایی که با نه شنیدن کنار گذاشتم مینوشتم برات که دیدم چه فایده! !!
یه زمانی خیلی حرص میخوردم اما الان نه!
حالا میشه بهش اینطور نگاه کنی که اون چیزهایی رو که میخواستی تجربه کردی!!!

مولی دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 19:38

روزی ک خوندم یا شایدم دیدم ک پرنده گرفتی تعجب کردم، نه که بهت نیاد حیوانات رو دوست داشته باشی که اصن خیلی به حال و هوات شبیهه، ولی هی گفتم چطور نگهش داره؟ دلش می سوزه براش، مریم حساسه، وابسته نشه؟

به نظرم تصمیم درستی گرفتی، من هیچ وقت نمی تونم به نگهداری ازشون فکر هم بکنم حتی، اصن نمی تونم تصور کنم یه روزی باشن و بعدش نباشن، اون وابستگی و نگرانی و استرس و نگهداری در توانم نییت.. بابت این حداقل خودت رو سرزنش نکن، کار درستی کردی..


گذشته از اون، همه مون توی زندگی کم و بیش کارهای نصفه و نیمه داریم، خود من با ذوق تمام وسط هزاران کار همسر رو کشون کشوم بردم وسایل طراحی گرفتم ک بهم تمرین بده و یاد بگیرم؟ نتیجه چی شد؟ بعد دو هفته همه رو رها کردم یه گوشه و دارن خاک می خورن.. کلاس زبانم رو بگم؟ با جدیت مدت ها رفتم و وقتی دم دمای ادونس بودم یهو بغضم گرفت نرفتم و الان به حدی افت زبان دارم ک جلبک بیش تر از من بلده.. دیگه چی بگم؟ ادامه تحصیلی ک عاشقش بودم و دکترایی ک رویام بوده رو گذاشتم کنار و بهش فکر هم نمی کنم حتی و چندین و چند مورد اینجوری..

الان شاید خودمون سرزنش کنیم ولی اون زمان ها بهترین تصمیم ها رو گرفتیم، شک نکن

دیبا پنج‌شنبه 2 دی 1395 ساعت 17:19

بعضی وقتا کمال گرایی داریم خوب.انگار همه کارا رو باید انجام بدیم اونم بسیار عالی و درجه یک. در ضمن غصه نداره گاهی همین تجربیات نصفه انقدر بدردت میخورن که نگووووو

فاطمه پنج‌شنبه 25 آذر 1395 ساعت 13:04

سلام
به نظرم پول حروم کن نیستی
حواست هست که جونت حروم نشه
مسلما جون باارزش تراز پوله

مرسی فاطمه :)

محیا دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 00:14

فقط یک جمله ت منو نابود کرد.
هیچی به اندازه تضاد آدمو از درون داغون نمی کنه.هیچییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

:(

ارامش شنبه 20 آذر 1395 ساعت 16:01

اوپپسسس!!!
پس اسمش میشه پول حروم کن ..مرسی مرسی

خب راستش بخوای تک تک کلمات پست رو که می خوندم و با خودم میگفتم :wow
پس اییینه..
همون چیزی که سالها نمیدونستم چیه
با این حساب من قهرمان مدال اور پول حروم کن های عالمم

خب جهت دلگرمیت برات چند تایی میشمارم.
کلاس های نقاشی که البته از همون مراحل نامزدی شروع شد و چقد همسر ذوق میکرد که یه هنرمند قسمتش شده
نتیجه : یک قاب از تصویر یک کلاغ

کلاس قالیباقی در تمام سطوح..البته این بدک نبود در حد دو
تا قاب کوچک و ایضا تابلو وان یکادی که حدود ده سالی روی دار داره خاک میخوره برای بافته شدن

کلاس زبان انگلیسی به مدت ۳ سال و تامرحله ادونس..و دقیقا نمیدونم چه مرضی بود که تازه اونوقت بود فهمیدم دیگه حوصله خوندن ندارم

همین دوسال اخیر، کلاس خیاطی تا این مرحله که پالتو چرم کار دست خودم امسال تنمه ولی بطرز یهویی فهمیدم از خیاطی متنفرم( اره اره خودم میدونم به موقع فهمیدم ..همش دوسال از عمرم و پولم هدر رفته :|)

از رشته دانشگاهم و شغلم که دقیقا توی اوج خداحافظی کردم وهمینطور تمام اون کلاسا و بحث و درسهای نصفه و نیمه دیگه نمیگم
اینارو گفتم تا بدونی تو این دنیا تنها نیستی و هستن ادمایی که هیچ چیزی تشنگی روحشونو بر طرف نمیکنه ..ما در عین اینکه هنر دوست ،کمالگرا و دوست دار هدف هستیم ولی روح وذهنمون ازادی طلبه ..و دوست نداره هیچ قید و بندو دغدغه ای داشته باشه

باور نداری ؟
باشه پس قرار ما درچهل سالگیت

پاراگراف آخر ت!

مریم دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 08:17 http://yohoho.blogfa.com

منم این مدال لعنتی رو دارم :(
ولی خوب شد ردش کردی مریمی، ما هم تقریبا نزدیک همین تجربه رو داشتیم. و وقتی پرنده بیچاره مرد(دست ما نبودا، یه مدت امامت پیشمون بود، صاحبشم دوستش داشت ولی خسته هم بود) گفتیم کاش فروخته بودش تا اینجوری از دست بره

خیلی سخته. اصلا نمی فهمم کسایی که حیوون خونگی نگه می دارن چه جوری با ارامش اینکارو می کنن.

آقای جیم یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 08:41

من یک پله بالاتر هستم، یک همه چیز ناتمام، همه چیز در نصفه ول کن...

من مدال های زیادی دارم. از جمله همین همه چیز در نصفه ول کن

نرگس خانعلی زاده جمعه 12 آذر 1395 ساعت 13:02

خیلی وقتا، خیلی موقعیت ها، خیلی جاها، منم مثل تو بودم ولی نخواستم قبول کنم و حتی به دیگران هم اجازه ندادم که اینطوری دربارم فکر کنن. چون حس میکنم که اگه خودم و بدتر از همه دیگران بگن عه پول حروم و کرد و نصفه گذاشت، خودم باورم میشه که وقتمو تلف کردم. و این وقت تلف کردنه برام خیلی از اون پوله دردناک تره!
البته اصلا بد نیست که جلو ضرر رو از هرجا که میشه بگیری. شاید دانشگاه رفتنت رو درک و قبول کنم، ولی تموم نکردن کلاس زبانت و نصفه گذاشتن نمد سازیت، حرصم میده!

کار نمدم که نصفه نیست :))

mojdeh پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 19:46

مریم جان، به نظرم یه مقداری سخت گرفتی
البته قبول دارم که من نمیدونم دقیقا اطرافیانت چقدر باهات برخورد داشتند یا چقدر برخوردشون بد بوده و در ذهنت مونده، اما فکر میکنم هر کسی توی زندگیش از این تجارب داره و بسته به ذهن خودش که متاثر از خودخوری و حرف دیگرانه میتونه روی این قضیه حساس بشه

البته کلا من خودمم خیلی اینچوری میشم ولی میخوام بگم چیزایی که میگی، اونقدری وحشتناک نیست
درسته یه هزینه ایی رفته ولی خیلی ها خیلی خیلی بیشتر از این هزینه ها رو داده ن و هیچ استفاده ای نکردن
الان دوستانی دارم با مدرک ارشد ازاد شیمی، خونه نشین
اتفاقا تویی که زودتر جلوی ضرر رو گرفتی، منفعته
یا دوستانی دارم که تافل هم دادند ولی کاری نکردن اما تو کلی استفاده از همون کلاس زبانی کردی که تا ادونس 1 هم خوندی، حیوون خونگی هم که یک تجربه بوده. نتونستی باهاش کنار بیای اشکالی نداره که
برو خدا رو شکر کن درامد شخصی با هنرت داری
من الان خیلی وضعم از تو بدتره ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد