-
خسته ترینم
سهشنبه 16 بهمن 1397 15:42
روزای اول گرچه درد بود، ولی تمام احساسم احساس شعف بود. لذت تام. تماشا کردن دُری وقتی سیر میشد و لبخند میزد از هرچیزی تو دنیا شیرین تر بود. توجه صد در صدی اطرافیان و اینکه من هیچ مسئولیتی جز سیر کردن بچه نداشتم هم بی تاثیر نبود. و شور و شوق و عشق سرشار سین به من و دُری... الان دردا رفته ن ولی دیگه مامان شبا پیشم نمی...
-
مادر آراسته/آشفته
شنبه 6 بهمن 1397 06:28
دوستم توی اینستاگرام یه تصویر کارتونی رو دایرکت کرد که شاید انتظار داشت من خیلی باهاش احساس همذات پنداری کنم. بالای تصویر نوشته بود "آناتومی خانومی که تازه مادر شده". حالا این کارتون چی بود؟ یه خانوم چاق با شکم آویزون ترک خورده، پشت قوز کرده، موی آشفته، چشم های تا به تای گود رفته، لباسی که از شیر خیسه، و...
-
من یک مادرم!
جمعه 5 بهمن 1397 04:53
ساعت چهار و نیم صبحه. صدای خروس همسایه از پشت پنجره های دوجداره، نرم و آروم پخش میشه تو خونه. صدای نفس کشیدن مامانم رو که توی هال - احتمالا هوشیار و منتظر -خوابیده رو میشنوم و خیالم راحته اگر مشکلی باشه اون هست. سین و دُری توی اتاق خواب هفت پادشاه رو می بینن و اون وسطا دُری هر از گاهی یه سر و صدای بامزه ای از خودش در...
-
شمارش معکوس
شنبه 15 دی 1397 15:06
از روزی که مرضیه بالاخره! تونست بیاد پیشم، استرسم کمتر شد. خودش اگر بدونه همچین اثری داشت اون یک ساعت دیدار، مطمئنم از خودش خیلی عصبانی میشه که ۸ ماه طول کشید تا همدیگه رو ببینیم. مرضیه یه حرفی بهم زد که تو این مدت شاید خیلی ها خواستن بگن اما چون از عمق تجربیات خودشون برنیونده بود، من زیاد نمیتونستم باورش کنم. اینکه...
-
میخاره!
دوشنبه 3 دی 1397 12:45
دکتر گفت: "خوب عزیزم حالت خوبه؟ مشکلی نداشتی تو این مدت؟" و در حالی که انتظار داشت بگم نه همه چیز خوب بود، از پشت میزش بلند شد و اومد سمتم. اما من همینطور که به پهلو دراز کشیده بودم و منتظر بودم که صدای قلب بچه رو چک کنه گفتم: "چرا داشتم! از خارش مردم :| " بله. قر و اطوار جدید در دو هفته گذشته خارش...
-
نپیچن به هم؟!
سهشنبه 27 آذر 1397 19:08
الان که دارم می نویسم، روزی به غایت شلوغ اما مفید داشته م. و گرچه بدنم دیگه نمیکشه و الانه س که از هم بپاشه، ولی روحم تا حد خیلی زیادی قرار گرفته و از فکر و خیالم کم شده. همین الان دوتا آقا دارن تخت سرکار علیه رو سر هم می کنن (که سری قبل به خاطر اشتباه تو رنگ پارچه مجبور شدیم تخت رو پس بفرستیم) و یه آقای دیگه داره...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 آذر 1397 15:09
برام نوشته: چقدر تو خودتی... و نمی دونه یه عمر تلاش کردم لااقل اینجا، توی نوشته هام خودم باشم. نمی دونه که کامنتش بهترین کامنت عمر وبلاگ نویسی م بوده! نمی دونه چقدر برام ارزش داره... من سر جا به جایی و تغییر اسمم از براون بر، خیلی بهم فشار اومد. مثال ملموسش برای دوره الان اینه که یکی یه پیج اینستاگرام خیلی پر فالوور و...
-
شعورم آرزوست!
شنبه 10 آذر 1397 21:37
فکر کنم نزدیکای اربعین بود که یه ازمایش قند مسخره داشتم. از اینایی که باید ناشتا بری خون بدی، بعد یه بشکه آب و شیکر بخوری، بعد در حالی که داری بالا میاری بری خونه یکساعت بعد برگردی و دوباره خون بدی، و باز در حال مرگ برگردی خونه و یه ساعت بعدترش دوباره خودتو رو خاکا بکشونی و بری برای بار سوم خون بدی! تمام این مدت هم...
-
یه روز بارونی
دوشنبه 21 آبان 1397 17:46
صبح با صدای بارون که با صدای نماز خوندن سین قاطی شده بود از خواب بیدار شدم. ریز و یکنواخت و گوش نواز. کرکره رو باز کردم و به حلقه های موجی روی چاله های آب، که زیر نور زرد چراغ کوچه می لرزیدن، خیره شدم... بالبخند. امروز "یه روز بارونی" بود. سالهای سال "یه روز بارونی" برای من یه روز ویژه بود. تا جایی...
-
بشکُف لعنتی! بشکُف!
چهارشنبه 9 آبان 1397 18:26
فردا بیست و نه هفته می شه که یه موجود زنده ی دیگه داره تو وجود من زندگی می کنه. ترسناکه یکم نه؟ نمی دونم چرا یاد اون فیلم تخیلیه افتادم که یه موجود عجیبی تو اعماق نمی دونم چند هزار پایی زیر دریا، خودشو چسبونده بود رو صورت دانشمنده و عملا تو جسم یارو تخم گذاری کرده بود! بعدم بجه ی جوونوره شیکم یارو رو پاره پوره کرد...
-
ماگ خرسی و خوشبختی
دوشنبه 2 مهر 1397 17:28
اولین ولنتاین من و سین، توی دوران نامزدی مون بود. هیچکدوم از ما اعتقادی به ولنتاین و هیاهوش و دم و دستگاهش نداشتیم. ولی چون هنوز به شناخت کافی از همدیگه نرسیده بودیم، هرکدوم جداگانه پیش خودمون فکر کرده بودیم اگر به روی خودمون نیاریم، اونم تو اولین سال آشناییمون، ممکنه باعث دلخوری و قضاوت اشتباه بشه. یکی دو روز قبل از...
-
چند دسته ن!
پنجشنبه 15 شهریور 1397 19:42
آدم هایی که برای اولین بار از بارداریت با خبر می شن چندتا دسته ن. یه دسته شون صادقانه ذوق می کنن، تبریک می گن و برای خودت و بچه ت آرزوی سلامتی می کنن. دمشون گرم! یه دسته بعد از تبریک، بلافاصله توصیه های ایمنی شون رو مبنی بر انواع اصول تغذیه، اعمال مذهبی، سفارشات روانشناسی و غیره، شروع می کنن و عموما خیلی سخت میشه از...
-
زیبا دماغ
دوشنبه 5 شهریور 1397 18:32
همیشه فکر می کردم اگر زمانی باردار بشم مسائل معنوی رو برای خودم بسیار پررنگ تر می کنم. بیشتر قرآن می خونم، نمازهام رو اول وقت ادا می کنم، دعاهای بیشتری می خونم و ذکر می گم، سعی می کنم هرچیزی گوش ندم و هرچیزی نخورم، و هزاران کار خوب و محتاطانه ی دیگه. ولی الان می فهمم دوران بارداری قرار نیست که یه معجزه باشه. یه مادر...
-
نی نی سایت آخه؟ :))
یکشنبه 14 مرداد 1397 10:06
یه چیزی بگم بخندین. چند هفته پیش یه روز عصر سین که از سر کار برگشت، هنوز کامل لباساشو عوض نکرده بود که بی مقدمه پرسید: تو الان چند هفته ته؟ گفتم: سیزده. چطور مگه؟ گفت هیچی. آخه از نی نی سایت چندتا مقاله واسم ایمیل شده بود می خواستم ببینم هفته رو درست می دونم یا نه! خدایا! اگر بدونید چقدر خندیدم. تا مدتها هر وقت از سر...
-
تغییر کنیم یا نکنیم؟
شنبه 13 مرداد 1397 23:24
اتفاقی از مکالمه کوتاه من و سین، فهمید می خوایم بریم شهروند خرید کنیم. با صدایی که سعی می کرد آروم و منطقی به نظر برسه گفت: یکم خونه تون رو تجهیز کنید. مواد غذایی فاسد نشدنی مثل روغن، ماکارونی، مواد شوینده...از این چیزا بیشتر بخرید و نگه دارید. اوضاع داره خراب میشه. شماها جوونید دوره قحطی جنگ رو ندیدید. ماها تجربه...
-
دختری یا پسر؟
سهشنبه 2 مرداد 1397 07:23
"امروز جنسیت بچه مون مشخص می شه." بیشتر آدمهای دور و ورم که این جمله رو ازم شنیدن بلافاصله پرسیدن: خودت دوست داری چی باشه؟ تا همین یک ماه پیش که مادر شوهر و پدر شوهرم سر میز شام گفتن " پسره" و من با خنده گفتم اگر پسر باشه میارم شما بزرگش کنید، صد در صد دلم میخواست یه دختر داشته باشم. ولی از بعد اون...
-
پرستو کجایی؟ دقیقا کجایی؟
سهشنبه 26 تیر 1397 06:42
راهنمایی که بودم، پرستو هم کلاسی م بود. دختری سبزه رو با موهای لخت مشکی که به رسم اکثر دخترهای اون دوره کوپ ساده شده بود، و صورتی که پر بود از جوش های بلوغ. از لحاظ درسی جزو بچه های تقریبا ضعیف به حساب می اومد. دیگه خودتون می دونین که بچه هایی که درسشون خوب نیست معمولا بین هم شاگردی ها زیاد محبوب نیستن. وقتی معلمی...
-
پادشاهی کن
شنبه 23 تیر 1397 14:59
داشتم گزارش "خشت خام" رو درباره عباس امیر انتظام می دیدم. چیزی درباره این آدم نمی دونستم. فقط صبح توی اینستاگرام دیده بودم که چند نفری فوتش رو تسلیت گفته ن و یه تیکه هایی از مصاحبه خودش و خانومش رو با آقای دهباشی آپلود کرده ن که به تلخی گریه می کنه و شدت گریه اجازه نمی ده صحبتش رو ادامه بده. ویدیوی مصاحبه...
-
نی نی ریحون
چهارشنبه 13 تیر 1397 15:40
این حجم از خوشحالی و ذوق رو توی وجود ریحانه تا به حال ندیده م. ریحانه ای که سالها توی وبلاگم با اسم "نی نی ریحان" خطابش می کردم الان سیزده ساله ست و به حدی از بارداری من خوشحاله که هرجا هر مهمونی ای باشه اگر من برم اونم میاد. خونه مامان که می رم هرجا بشینم میاد پایین پام می شینه و از کنارم تکون نمی خوره....
-
وقت مناسب
شنبه 9 تیر 1397 09:04
همه می گن نگران این رخوت و خواب آلودگی ای که دو ماهه درگیرشی نباش. این گذر روزها که تو رو خالی از هر فعالیتی می کنن.حتی نگران برگشتن چند کیلویی که به بدبختی کم کردی . (خداییش نذاشت با لاغریم کیف کنم بی تربیت :)) ) منم سعی می کنم نگران نباشم. ولی واقعا عمر آدم گوشه مبل و رختخواب بگذره حیف نیست؟ سعیمو می کنم که کتاب...
-
غر بزنیم! غر غر غر
پنجشنبه 31 خرداد 1397 17:08
گوشیو که روشن می کنم اولین نوتیفیکیشن میوفته رو نوار بالا... ده هفته...چیزی که خودم می دونم چندان دقیق نیست ولی نمی فهمم با اینهمه پیشرفت علم چرا هنوز نمی تونن هفته دقیق رو تشخیص بدن! سعی می کنم به تمام توصیه هایی که خونده م و شنیده م عمل کنم...یک دفعه از جام بلند نشم، یه چیز شور مثل پسته یا بیسکوییت ترد یا یه تیکه...
-
رمضان...پر!
یکشنبه 20 خرداد 1397 18:45
دلیل حال ناخوش امسال ماه رمضونم رو فهمیدم. الان تقریبا دو هفته ست. از روزی که فهمیدم دیگه روزه نگرفتم و انگار حالا می فهمم چرا کسایی که از نعمت روزه محرومن اونطور عمیق نمی تونن با ماه رمضون کیف کنن. (همیشه استثنا هم وجود داره) دلم غمگینه که رمضان امسال رو از دست دادم. از طرفی دیگه طاقت ندارم و دارم روزا رو میشمارم تا...
-
خدا شفا بده!
دوشنبه 7 خرداد 1397 04:54
امسال ماه رمضان عجیبی رو دارم تجربه می کنم. از روز اول برام مثل روزای آخر بوده. پر از ضعف، دل درد، حالت تهوع، سردرد...به یه بستنی زنده می شم و دو ساعت بعد باز همه حال بدا بر می گردن. دوستم می گفت به خاطر اینه که قبل از ماه رمضان یه عالمه وزن کم کردی. بدنت تمام ذخایرش رو از دست داده. بی ربط هم نمی گفت. مثل قحطی زده هاس...
-
قنوت قشنگم
یکشنبه 30 اردیبهشت 1397 05:17
سالهای اولی که به تکلیف رسیده بودم، از سر و ته نمازم تا می تونستم می زدم! سرعت نماز که با نوک زدن کلاغ برابری میکرد! هرجایی ام که گفته بودن مستحبه و واجب نیست از نظر من زیادی بود...تسبیحات اربعه که خوب یه بارش بس بود، سلام های اخر نماز که اخریش کار رو راه مینداخت، قنوت که از بیخ و بن مستحب بود،... خلاصه هرچیزی رو که...
-
الصوم لی و أنا أجزى به
سهشنبه 25 اردیبهشت 1397 00:28
به قول حاج زائری، روزه تنها چیزیه که نتونستیم خرابش کنیم. نتونستیم ریا قاطیش کنیم. تنها خلوت خالص بین خودمون و خدا که می شه هیشکی نفهمه که حتی وجود داره. دار دار و دور دور نداره. اصلا آدم روزه دار مظلوم میشه! دیدین؟ اون ضعف شیرینی که وقتی به آخرای روشنایی روز می رسه، با شوق افطار قاطی میشه و نور میندازه تو صورت آدم....
-
من یه ویروونه م...
یکشنبه 26 فروردین 1397 23:31
هنوز از گریه ی دیشب چشمام ورم داشت. صدام اون ته تهای چاه بود و شونه هام افتاده و دردمند. کوسن رو گذاشته بودم پشتم و به دسته کاناپه تکیه داده بودم و پاهامو جمع کرده بودم تو بغلم. اومد نشست پایین پام. گفت: عجب بحثی کردیما! لبخند بی جونی نشست کنج لبم. پاهامو دورش حلقه کردم و کشیدمش سمت خودم. سرش رو گذاشت رو شکمم....
-
تو خیلی دوری...خیلی...دوری...
چهارشنبه 22 فروردین 1397 20:41
میخواستم با یکی حرف بزنم. عمیقا و از ته دل نیاز داشتم اون یه جمله که عصاره تمام هیجانات و احتمالات بود رو بریزم تو گوشها و چشمهای کسی. برای سه نفر روی تلگرام نوشتم. و هر سه تا پیفام رو قبل از دو تیک شدن پاک کردم. هیچکدومشون اونی که باید نبودن. هنوز گوشی توی دستمه و فکر میکنم به کی باید بگم؟ به کی که هم قد خودم براش...
-
آخرین روز اسفند
سهشنبه 29 اسفند 1396 00:22
داشتم به سین می گفتم من تو سالی که گذشت به سه تا خواسته ی مهمم رسیدم. اولیش این بود که جلسات مشاوره رو شروع کردم که برام جزو سخت ترین کارها بود. دومیش پایین آوردن وزنم بود که در باورم نمی گنجید چون ده سال بود گرم رو گرم گذاشته بودم و هر راهی که رفته بودم واسه آب کردن چربیا به بن بست خورده بود! و سومیش یه سرویس کاری...
-
حاضر؟
سهشنبه 15 اسفند 1396 01:14
میشه اگر هنوزم از اینجا رد میشید یه حاضری بزنید؟ خیلی حسش فرق می کنه که آدم بدونه کسی می خوندش یا نه...
-
حاجی یه تکون!
سهشنبه 15 اسفند 1396 00:41
خوب! نمی دونم دقیقا به کارگری که تا حالا چند بار لنگت گذاشته و صبح روزی که باید بیاد اس ام اس زده که کار پیش اومده و نمی تونم بیام، چی باید گفت؟ اونم یکی مثل من که انقدر این اخر سالی سرم شلوغه که خالی کردن یه روز کامل برای مقوله ی زیبای خونه تکونی واقعا سخته! الان چهار روزه دارم آسه آسه خونه رو تکون می دم ولی ... جمع...