-
خوشا شیراز و ...
یکشنبه 10 فروردین 1393 11:42
کاش می شد زمان رو منجمد کرد. روی بهار. کاش می شد اینهمه طراوت و پاکی و شادابی رو تا ابد نگه داشت... پ.ن: سایز واقعی عکس ها رو با باز کردن عکس تو یه صفحه مجزا ببینید. پ.پ.ن: حیاط خونه عمه خانوم که معرف حضور هستن ;)
-
چه کسی اسفند مرا خورد؟
یکشنبه 25 اسفند 1392 19:19
اسفند من گم شد. مثل همه ی اسفندهای دیگه، که زیر تلی از کار و مشغله و خونه تکونی و دوندگی آخر سال گم میشن. همه ی سعی ام رو کردم که اسفند رو درک کنم. اما حجم بالای سفارش های نـ ـمـ ـد ی منو تو خونه حبس کرده بود. راسش مشکل وقتی حاد شد که به خاطر عمل معده ی خواهرم و پشتش عمل لازک اون یکی خواهرم و بلافاصله بعدش گرفتن کمر...
-
فرشته کوچولو
دوشنبه 19 اسفند 1392 02:03
گفتم: " دلم می خواست الان جای ریـ ـحـ ـانـ ـه بودم." گفت: " که اینهمه کادو میدادن بهت؟" گفتم: " که تازه به تکلیف می رسیدم. اینهمه نماز قضا نداشتم. روزه ی قرضی. که لذت عبادت رو از نو می چشیدم. که قلبم هنوزم مثل نه سالگیم سفید و صاف و پاک بود..."
-
چه کسی شیشه ی نمک مرا جا به جا کرد؟؟
سهشنبه 13 اسفند 1392 14:33
همیشه توی اسباب کشی و چیدن وسائل خونه، یکی از سخت ترین کارها پیدا کردن مکان مناسب برای قرار دادن هر وسیله توی آشپزخونه ست. اینکه قابلمه ها کجا باشن که دسترسی بهشون آسون باشه، بشقاب های دم دستی توی کدوم کابینت باشن، لیوان ها حتی، ادویه ها، روغن و برنج و غیره. همیشه هم باید چند ماهی بگذره تا آدم اصطلاحا جا بیوفته و...
-
Slice of Life 2
شنبه 3 اسفند 1392 09:49
اسفند، ماه دوست داشتنی و غریب من، که همیشه زیر تلی از خرید شب عید و خانه تکانی و دوندگی، مدفون می شود... پ.ن: بهار در راه است، حواست هست؟!
-
Slice of Life
جمعه 2 اسفند 1392 00:30
از خیلی وقت پیش تو فکرم بود هر از گاهی عکس هایی بذارم که روایتگر زندگی و روزمرگی هام باشن و با برچسب "slice of life" از بقیه ی پست ها جداشون کنم. بعد یوهو درگیر سریال دکستر شدم و دیدم اسم قایق اونم دقیقا همینه! slice of life!! ترسیدم منم قاتل زنجیره ای شم! :| برش اول: آشپزخانه ی رویایی من
-
دوستت (ن) دارم!
سهشنبه 29 بهمن 1392 17:25
نگو دوستت دارم انسان این واژه را می شنود واژه از پوستش ردمی شود با نگاهی پایین می رود اسب های قلبش شیهه می کشند تندتر می دوند بر سینه اش محکم تر سُم می کوبند نگو دوستت دارم انسان باور می کند افسار اسب وحشی را به دستت می دهد به تو تکیه می کند در آغوشت اشک می ریزد یال هایش را می دهد تو شانه کنی انسان باور می کند و عشق...
-
هیس! بچه خوابه!
یکشنبه 27 بهمن 1392 10:31
من چرا انقدر ساکتم؟ چرا هیچ حرفی برای زدن ندارم؟ این خوبه یا بد؟
-
امشب انگار خون تازه ای تو رگهای منه...
شنبه 12 بهمن 1392 01:53
هرچی زل می زنم به این صفحه ی سفید کلمات رو انگشت هام نمی شینن. دیشب نامزدی عزیزترین دختر خاله م بود و من هنوز از خلسه ی شیرین دیدن شادیش در نیومده م. چقدر توی این سالها شاهد بالا و پایین شدن احساساتش بودم. چقدر با هم قدم زدیم و اون از ترس هاش گفت و من دلداریش دادم. چقدر انتظار کشیدیم برای اون شاهزاده ای که قرار بود یه...
-
این کنکور لعنتی!
چهارشنبه 2 بهمن 1392 12:18
دیگه روزای آخره. خیلی دعاش کنین...
-
...
جمعه 27 دی 1392 16:43
چه شب ها که زهرا، دعا کرده تا ما همه شیعه گردیم و بیتاب مولا غلامی این خانواده، دلیل و مرادِ خدا بوده از خلقت ما مسیرت مشخص…امیرت مشخص مکن دل دل، ای دل زن دل به دریا که دنیا…که دنیا…که دنیا…به خسران عقبی، نیرزد به دوری ز اولاد زهرا نیرزد… و این زندگانیِ فانی…جوانی…خوشی های امروز و اینجا… به افسوس بسیار فردا…نیرزد...
-
سرش کو؟ تهش کو؟
سهشنبه 24 دی 1392 00:52
من هیچوقت آدم لیدری نبوده و نیستم. هیچوقت گل یه جمع نبوده و نیستم. من همیشه کنج خلوت حاشیه رو به شلوغی و هیاهوی مرکز ترجیح می دم. من به آدم های بولد (bold) نزدیک می شم. نه به خاطر اینکه با اونها بودن منو معروف می کنه یا باعث می شه به چشم بیام. به این خاطر که بودن با آدم های توی چشم، مخفی شدن از نگاه ها رو آسون تر می...
-
بیست سالگی
سهشنبه 17 دی 1392 01:15
- دریای احساس... + دریای احساس منم یا تو؟ - من بودم. تو بیست سالگی. تو هم هستی. تو بیست سالگیت. پ.ن: به بیست سالگیم که فکر می کنم گریه م می گیره... انگار که بچه ای داشتم که عاشقانه می پرسیدمش و حالا سال هاست که مُرده... بشنوید: (+)
-
رضاخان باید دست فیس بوک رو ببوسه!
سهشنبه 10 دی 1392 00:04
مدرسه ی ما یه مدرسه مذهبی بود. چادر اجباری بودنش به کنار؛ مسائل اعتقادی خیلی پررنگ و با اهمیت بودن. سخت گیری ها به مراتب از مدارس دیگه بیشتر بود. و بچه ها اکثرا از خانواده های معتقد و مذهبی بودن. می گم "اکثرا" چون بودن کسایی که به نظر من هیچ ربطی به این محیط نداشتن و تو حال و هوای دیگه ای به سر می بردن. سال...
-
از لیست آرزوها
شنبه 7 دی 1392 10:51
بهترین کادویی که تو این دنیا منو خوشحال می کنه این مجسمه های willow tree ان. به امید روزی که یه کلکسیون ازشون داشته باشم :دی پ.ن: هدیه ی سین...
-
هیس!
پنجشنبه 5 دی 1392 10:33
نقد روی این فیلم به اندازه کافی هست. اگه یه سرچ ساده انجام بدید ، انواع و اقسام تحلیل ها رو چه از زبون منتقد های حرفه ای و چه از زبون مخاطبین عامه ، روی مانیتورتون خواهید داشت. همه مون در طول تماشای فیلم کمابیش حس مشترکی از ترس، بغض، خشم و انزجار رو تجربه کردیم. من جسارت پوران درخشنده رو ستایش می کنم. شاید خیلی از...
-
انا قتیل العبره
دوشنبه 2 دی 1392 12:55
کاشکی اون مَرده بودم که یه چرخ کهنه گذاشته بود جلوش و کفشای پاره رو صلواتی می دوخت... کاش اون پیرزنی بودم که تنها گوسفند توی خونه ش رو قربونی می کرد و کبابش می کرد برای زائرا... کاش اون دستی بودم که تند و تند چایی زغالی می ریخت برای خسته های راه... کاش اون پایی بودم که زخم شده بودم، تاول زده بودم توی سنگلاخ ها... کاش...
-
مادرم
یکشنبه 1 دی 1392 22:30
بچه آرومی بودم. عشقم این بود وقتایی که مامان خیاطی می کنه با شیشه ی دکمه های رنگی رنگیش بازی کنم. یا وقتی بافتنی می بافت، همینطور که سرم رو روی پاش می ذاشتم با نگاهم قرمزی سر میل رو دنبال می کردم و مدت ها مات و محو و ساکت بودم. آشپزی که می کرد منو روی میز آشپزخونه می شوند و توی کاسه برام یکم خوراکی می ریخت و سرم رو...
-
گل یخ!
چهارشنبه 27 آذر 1392 18:01
که دلم به شمعدونی هام خوشه. که گل می دم باهاشون. حتی اگر سرد باشه. خیلی سرد باشه...
-
در ذات من است!
سهشنبه 26 آذر 1392 17:52
این منم. و این "من" خیلی وقتها سین، و از شما چه پنهون، یه وقتا خودم رو کلافه می کنه. من می رم کمک خواهرم که مهمونی داره، می رم اون سر شهر براش خرید می کنم چون بچه ی کوچیک داره و نمی تونه خودش بره، وقتی دوستام مریضن می رم بهشون سر می زنم، برای غاقلگیری روز تولدشون نقشه می کشم، اسباب کشی دارن می رم کمکشون،...
-
این بغضو بشکن!
چهارشنبه 20 آذر 1392 11:08
بعضی وقتا لازمه یکی شونه هات رو بگیره و محکم تکونت بده تا خواب خرگوشی از سرت بپره. هفته ای که گذشت حتی اگر خندیدم، با بغض بود...اگر حرف زدم، خوابیدم، عشق ورزیدم، با بغض بود. من آدم دلشوره نیستم، آدم بد به دل راه بده، آدم فکر منفی. اما وقتی به دلم بد بیوفته حالم از هرچی آدم دلشوره ایه بدتر می شه. من آدم ابراز احساسات...
-
خیلی هم حساس و لوسم!
جمعه 8 آذر 1392 05:31
نمی دونم شماهام اینجوری هستین یا نه. ولی من وقتی کسی رو خیلی دوست دارم یک لحظه هم نمی تونم به مرگش فکر کنم. می دونم که مرگ حقه و همه مون آخر عاقبتمون یکیه. ولی من اگر به مرگ عزیزانم فکر کنم احساس می کنم توی ذهنم بهشون خیانت کرده م! خیانت کرده م که دنیا رو بدون اونا تصور کرده م... حالا از سر شب حالم بده. سر یه شوخی...
-
ورررررراجی!!!
پنجشنبه 30 آبان 1392 17:01
1. حسابی سرم گرم شده. صبحا از کله ی سحر که سین میره سرکار بیدارم تا ساعت دوزاده یک نصفه شب. دیگه نه ظهرا می خوابم، نه زمان زیادی توی اینترنت میام، نه از خونه بیرون می رم! شده م جزوی از فرش اصلا! :))) یه وقتا انقدر سرم گرم نمد بازی می شه که زمان یادم می ره. سر بلند می کنم و می بینم غروب شده. خلاصه یه همسر بی سر و صدا و...
-
خبر، کوتاه بود...
دوشنبه 20 آبان 1392 22:19
بالای یک ساختمان دو طبقه، روی یک پارچه بزرگ، روی عکس محوی از آدم های سیاه پوش با سربندهای سبز که دست هاشان برای سینه زنی بالا رفته، با فونت درشت نوشته: یا اهل العالم، قُتل الحسین، بکربلا عطشانا. دلم زیر و رو می شود... * عطشانا! ...
-
وای خدا من چقده هنرمندم مثلا! :))
جمعه 17 آبان 1392 11:29
وقتی می گفتم دیگه نمی خوام تدریس کنم، اولین چیزی که همه ازم می پرسیدن این بود: "حالا می خوای چیکار کنی؟" و دقیقا پشت این سوالشون این بود که چه جوری می تونم بیکار و بی عار تو خونه بشینم و حوصله م سر نره! ولی مسئله اینجاست که هیچکس منو قد خانواده م نمی شناسه. که بچگی من رو دیده ن و می دونن "مریم هیچوقت...
-
قرمزی!
جمعه 10 آبان 1392 10:30
خواهرم از مکه برام یه پیراهن قرمز سوغاتی آورده. امشب هم مهمونی ولیمه شونه. هیچی دیگه. پر رو پر رو رفتم دم خونه شون، گفتم سوغاتی هیشکی رو هنوز ندادی مهم نیست. مال منو رد کن بیاد که هیچی ندارم واسه مهمونیت بپوشم :))) بعدم بدو بدو رفتم هرچی رنگ قرمز تو بازار بود جمع کردم اومدم خونه! الان هم چشمم فقط رنگ قرمز رو می بینه....
-
رازهای مگو
پنجشنبه 9 آبان 1392 00:47
بگه: ولی کاش تو هم وقتی نیاز داری رو من حساب کنی. بگی: منو که می شناسی. زیاد نمی تونم از احساساتم بگم. اتفاقات برای من می افتن و چال می شن... بگه: قبلا ها خوب بهم می گفتی. بگی: هیچوقت هیچ چیز رو برای هیچ کس کامل نگفتم... بعد صدای له شدن خودت و خودش رو بشنوی. صدای فحشای خواب آور(!) که پس این همه رفاقت کشک بود؟ به همه ی...
-
یکم روزمره
یکشنبه 5 آبان 1392 07:02
زندگیه دیگه. خوب و بد می گذره. تابستون، درست بعد از ماه رمضان ترم تابستونی مدرسه شروع شد. ولی دو هفته مونده به مهر به خاطر یه سری اتفاقات مسخره که توضیح دادنش بی فایده ست، مدیریت مدرسه رو از خانوم ب گرفتن و یه دفه همه چیز منحل شد! اکثر شاگردای دبیرستان و کادر دبیران با خانوم ب اومدن مدرسه جدید. این اسباب کشی یک دفه ای...
-
حریق خزان
یکشنبه 28 مهر 1392 23:03
یکم عکس ببینیم حال و هوامون عوض شه ؟ پ.ن : بازنشر این پست در لینک زن (+)
-
قهرم اصن!
دوشنبه 22 مهر 1392 22:49
خوب که اینطور. قراره همینقدر ساکت باشین. پس منم فعلا ساکت یه گوشه میشینم. ببینم کی زودتر از سکوتش خسته میشه.