Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

متولد ماه دی

من آدم روابطم. آدم آدمها. آدم دوست ها. آدم فامیل. با آدم ها که هستم شادم. من آدم اجتماعم.


حرف روز تولد بود. و صفحه ی "متولدین دی ماه" در فیص بوک. و اینکه بعضی وقت ها نوشته هاش چقدر شبیه ما دی ماهی هاست. که ناراحت نمی شیم، نمی شیم، نمی شیم، اما وقتی آدمی، رابطه ای، دوستی از چشممون بیوفته به طرفه العینی از زندگیمون حذف می شه. بعد دردم اومد. از به خاطر آوردن رفاقت هایی که بیش از توانم حتی براشون خرج کردم. و آدمهایی که قلبم براشون می لرزید از بس که دوستشون داشتم. اما افتادند. یک دفعه. هزار تیکه شدند. بعد هم رفتند قاطی خاکروبه ها. یک دی ماهی وقتی به این مرحله می رسه خیلی درد می کشه. انگار که عزیزش رو زیر خاک بکنه. من آدم روابطم. دردم میاد که روابطم رو خاک کنم. اما یک دی ماهی، مغرور هم هست. هیچوقت با غرور یک دی ماهی شوخی نکنید. دی ماهی تحمل بی محلی نداره. یکهو رو برمی گردونید و می بینید کنارتون نیست. توی سکوت رفته...





گاهی هم خدا می شم!

سال های آخر تجردم، سال های پیوند کفگیر و تهِ دیگ بود! ارث پدری هم عملا غیر قابل استفاده . طلبکار ها هم که بله! این وسط خرج دانشگاه من هم یکهو اضافه شد. به یاد ندارم در تمام اون پنج سال وسیله ای به وسائل خونه اضافه شده بود. ماهیانه ای که از مامان می گرفتم به زور به خرید یک قلم جنس می رسید. کفش می خریدی از شلوار جین وا می موندی. شلوار جین می خریدی از مانتو!  با هم دانشگاهی هام رستوران نمی رفتم. موضوع هزینه نبود. آدمش نبودم. یاد گرفته بودم بعضی از خرج ها، بَرج ان! ناخودآگاه حذر می کردم. اتوبوس سوار قهاری هم بودم. تنها خرج اضافه ای که داشتم کارت اینترنت بود. یادتون هست؟ همون هایی که مثل کارت ویزیت بودند. باید روکش نقره ای رو با ناخنت می تراشیدی و بعد به ازای سه هزار تومنی که پرداخته بودی ده ساعت اینترنت روزانه داشتی. گاهی شبانه ها رو هدیه می دادند. مثلا از ساعت دو تا هشت صبح. چه خواب ها که حروم کردم تا از اینترنت رایگانم بهره ببرم! چقدر مامان تهدیدم کرد که کامپیوتر رو جمع می کنه تا من دیگه تا صبح پای چت نشینم! چت...تنها اسمی بود که مامان از دنیای ناشناخته ی اینترنت شنیده بود.
بگذریم...زندگی دانشجویی بود دیگه. جالب اینجاست که من هیچوقت حس کمبود نمی کردم. هیچوقت چیز زیادی نمی خواستم. همیشه فکر می کردم همه چیز دقیقا همون جوری ه که باید باشه. پرده ها رو که کهنه و پاره شده بودند نمی دیدم. و هلال چوبی سر تخت رو که پوسیده و ترکیده بود. و دیوارها که از این طرف و اون طرف خورده بودند. و موتور خونه که سال های آخر رسما مرخص شده بود و ما تمام زمستون با کاپشن توی خونه راه می رفتیم! و صندلی های آشپزخونه که یکی یکی زهوارشون در رفت و هربار یک نفر رو پخش زمین کردند! و باغچه ی توی حیاط که تبدیل به علفزار شده بود. و در آهنی خونه که زنگ زده بود... این ها رو نمی دیدم. باور کنید یا نه مدت ها بعد از فروش خونه ی پدری ، وقتی بالاخره دلم اومد که عکس های روزهای آخرش رو تماشا کنم، تازه به عمق فاجعه پی بردم! 


چرا رشته ی کلام از دستم خارج می شه؟ من که اینها رو نمی خواستم بگم! انگار که اختیار انگشت هام دست خودم نباشه! خواستم بگم با تمام فشاری که روی زندگی دانشجویی و یتیمانه م بود، (که کلا درکی از اون نداشتم و خودم هم حالیم نبود چه حال و روزی دارم!) از یک چیز نتونستم هیچوقت کم بگذارم! ... هدیه! این موجود دوست داشتنی! به گوشه و کنار خونه ی عزیزانم که نگاه می کنم، آرزوهام رو می بینم! تمام خواستنی هایی که دلم نیومد برای خودم بخرم و در عوض با کمال میل برای دیگران خریده م! هدیه هایی که گاهی برای جیب خالی من زیاده از حد بزرگ بودند، اما نتونستم، نتونستم که از کنار لبخند رضایت عزیزانم راحت بگذرم. 
هنوز هم همونم. هنوز هم وقت خرید هدیه که می رسه دو برابر هزینه ای که توی ذهن دارم از جیبم می پره! و هنوز هم راضی ام! گاهی غمگین می شم حتی. که چیزی که طرف از ته قلبش می خواد و آرزوش رو داره، زیادی گرونه. غصه م به خاطر گرونی ش نیست. غصه می خورم چون می دونم به خاطر مناسبات اجتماعی نباید همچین هدیه ای بخرم. که اون عزیز هم یک روز می خواد جبران کنه. و من هیچوقت راضی نمی شم برای من انقدر به خرج بیوفته. 
اصلا می دونید چیه؟ با من درباره ی آرزوهاتون حرف نزنید! آره...من اومد این رو بگم. "با من درباره ی آرزوهاتون حرف نزنید!" من غصه می خورم وقتی می بینم از لحاظ مالی می تونم آرزوتون رو برآورده کنم اما عقل اجتماعی بهم می گه نباید! یا کسی درونم منعم می کنه و می گه شاید طرف خجالت بکشه، یا حس کنه زیر بار منت می ره، یا تو نگاهش ناباوری دردناکی بشینه که یعنی کاسه ای زیر نیم کاسه ته! (این آخری خیلی درد داره!) من جنبه ی شنیدن آرزوهاتون رو ندارم. حس خدایی بهم دست می ده! حس می کنم باید آرزوتون رو برآورده کنم، و در عین حال حس می کنم که نباید! درک کنید لطفا! درک کنید!

چیزی به ذهنم نرسید!

"امروز بالاخره موفق شدم آرشیو این یه ماهو بخونم.... اینجا حال و هواش یجور دیگه اس.... پست های اولو که میخوندم هنوز اون سه تا خرسای تپل تو ذهنم وول میخوردن اما الان حس میکنم نوشته هات و خودت یه جور خاصی بزرگ شدن انگار یه بلوغ پشت نوشته هات هست...."

.

.

.

.

.

یه وقتا فکر می کنم راز مگوی آدمهای همیشه شاد اینه که تو هر سنی هستن اونو قبول می کنن. آدمایی که میانسالیشون رو همونقدری دوست دارن که نوجوونی شون رو. به مرضیه گفتم "سلیقه ی من تو نوجوونیم گیر کرده!" برای همین خرید کردن برام سخت شده. هنوز کتونی رو به هر کفش پاشنه بلند زنونه ای ترجیح می دم. نهایت تلاشم هم ختم می شه به یه کفش عروسکی و دخترونه. از طلا جواهر بدم میاد. عاشق بدلی ام. ناخونام رو از ته می گیرم چون وقتی کوتاهن با لاک بامزه تر می شن. سایه نمی زنم. آرایشم به یه ریمل و یه رژ ختم می شه. مانتوی ساتن کار دست شده ندارم. لباسایی که تو عروسیا می پوشم پیراهن های ساده ن. کاملا دخترونه. بدون سنگ و تیکه دوزی. بدون شلوار جین می میرم. جورابای نخی رنگ وارنگ میپوشم. عطرم حتی بوی شامپو می ده نه بوی عطر... 

مرضیه بهترین دوست دنیاست. می دونه وقتی این حرفو می زنی باید با یه لحن محکمی بهت بگه "چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه!" آره خوبه. منم دوست دارم. اما موضوع فقط ظاهرم نیست. من از درون هنوز یه نوجوونم! احساساتم. نگاهم. عاشق شاگردهامم چون برام مثل دوستای دوره دبیرستانم هستن. چون هرچی می گن صد در صد می فهمم. رابطه م با دختر دایی هیژده ساله م خوبه چون حال و هواش رو می دونم. و این حال و روز من یه وقتا خیلی دردم میاره!

ولی اعتراف می کنم... که تو این یکی دو ماهی که اومدم اینجا حالم بهتر شده. اینو شماهام فهمیدین. تو کامنت هاتون دیدم. که معتقدین یه حس دیگه ای پشت نوشته هامه. که یه آدم دیگه شدم. این خوبه. خیلی خوبه. انگار دارم کم کم سنم رو قبول می کنم. دیگه دلم نمی کشه مثل قبل بنویسم. لحنم حتی فرق کرده. تلخ نشده م. ولی عوض شده م. "مریم" شده م...

گذرگاهی به نام زندگی

هیجده نوزده ساله که بودم، همون زمانی که فکر می کردم دنیا رو می شه با یه لبخند عوض کرد، یه سررسید داشتم که پر بود از تاریخ تولد. گاهی حتی توی یک صفحه اسم بیشتر از سه نفر آدم رو نوشته بودم. همه توی سررسید من جا داشتن! همه یعنی هرکسی که به نوعی، حتی خیلی خیلی نامحسوس با زندگی من در ارتباط بود. زن و مرد هم نداشت برام. یادمه حتی یه بار به پسرخاله م، که سال تا سال نمی بینیمش و کلا خیلی از ما بهترونه!، تکست زدم و تولدش رو تبریک گفتم. و خوب...الان که بهش فکر می کنم می خوام سرمو بکوبم تو دیوار از بس که حس حماقت بهم دست می ده!
از یه جایی به بعد ولی فهمیدم رو همه نمی شه اسم دوست گذاشت. بعضیا فقط یه آشنای قدیمی ان. به همه نمی شه گفت فامیل. بعضیا فقط نسبت خونی با آدم دارن. فهمیدم بعضیا رو باید بیشتر توی زندگیت راه بدی. بعضیا رم باید از پنجره پرتشون کنی بیرون! بعضیا یه دوره ای عزیزن و بعد تاریخ مصرفشون می گذره از بس که باهات ناسازگار می شن. بعضیا می شن آفت زندگیت.و بعضیا به طرز عجیبی جاشون رو توی زندگیت باز می کنن.
اصن می دونین چیه؟ زندگی همون سیبی ه که هزارتا چرخ می خوره تا بیاد پایین! هیچوقت نمی تونی بگی این آدمی که امروز برام مهمه فردا هم تو زندگیم هست یا نه!


پ.ن: هنوزم تاریخ تولد ها رو دارم. اما خیلی انتخاب شده تبریک می گم!
پ.پ.ن: تا به حال موسیقی وبلاگ کسی دیوونه تون کرده؟! (+)

مترو آدم ها را به من می رساند!

ایمیل زده بود که امروز دیدمت. داشتی از پله های مترو پایین می رفتی و من در جهت مخالف بالا می آمدم. نشانی هم داد. به همان شال سبز آبی که توی تنها عکس فیص بوکم دیده بود. همان که نیل دوستش داشت. خواسته بود صدایم هم بزند. دو دل شده بود بین خـ ـرسـ ـی و مریم. تا به خودش بیاید من توی پیچ پایین پله ها گم شده بودم.


یاد سین افتادم. که می گفت چند سال قبل تر از ازدواجمان، همان سال هایی که ناشناس و خاموش نوشته هایم را دنبال می کرده، در یک غروب سرد زمستانی، مرا در دهانه ی متروی هفت تیر دیده بود! با آن دستکش های مخملی زیتونی محبوبم که به رسم همیشه از سوز سرما دهان و بینی ام را با دست راستم سفت چسبیده بودم! بار اولی که برایم تعریف کرد چشم هایم گشاد شدند. پرسیدم: "چی از صورت من دیدی که مرا شناختی؟" خندید و گفت: "چشم هات!" و باور کنید یا نه، چشم های من هنوز هم گرد و گشاد مانده اند!!!