Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

یک کیلو شادی چند؟

به سین گفتم: "می خوای یه ثواب خیلی خیلی بزرگ بکنی؟ می دونم ممکنه سختت باشه اما ثوابش می ارزه به این سختی" منتظر نگام می کرد. " امروز ناهار بریم خونه مامان بزرگ. مامانم رفته اونجا که  مامان بزرگ تنها نباشه. حالا دوتایی حسابی حوصله شون سر رفته" لبخند زد. ظهر جمعه بود. می شد هزار تا برنامه ی هیجان انگیز دیگه داشته باشیم. ولی این معامله ی پر سود رو دلمون نیومد از دست بدیم. چلوکباب خریدیم و  یواشکی و سر زده رفتیم اونجا. البته یواشکی از مامان بزرگ، که هول نشه و با اون زانو درد شدیدش دور نیوفته توی خونه به چیده واچیده کردن. بعدا فهمیدم چقدرم هوس کباب کرده بوده :))

گاهی فکر می کنم چقدر خوشحال کردن آدما ساده س. و ساده تر از اون خوشحال کردن خودمون. اون حس خوب که بعد از هدیه دادن شادی به دیگران، به آدم دست می ده، اونقدر بزرگه که کپسول انرژی چندین و چند روز آدم رو پر می کنه :)


دارم برای مامان بزرگ دفتر تلفن تصویری درست می کنم تا حال خودمو خوب کنم :)

home sweet home

تو رو هر روز می بینم
تو همیشه اینجایی...

برگ اضافی در ماه رمضان!

تلگرام رو نصب کرده م روی لپ تاپ. این کار باعث شده خیلی کمتر کله م تو موبایلم باشه و واقعا از این روند خوشحال و راضی ام. اصن تازگی آلرژی پیدا کرده م به آدم هایی که توی یه جمع یکسره سرشون یا توی موبایلشونه یا تبلتشون. سین هم وقتی از بیرون میاد تا یه نیم ساعت رو تحمل می کنم که موبایلش رو چک کنه و پیغام  هاش رو بخونه. اما از اون به بعد هر چند دقیقه یه بار تذکر می دم و تازگی به رخش هم می کشم که ببیییییییییین من موبایل دستم نیست :))


درسته که الان ماه رمضونه و خود روزه گرفتن و گرمی هوا و بی خوابی، رخوت و بی حالی میاره. اما اگر همین روند رو تبدیل به عادت زندگی بکنم این حس غبن از گذر بیهوده عمر رو کمتر حس می کنم. امروز صبح که بیدار شدم کوه ظرفای شسته رو جا دادم و آشپزخونه رو جمع کردم. بعدم یکم دوخت و دوز کردم. بعد یکم نوتیفیکیشن های اینستا رو چک کردم و بعد گفتم خوب؟! حالا که حال و رمق نداری چه وقت خوبیه یکم کتاب بخونی! (به جای اینکه بیخودی توی اینترنت چرخ بخوری و چشمهای روزه ت چیزای چرت و پرت ببینه) نشون به اون نشون که تو نیم ساعت سه تا کتاب برداشتم، یه فصل خوندم، و رفتم سر کتاب بعدی :)) ولی خوش گذشت. مخصوصا با کتاب جدید منصور ضابطیان ، برگ اضافی. و مخصوصا تر که اول کتاب رو خودش برام امضا کرده. با یه ادبیات قشنگ و مودبانه. برعکس هرچی نویسنده که تا الان امضاشون رو گرفته م و ساده ترین اصول احترام رو که ادب در مخاطب قرار دادن فرد ه ، بلد نیستن.


خدا وکیلی اگه این عکس رو - که برای زیبا موندنش تگ نزدم - بردارین به اسم خودتون اینور اونور بذارین با همین زبون روزه می گم که اصلا راضی نیستم. (منظورم اون بوک مارک بالای کتاب ه)



پ.ن: مفید ترین استفاده ای که از تلگرام - تا به امروز - داشته م، گروه شعری ه که توش عضوم. شعر خوندن یعنی حال خوب داشتن :)

کاشت داشت برداشت!

تو اینستا نوشتم:


"هدیه خریدن همیشه برای من مثل یه مراسم آیینی بوده. پر از تفکر، تلاش، اشتیاق و البته دلهره! مهم نیست هدیه مال کیه. یه بچه دو ساله؟ یه دوست؟ یه غریبه؟ برای همه شون به یک اندازه وسواس به خرج می دم. نمی گم هدیه ای که مریم میده بهترین هدیه دنیاست. اما تا به حال هیچ هدیه ای رو بدون فکر به احساسات طرف مقابل تهیه نکرده م. در کل هدیه خریدن برای من تقدسی داره که اصلا حاضر نیستم خدشه دارش کنم :) "



بعد با خودم نشستم و فکر کردم و از خودم پرسیدم:

"آیا اینهمه وسواس برای هدیه دادن به دیگران که گاهی منجر به خرید چیزایی میشه که خودم آرزوی داشتنشون رو دارم ولی دلم نمیاد بخرمشون، دلیلی بر ارحجیت دادن آدم های دیگه به خودم نیست؟ و اینکه من به اندازه کافی خودم رو دوست ندارم؟"


بعد به جعبه های گلگلی دوتا کاسه ای که دیروز برای دل خودم خریدم نگاه کردم و لبخند زدم و ناخودآگاه گفتم:

"شاید قبلا اینطور بوده. اما دارم یاد می گیرم خودم رو هم دوست داشته باشم :) "


پ.ن: عنوان پست قرار بود ربط داشته باشه به نوشته! اما فعلا که نداره :))

سفر به ترکیه 4

بخش پنجم

همه جا آسمان همین رنگ است؟


به نظر من دو دسته ایرانی حتما باید یه سفر خارج از کشور داشته باشن. اونایی که فکر می کنن ایران مرکز جهانه و بهترین جا تو دنیاست. و یکی اونایی که فکر می کنن جهنم تر از ایران وجود نداره و هرجایی باشن بهتر از ایرانه! گروه اول باید از ایران خارج بشن تا ببینن نقاط ضعف فرهنگی، اقتصادی و امکاناتی ایران کجاست. ببینن که سرویس حمل و نقل عمومی خوب داشتن یعنی چی، کاری به کار هم نداشتن و به هم زل نزدن یعنی چی، رانندگی وحشیانه و پر خطر نداشتن یعنی چی. و گروه دوم باید ببینن که تو کشورهای دیگه هم پیاده روهایی پیدا می شن که پر از زباله ن، آدم هایی از کنارت رد می شن که بوی عرق می دن و خیابون هایی هستن که با یه بارون پر از آب می شن. به نظرم مردم ایران باید یاد بگیرن به مسائل منصفانه تر نگاه کنن و همونقدر که بدی ها رو می بینن خوبی ها رم باور کنن.

صبح روز سوم اقامتون که تو طلایی هوا رفتیم مثلا لب آب قدم بزنیم، با اسکله ای مواجه شدیم که از تفریحات شب گذشته پر از زباله بود. لیوان و بطری  دستمال و ظرف غذا و غیره. و این ما رو خیلی غافلگیر کرد. مشابه این منظره رو شاید توی ساحل های شمال کشور خودمون زیاد دیدیم و خیلی عادی از کنارش گذشتیم. اما از چنین شهر توریستی ای خیلی بعید بود. 

ما از یه چیز دیگه م غافلگیر شدیم. و اونم ساحل نداشتن دریای استانبول بود. دریا که نه. منظور اون شاخه ی گولدن هورنه که تا وسط استانبول کشیده شده. ما از توی پیاده رو دریا رو می دیدیم و وقتی به خیال قدم زدن تو ساحل سمتش رفتیم دیدیم سنگفرش ها تموم شدن و زیر پامون دریاست! همینقدر غافلگیر کننده. نه شنی. نه ماسه ای. تو یه قدمیمون یه قایق روی آب تکون تکون می خورد و یه پیرمرد لب سکو، ماهی می گرفت. حتی هوای شهر هوای شرجی مورد انتظار نیست. توی شمال خودمون به محض آفتاب شدن هوا دم می کنه. سبزه ها و گیاهای خودرو از لای همه ی سنگ ها و دیوارها بیرون زده ن و کاملا معلومه شهر، شهر دریاییه. استانبول اما شهر غافلگیر کننده ایه. دارید تو کوچه پس کوچه ها قدم می زنید که یوهو از بالای سربالایی یه کوچه دریا رو می بینین! بدون اینکه بوی دریا رو بشنوید یا حس چسبناکی بهتون دست بده. هیچ گیاه سرخوردی هم از هیچ شکافی بیرون نزده. همه چیز محصور در گلدون، یا لب پنجره هاست، یا جلوی کافه ها یا تو حاشیه بلوار ها. شاید برای همین تو نگاه اول استانبول شبیه تهران خودمون تو عید نوروز بود. من خیلی وقتا صدای مرغ دریایی رو می شنیدم و غافلگیر می شدم چون به کل یادم می رفت کنار آبم! با همه ی این اوصاف نمیشه منکر تمیزی هوای استانبول شد. آسمون استانبول چنان رنگ آبی زیبایی داره که آدم چشم نمی تونه ازش برداره. و ابرهای سفید پف آلودش. به خاطر همین تمیزی هوا هم هست که وقتی آفتاب می شه تا مغز استخون آدم می سوزه :)) و وقتی یه تیکه ابر جلوی خورشید میاد نسیم خنکی دورت می پیچه که همچین بدت نمیاد یه بالاپوش رو دورت محکم کنی. حتی این هوای تمیز روی گل ها هم اثر گذاشته انگار. از پشت هر پنجره ای یه گلدون شمعدونی معلومه. هرجا که چمنی هست کپه  های گل های سرخ و سفید و  صورتی هم هستن. درخت ها یه جور رنگ سبز مخصوص اردیبهشت رو دارن. همونقدر براق و چشم نواز :)




بخش ششم

شهر عشاق


برنامه ی روز سوم گروه سفر با کشتی به جزیره ی بویوک آدا بود. از میدون تکسیم خط مترویی هست که فقط یک ایستگاه به اسکله ی کاباتاش داره. و این اسکله یکی از اسکله هایی هست که کشتی های گشت جزیره ی بویوک آدا از اونجا حرکت می کنن. در حقیقت اول خط این کشتی هاست. (کشتی می گم فکر نکنین حالا چقدر بزرگه ها. یه چیزی بین قایق و کشتیه. دو طبقه داره و طبقه ی پایینش سه تاتا سالن برای نشستن داره) از متروی کاباتاش که بالا اومدیم ورودی اسکله رو می شد دید که مثل ورودی مترو و تراموا، گیت هایی داره که با همون استانبول کارت ها یا ژتون ها باز می شن. وقتی ما رسیدیم کشتی وایساده بود و جمعیت زیادی سوار شده بودن. و کشتی بعدی هم تقریبا یک ساعت و نیم بعد حرکت می کرد. این شد که پخش شدیم و قرار شد هرکی برای خودش یه جای نشستن پیدا کنه. شانس من و سین خوب بود. یه صندلی دو نفری خالی بود که روبرومون که پیرمرد سیاه پوست نشسته بود... چاق با شلوار جین مندرس و کاپشن رنگ و رو رفته - که برای اون هوا واقعا جای تعجب داشت - عینک ته استکانی که تقریبا روی نوک بینیش نشسته بود و گوشی هدفون بزرگ کهنه ای که روی گوش هاش بود! انقدر مجموع تصویر روبرومون عجیب بود که با جزئیات تو ذهنم مونده! 

یکم بعد از نشستنمون کشتی راه افتاد. از پنجره های سالن می دیدیم که عده ای روی نیمکت بیرونی، تو حاشیه های کشتی نشسته ن و باد تو موهاشون می پیچه. به سین گفتم بریم رو عرشه هوا بخوریم. اینجا هوا حبسه. عکس هم بندازیم از مرغای دریایی. خسته شدیم برمی گردیم. بیرون کم و بیش آدم هایی بودن که لب نرده ی عرشه وایساده بودن و زل زده بودن به آب. آبی که به نیلی می زد و تلالو خورشید روس موج هاش خیره کننده بود. از دور می تونستیم دلمه باغچه رو ببینیم. مرغای دریایی تو فاصله کمی از کشتی پرواز می کردن و نون هایی رو که از طبقه بالا براشون پرت می کرد تو هوا می گرفتن. همه چیز خیلی زیبا و رومانتیک بود تا اینکه دیدیم کشتی ایستاد! کجا؟ تو اولین ایستگاهش! در اینجا بود که فهمیدیم چرا تا از جامون بلند شدیم یه مرده دویید و اومد نشست سر جامون!! به حدی مسافر سوار کشتی شد که گفتیم الان چپ می کنیم! و خوب...خودتون حدس بزنید. ما یک ساعت و نیم بعدی رو کجا بودیم؟ آفرین! رو عرشه، زیر آفتاب، سر پا، و تو حلق مرغ عشق هایی که در وضعیت اخلاقی مناسبی قرار نداشتن :))))))) بله! ما از همه جا بی خبر، نه می دونستیم مسیر یک ساعت و چهل دقیقه س! نه میدونستیم قراره چهارتا ایستگاه غیر از بویوک آدا وایسه! و نه می دونستیم هرچی تینیجر در تب عشق سوخته، میاد لبه عرشه کشتی وایمیسه و به ناز و نوازش مشغول می شه :))))) 



با همه ی این اوصاف وقتی به بویوک آدا رسیدیم، خستگی به کل از یادمون رفت. ورودی اسکله شلوغ و پر هیاهو و پر از فروشگاه های محلیه. اما وقتی سه تا کالسکه گرفتیم و رفتیم برای گردش توی جزیره، از زیبایی خونه ها و کوچه ها نفسمون برید. بویوک آدا جزیره ی رویاییه. خونه هاش همونایی بودن که من از بچگیم تو تخیلاتم برای خودم می ساختم. یکدست سفید با کرکره های چوبی سفید و حیاط های پررررررررر گل و دیوارهای کوتاهی که آبشار گل و برگ از روشون پایین ریخته. بویوک آدا به وصف نمیاد. حتی در عکس هم نمی گنجه. مخصوصا که زمان حرکت ما به جزیره خیلی خیلی دیر  بود و به خاطر فرصت کوتاهی که گروه داشت فقط به کالسکه سواری رسیدیم و یه ناهار سرسری و برگشت. ما حتی نتونستیم کالسکه رو نگه داریم تا سر فرصت عکس بندازیم. چون وقت نداشتیم. ولی به حدی از دیدن این جزیره لذت بردیم که تا روز آخر هی به سین می گفتم بیا یه بار دیگه بریم!




تجربه شخصی:


لیست ساعت حرکت کشتی ها و قایق های گشت رو روز قبل از اسکله بگیرید. چون به غیر از گشت جزیره ی بویوک آدا یه گشت بسفر هم هست که می گن خیلی قشنگه. جوری که من تو ذهنم مونده از ساعت شش صبح حرکت این کشتی هست (متاسفانه لیست حرکت کشتی ها رو به دوستی دادم که عازم ترکیه بود و ازش عکسی ندارم ) و برای درک جزیره بویوک آدا بهترین زمان صبح زوده. چون هم کشتی خلوته و شما می تونین رو نیمکت های بیرونی بشینید و از هوا و منظره دریا لذت ببرین، هم تو خنکی هوا به جزیره می رسین و آفتاب نمی خورین، هم اگر نخواین هفتاد لیر (نزدیک صد و پنج تومن) پول کالسکه بدین، می تونین دوچرخه کرایه کنین و سر فرصت هم دوچرخه سواری کنین هم قدم بزنید و زیبایی های این جزیره رویایی رو از نزدیک درک کنین. در ضمن ما تمام گردشهایی که انجام دادیم مستقل بود و خودمون رو درگیر هیچ توری نکردیم. چون نه تنها هزینه اضافی براتون در پی داره، بلکه امکان کلاه برداری تورها خیلی خیلی زیاده. از این گذشته چه لذتی بالا تر از آمیخته شدن با مردم و دیدن فرهنگشون از نزدیک؟