Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Slice of life 4


ریـ ـحـ ـانـ ـه و هـ ـانـ ـیـ ـه و ...



کیک دست پخت خاله مریم!! :دی

ناظر کیفی


- " ... آخه خانم ر به تازگی یکی از همکارای ما تو بانک فلان شدن..." و با دست اشاره ی مودبانه ای به خانم ر کرد. خانم ر درست کنار من نشسته بود. کمی معذب و هیجان زده. عضو جدیدی از خانواده که بعد از پنج شش سال دارد کم کمک به رسمیت شناخته می شود. با لبخندی صمیمی تعجبم را نشان می دهم. چند دقیقه ای درباره ی کار جدید خانم ر صحبت میکنیم و اینکه تلاش پدر شوهر فعلی من و پدر شوهر آینده ایشان چقدر در این امر موثر بوده. تمام راه تا خانه ساکتم اما. سوال های سین را کوتاه و مختصر جواب می دهم و باز به فکر فرو می روم. به خودم. به شغل گذشته ام. به مشغولیت اکنونم. حتی به فرم های زمان تحصیلم. بچه که بودم هروفت از مامان می پرسیدم: مدرک تحصیلی مادر؟ با یک حسرت عمیقی می گفت دیپلم! یا با یک لجی جلوی شغل مادر می نوشت خانه دار! یه جورهایی توی ناخودآگاهم ثبت شده بود که دیپلم خیلی بد است لابد! و آنهایی که مادر فرهنگی یا دکتر یا کارمند دارند خیلی وای وای اند! 

شب توی تاریکی اتاق و کنار نفس های آرام سین به سوال های توی سرم فکر می کردم..."چند درصد از ما زن ها به خاطر آن دو سانت فضای خالی جلوی "تحصیلات" درس می خوانیم؟ چند درصدمان برای خالی نماندن فرم های تحصیلی فرزندانمان ، صبح به صبح از کانون گرم خانواده دورشان می کنیم و به آغوش غریبه ها می سپاریم تا جلوی کلمه "شغل" بنویسیم: دبیر، کارشناس، پرستار،منشی، ...؟ اصلا چند درصدمان نه به خاطر هزینه های زندگی که به خاطر پرستیژ اجتماعی شاغلیم؟ که وقتی وارد جمع جدیدی می شویم و از ما می پرسند چه کاره ایم، جواب دهن پر کنی داشته باشیم؟"...

به چند ماه پیش فکر کردم که هرجا هر فرمی پر کردم، هرجا هر کسی پرسید چه کاره ای، سرم را بالا گرفتم و گفتم دبیر زبانم! و فقط همان شب بود که در مقابل جاری آینده ام لبخند زدم و هزار بار از خودم پرسیدم شغل فعلی من دقیقا چیست؟ کارآفرینم؟ خانه دارم؟ نـ.ـمـ.ـد دوزم؟؟؟ و برای اولین بار بعد از ترک تدریس زبان، به فکر بازگشت به مدرسه افتادم! چرا؟ فقط به این خاطر که اگر جامعه از من پرسید چه کاره ای راحت و با اعتماد به نفس بتوانم پاسخ گو باشم؟ مگر نه اینکه من الان شاد ترم؟ که راحت ترم؟ که شغل بی نام اما پر از خلاقیتی دارم؟ که گرما و سرما و آلودگی و ترافیک اذیتم نمی کند؟ که وقتی همسرم از راه می رسد خانه ام، شادابم، آراسته ام؟ اصلا مگر خود من همیشه نگفته ام تا مادر نشده ام کار می کنم و بعد اگر مادر شدم تنها مادری می کنم!؟؟ بعد اگر فرزندم روزی فرمی از مدرسه بیاورد و جلوی شغل خالی باشد و بنویسم" مادر"، بد است؟ جلوی تحصیلات بنویسم "کاردانی" بد است؟ مگر همین من نبودم که همیشه معتقد بوده ام درس را باید تا جایی خواند که از آن لذت می بری؟ که به مقوله ی تحصیل همیشه به چشم کاری ذوقی نگاه کرده ام نه وظیفه ی اجتماعی؟ که به نظرم مطالعات جانبی گاهی صدها برابر مطالعات آکادمیک مفید و قابل استفاده اند؟...اصلا شعاع این دایره ی "برای دلت زندگی کن" تا کجاست؟ مادر خوب و همسر خوب و انسان خوب بودن کافی نیست؟ نمی گویم تحصیلات بالا داشتن یا شاغل بودن در تضاد با نقش مادری و همسری و انسانی ست. نه. اما نه تحصیلات بالا و نه رتبه های اجتماعی الزاما از ما انسان های خوب نمی سازند. 

باز هم فکر می کنم. از آن شب مدام فکر می کنم. به انتظارات جامعه، انتظارات خانواده، همسر و فرزند و به "دل"! من همیشه آدم دلی ای بوده ام. در حساس ترین لحظات زندگی ام بهترین مشاورم بعد از عقل دلم بوده است. شاید همین هم دلیل این احساس رضایت درونی ام از هر چیز کوچکی ست. و دل من در حال حاضر شاد است! و اصلا میل ندارد دوباره درس بخواند یا دوباره دبیر باشد. میلش به کتاب می کشد، به معنویات، به سفر، و به ساخت کاردستی هایی که خواهان زیاد دارند! 

خودکارم کو؟ می خواهم جلوی شغل بنویسم: ناظر کیفی زندگی خود!

Slice of life 3

وقتایی رو که می رن مسافرت و عزبزانشون رو به من می سپرن ، عاشقم! با طلا خانوم آشنا شین :)



ما مهم تریم یا موزه؟

همیشه گفته م که تهران جاهای دیدنی زیادی داره و ما ازشون غافلیم. عمارت های تاریخی تهران که جزو میراث فرهنگی هم هستن از دید خیلی از ما تهرانی ها پنهان مونده ن. کاخ های تهران به جای خود (که سعدآبادش بارها و بارها من یکی رو از افسردگی و کسالت نجات داده!)، اما همیشه دلم می خواست تهران قدیم تر رو درک کنم. 

توی تعطیلات عید باغ نگارستان و عمارت مسعودیه رو دیدیم. حرف برای گفتن زیاده اما تو یه فرصت دیگه. عکس های اون روز رو توی اینستاگرامم می تونین ببینین و توضیحات زیرش رو بخونید. اما چیزی که می خوام تعریف کنم مربوط  به دیروزه.

قضیه از اونجایی شروع شد که با فائزه و خواهرش قرار دیدن کاخ گلستان رو گذاشتیم و وقتی خوشحال و خندون به در کاخ رسیدیم، دیدیم بسته ست! جالبه که دو هفته قبلش من از همون نگهبان دم در پرسیده بودم و بهم گفته بود هر روز هفته هستن!!! این شد که تصمیم گرفتیم بریم به سمت خیابون سی تیر و از دم هر موزه ای باز بود بپریم توش! اولین ساختمون توی خیابون سی تیر ساختمون موزه ملی ایران ه که به خاطر فرم خاص ساختمونش نظر آدم رو خیلی جلب می کنه. البته ما سه تا نظرمون کلا به خاطر چیز دیگه ای جلب شد! توریست ها!!!!


(اینا همه شون توریست ان!)


راسش من به این عمر 29 ساله م تا حالا اینهمه توریست رو با هم یکجا ندیده بودم! توی اصفهان توریست زیاده. مخصوصا توی میدون نقش جهان. ولی اینکه حداقل چهار گروه توریست رو با هم ببینید که از کشورایی مثل پرتغال و نروژ و چین و غیره بیان تجربه جالبی بود. اینطور بگم که به جز راهنماها و کارکنان موزه، تنها ایرانی های موجود توی اون ساختمون ما سه تا بودیم! :))) هرسه هم چادری با روسری های رنگی شاد! :)) یه کم اولش گیج می زدیم. بودن میون اینهمه خارجی معذبمون کرده بود. بعد که بلیطامون رو گرفتیم و از پله ها بالا رفتیم، خواهر فائزه گفت من خیلی دلم می خواد بدونم اینا از کجا اومده ن. این شد که رفت سمت خانومی که روی پله نشسته بود. همین که آروم زد سر شونه ش که بپرسه ببخشید شما مال کجایی، خانومه از جاش بلند شد و با خنده و شوخی موبایل فرزانه رو ازش گرفت و آماده شد ازمون عکس بندازه! یعنی کلا بنده خدا فکر کرده بود ما ازش خواستیم ازمون عکس بندازه! :))))) دیگه مام دیدیم ضایع می شه بگیم نه ما عکس نمیخوایم! واسه همین صاف وایسادیم و منتظر شدیم این خانوم باهوش کارش رو تموم کنه. آقا چشمتون روز بد نبینه! به پنج ثانیه نکشید ما دیدیم بیست تا دوربین رو به ماست و هی آدمیه که میاد بدو بدو کنار ما وایمیسه و با ما عکس یادگاری میندازه! ما دیگه از خنده بنفش شده بودیم. یعنی انقدری که اینا از ما عکس انداختن کلا از ساختمون و موزه ننداختن! =))))))))) یکی شون اومده بود هی می گفت چقدر روسری هاتون قشنگه! اون یکی می گفت این چادره روی سرتون؟ من از کجا می تونم خوبش رو بخرم؟؟؟؟؟ اون یکی می گفت دانشجویین؟ کی می پرسید مال تهرانین؟ پس اینجا چیکار می کنین؟ =))

خلاصه دیگه هرجوری بود خودمونو نجات دادیم و بدو بدو رفتیم توی موزه. راسش اونجام در امون نبودیم از بس هر ور رو نگاه می کردیم یکی یواشکی داشت از ما عکس می نداخت! =))))))

(اینم تو پرانتز بگم که واقعا موزه جالبی بود. بهترین آثار تاریخی ایران توی این موزه ن. چون به قول راهنمای اونجا توی پک همه ی توریست ها تهران و موزه ملی ایران هست. شما حتی سر ستون های تخت جمشید رو توی اون موزه می بینین. این هم تنها مجسمه تمام قد از داریوش ه)


هیچی دیگه. ما کارمون تو موزه تموم شد و اومدیم بیرون و داشتیم تصمیم می گرفیتم کجا بریم که یه خانوم و آقای چینی با اون زبان عجیب و غریبشون بهمون حالی کردن که میخوان باهامون عکس بندازن! فکر می کنین چی شد؟ =)) چشم به هم زدیم جمعیت دورمون حلقه زدن :))  اینبار یه گروه نروژی بودن که باید بگم خیلی خیلی آدمهای خوش رو و گرم و صد البته خوش چهره و خوش تیپی بودن! جدی می گم. یه مرد جوونی تو این گروه بود که ازمون اجازه گرفت که عکس بندازه. شکر خدا این یکی خیلی خوب انگلیسی صحبت می کرد :)) جالبه که وقتی گفتیم اشکالی نداره دوباره با تعجب سوالشو تکرار کرد. نمی دونم تصورش چی بود. شاید فکر می کرد ما خیلی خوشمون نمیاد. اما به طور قطع برخوردی با بقیه ایرانی ها نداشته. چون تازه یک روز بود اومده بودن ایران. خلاصه ما اوکی رو که دادیم خواهرش رو صدا زد و همراه یه خانوم دیگه که درست متوجه نسبتش نشدم، کنار ما وایسادن و با یه خنده ی مهربون با ما عکس انداختن. منم دوربینم رو دادم و یه عکسم با اون انداخت که برامون شد یادگاری.بعد هرکدومشون مشغول صحبت با یکی از ما سه نفر شد. الان دارم افسوس می خورم که چرا اسمشون رو نپرسیدم. چون هم ما و هم اونا خیلی مشتاق برقراری ارتباط بودیم. اون اقای جوونی که عکس رو انداخته بود بهم گفت که شنبه اومده ن و تو یه هتلی تو لاله زارن . جالب این بود که خیلی دوست داشت دانشگاه های ایران رو ببینیه و می گفت دوست داره ببینه ریاضی و فیزیک و شیمی توی ایران در چه سطحی از پیشرفته. بعدم گیر داده بود که تو کدوم دانشگاه رفتی؟ =)) ول کن هم نبود! حالا من که نمی تونستم واسه این توضیح بدم دانشگاه جامع علمی کاربردی چه کوفتیه =)) 

بعد از کلی گپ زدن و خندیدن روونه شدیم سمت موزه آبگینه. که هرچقدر از زیبایی این ساختمون بگم کم گفته م.


(کلی کمین کردم تا توی یه لحظه همه ی اون توریستا از کادر برن بیرون =)))   )


دیگه نگم براتون که ما تا اومدیم با محوطه خوشکلی این ساختمون کیف کنیم و عکس بندازیم، دیدیم گروه پرتغالیا دارن ازمون عکس می ندازن =)) لامصبا هرجام می رفتیم اونا بودن =)) یه خانوم مسنی بین این گروه بود که (چه توی موزه ملی و چه توی آبگینه) ازمون سوالات زیادی درباره ایران می پرسید. مخصوصا این قضیه چادر واسش خیلی جالب بود. می گفت من تو کتابا خونده م توی دانشگاها چادر اجباریه! مام کلی توضیح دادیم واسش که فقط چندتا دانشگاه اینجوری ان و کلا چادر اجباری نیست. حالا واسش جالب شده بود اگر اجباری نیست ما چرا سرمونه :)) داستانی داشتیم خلاصه. درباره ی دانشگاه ها هم می پرسید. می گفت من شنیده  م تعداد دخترا بیشتره تا پسرا! ببین آوازه ی این قضیه تا کجاها رفته :))

خلاصه کنم براتون. ما خیلی کیف کردیم از گردش دیروز. دیگه یه جا پیشنهاد م یدادم هفته ای یه بار بیایم موزه ملی با توریستا عکس بندازیم =))

شب که اومدم خونه پیج Humans of Tehran  رو توی فیس بوک چک می کردم. عکسی گذاشته بود از یه مادر و دختر لهستانی که گفته بود یک ماهی هست برای زندگی اومده ن ایران. از کامنت های خجالت آور ایرانی ها که بگذریم خیلی از خارجی ها بودن که کامنت هاشون واقعا دلگرم کننده بود. اینکه یا دوست داشتن ایران رو ببینن یا دیده بودن و عاشقش شده بودن! حتی یک نفرشون هم بدی از ایران نگفته بود. ولی کامنت یکیشون از همه قشنگ تر بود.



راست می گه نه؟ ما ایرانیا خیلی غر می زنیم!!

خوشا شیراز و ...

کاش می شد زمان رو منجمد کرد. روی بهار. کاش می شد اینهمه طراوت و پاکی و شادابی رو تا ابد نگه داشت...






پ.ن: سایز واقعی عکس ها رو با باز کردن عکس تو یه صفحه مجزا ببینید.

پ.پ.ن: حیاط خونه عمه خانوم که معرف حضور هستن ;)