Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

تکیه بر کعبه بزن...



جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد

بی تو چندی ست که در کار زمین حیرانم
مانده ام، بی تو چرا باغچه مان گل دارد؟

شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده، زمین شوق تکامل دارد

جمکران نقطه ی امید جهان شد که در آن
هرچه دل، سمت خدا دست توسل دارد

هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد...

سید حمید رضا برقعی
طوفان واژه ها

(این آخرین عکس از کوچه ی مورد علاقه ی من با چراغونی های خاطره انگیزه. امسال دیگه توش خبری نبود. ساکت و خاموش...)

پ.ن: برای دوستی که دنبال نوشته ی پارسال من بود... (+)

Slice of life 4


ریـ ـحـ ـانـ ـه و هـ ـانـ ـیـ ـه و ...



کیک دست پخت خاله مریم!! :دی

ناظر کیفی


- " ... آخه خانم ر به تازگی یکی از همکارای ما تو بانک فلان شدن..." و با دست اشاره ی مودبانه ای به خانم ر کرد. خانم ر درست کنار من نشسته بود. کمی معذب و هیجان زده. عضو جدیدی از خانواده که بعد از پنج شش سال دارد کم کمک به رسمیت شناخته می شود. با لبخندی صمیمی تعجبم را نشان می دهم. چند دقیقه ای درباره ی کار جدید خانم ر صحبت میکنیم و اینکه تلاش پدر شوهر فعلی من و پدر شوهر آینده ایشان چقدر در این امر موثر بوده. تمام راه تا خانه ساکتم اما. سوال های سین را کوتاه و مختصر جواب می دهم و باز به فکر فرو می روم. به خودم. به شغل گذشته ام. به مشغولیت اکنونم. حتی به فرم های زمان تحصیلم. بچه که بودم هروفت از مامان می پرسیدم: مدرک تحصیلی مادر؟ با یک حسرت عمیقی می گفت دیپلم! یا با یک لجی جلوی شغل مادر می نوشت خانه دار! یه جورهایی توی ناخودآگاهم ثبت شده بود که دیپلم خیلی بد است لابد! و آنهایی که مادر فرهنگی یا دکتر یا کارمند دارند خیلی وای وای اند! 

شب توی تاریکی اتاق و کنار نفس های آرام سین به سوال های توی سرم فکر می کردم..."چند درصد از ما زن ها به خاطر آن دو سانت فضای خالی جلوی "تحصیلات" درس می خوانیم؟ چند درصدمان برای خالی نماندن فرم های تحصیلی فرزندانمان ، صبح به صبح از کانون گرم خانواده دورشان می کنیم و به آغوش غریبه ها می سپاریم تا جلوی کلمه "شغل" بنویسیم: دبیر، کارشناس، پرستار،منشی، ...؟ اصلا چند درصدمان نه به خاطر هزینه های زندگی که به خاطر پرستیژ اجتماعی شاغلیم؟ که وقتی وارد جمع جدیدی می شویم و از ما می پرسند چه کاره ایم، جواب دهن پر کنی داشته باشیم؟"...

به چند ماه پیش فکر کردم که هرجا هر فرمی پر کردم، هرجا هر کسی پرسید چه کاره ای، سرم را بالا گرفتم و گفتم دبیر زبانم! و فقط همان شب بود که در مقابل جاری آینده ام لبخند زدم و هزار بار از خودم پرسیدم شغل فعلی من دقیقا چیست؟ کارآفرینم؟ خانه دارم؟ نـ.ـمـ.ـد دوزم؟؟؟ و برای اولین بار بعد از ترک تدریس زبان، به فکر بازگشت به مدرسه افتادم! چرا؟ فقط به این خاطر که اگر جامعه از من پرسید چه کاره ای راحت و با اعتماد به نفس بتوانم پاسخ گو باشم؟ مگر نه اینکه من الان شاد ترم؟ که راحت ترم؟ که شغل بی نام اما پر از خلاقیتی دارم؟ که گرما و سرما و آلودگی و ترافیک اذیتم نمی کند؟ که وقتی همسرم از راه می رسد خانه ام، شادابم، آراسته ام؟ اصلا مگر خود من همیشه نگفته ام تا مادر نشده ام کار می کنم و بعد اگر مادر شدم تنها مادری می کنم!؟؟ بعد اگر فرزندم روزی فرمی از مدرسه بیاورد و جلوی شغل خالی باشد و بنویسم" مادر"، بد است؟ جلوی تحصیلات بنویسم "کاردانی" بد است؟ مگر همین من نبودم که همیشه معتقد بوده ام درس را باید تا جایی خواند که از آن لذت می بری؟ که به مقوله ی تحصیل همیشه به چشم کاری ذوقی نگاه کرده ام نه وظیفه ی اجتماعی؟ که به نظرم مطالعات جانبی گاهی صدها برابر مطالعات آکادمیک مفید و قابل استفاده اند؟...اصلا شعاع این دایره ی "برای دلت زندگی کن" تا کجاست؟ مادر خوب و همسر خوب و انسان خوب بودن کافی نیست؟ نمی گویم تحصیلات بالا داشتن یا شاغل بودن در تضاد با نقش مادری و همسری و انسانی ست. نه. اما نه تحصیلات بالا و نه رتبه های اجتماعی الزاما از ما انسان های خوب نمی سازند. 

باز هم فکر می کنم. از آن شب مدام فکر می کنم. به انتظارات جامعه، انتظارات خانواده، همسر و فرزند و به "دل"! من همیشه آدم دلی ای بوده ام. در حساس ترین لحظات زندگی ام بهترین مشاورم بعد از عقل دلم بوده است. شاید همین هم دلیل این احساس رضایت درونی ام از هر چیز کوچکی ست. و دل من در حال حاضر شاد است! و اصلا میل ندارد دوباره درس بخواند یا دوباره دبیر باشد. میلش به کتاب می کشد، به معنویات، به سفر، و به ساخت کاردستی هایی که خواهان زیاد دارند! 

خودکارم کو؟ می خواهم جلوی شغل بنویسم: ناظر کیفی زندگی خود!

Slice of life 3

وقتایی رو که می رن مسافرت و عزبزانشون رو به من می سپرن ، عاشقم! با طلا خانوم آشنا شین :)



خوشا شیراز و ...

کاش می شد زمان رو منجمد کرد. روی بهار. کاش می شد اینهمه طراوت و پاکی و شادابی رو تا ابد نگه داشت...






پ.ن: سایز واقعی عکس ها رو با باز کردن عکس تو یه صفحه مجزا ببینید.

پ.پ.ن: حیاط خونه عمه خانوم که معرف حضور هستن ;)