کاشکی اون مَرده بودم که یه چرخ کهنه گذاشته بود جلوش و کفشای پاره رو صلواتی می دوخت...
کاش اون پیرزنی بودم که تنها گوسفند توی خونه ش رو قربونی می کرد و کبابش می کرد برای زائرا...
کاش اون دستی بودم که تند و تند چایی زغالی می ریخت برای خسته های راه...
کاش اون پایی بودم که زخم شده بودم، تاول زده بودم توی سنگلاخ ها...
کاش پرچم سبز یا حسین بودم تو دست یه پسر بچه که قدش از همه ی آدم های دور و ورش کوتاه تره...
کاش زیر اندازی بودم که یه تن خسته رو پناه می ده...
کاش اونجا بودم...
به هر بهانه ای...
به هر شکلی...
صل الله علیک یا قتیل العبرات*
* یکی از معانی عبارتی مثل «انا قتیل العبره» این است که من کشته رحمت هستم یعنی به شهادت رسیدم تا جامعه اسلامی با اشک ریختن بر من لبریز از رحمت گردد و دل ها نرم و با یکدیگر مهربان گردد.
مرحوم مجلسى در معناى این جمله مىفرماید: منظور این است که «هیچ مؤمنى به یاد من نمىافتد مگر این که گریه مىکند یا بغض، گلوى وى را مىگیرد»
بعضی وقتا لازمه یکی شونه هات رو بگیره و محکم تکونت بده تا خواب خرگوشی از سرت بپره. هفته ای که گذشت حتی اگر خندیدم، با بغض بود...اگر حرف زدم، خوابیدم، عشق ورزیدم، با بغض بود. من آدم دلشوره نیستم، آدم بد به دل راه بده، آدم فکر منفی. اما وقتی به دلم بد بیوفته حالم از هرچی آدم دلشوره ایه بدتر می شه. من آدم ابراز احساسات خانوادگی هم نیستم. آدم قربون صدقه. آدم دلم برات تنگ شده. مامانم هیچوقت ما رو بی هوا نبوسیده. پدرم هیچوقت بهمون نگفت که دوستمون داره. ما دلمون، فکرمون پیش همه، اما هیچی رو زبونمون نیست. ولی اینا هیچکدوم معنیش این نیست که جونمون برای هم نمی ره. چند روز پیش که بی هوا و بی برنامه با هم رفتیم بهشت زهرا و شاه عبدالعظیم، - چهارتایی: من و مامان و خواهرم و هـ.ـانـ.ـیه - یه لحظه از بغض خالی نشدم. همش این حس گندو داشتم که بار آخره خواهرمو می بینم! حرف هم که نمیشه بهش زد از بس پاشو کرده تو یه کفش که می خوام بایـ.ـپس معـ.ـده کنم! به خدا شوخی نیستن این عمل ها. معلوم نیست چند جور عوارض دنبال خودش داره. ولی به هیچ صراطی مستقیم نمی شه.
انقدر این چند وقته نذر و نیاز کردم که منصرف بشه که دیشب تکست داد فردا عمل کنسله. دعاهات خوب می گیره! باور کنید یا نه من بعد از یک هفته تونستم نفس راحت بکشم. درسته که کامل منصرف نشده و به هرحال مصممه که بعد از ماه صفر این عمل رو انجام بده - که حتی پول دکتر رو هم ریخته به حسابش - اما با این حال از این ستون به اون ستون فرجه! خدا رو چه دیدید؟ شایدم نظرش عوض شد.
منم این وسط از خواب خرگوشی بیدار شدم... فهمیدم نفسم برای خانواده م می ره...
هـ.ـانـ.ـیـ.ـه خانوم تو حرم شاه عبدالعظیم
پ.ن: برای کارای نـ.ـمـ.ـدی م توی فیثبوق یه پیج ساختم. به دلایل امنیتی نمی تونم آدرسش رو توی وبلاگ بذارم. خیلی از دوستانی که توی فیثبوق هم با من فرندن در جریانن. کسی اگر هست که می خواد بدونه برام کامنت بذاره تا بهش بگم. مرسی.
1. حسابی سرم گرم شده. صبحا از کله ی سحر که سین میره سرکار بیدارم تا ساعت دوزاده یک نصفه شب. دیگه نه ظهرا می خوابم، نه زمان زیادی توی اینترنت میام، نه از خونه بیرون می رم! شده م جزوی از فرش اصلا! :))) یه وقتا انقدر سرم گرم نمد بازی می شه که زمان یادم می ره. سر بلند می کنم و می بینم غروب شده. خلاصه یه همسر بی سر و صدا و مظلومم که کاری به درس خوندن شوهرش نداره و فقط یه ساعت یه بار یه میوه ای، آبمیوه ای، چایی ای چیزی می ده بهش و دوباره برمیگرده سر دوخت و دوزش! :دی راسشو بخواین قرار شده توی بهمن ماه زن داییم شوی مانتو بذاره (خودش داره می دوزه) و اون گوشه کنارا هم من و دخترخاله الی کارای نمدیمون رو بفروشیم ^_^ واسه همینه که من یوهو انقدر آلوده ی این کار شدم. ولی کیف داره. بی نهایت کیف داره. به محض اینکه قیمت گذاری روی کارامون بشه، صفحه فیض بوقیمون رو عمومی می کنم تا اگر کسی کاری خواست ، سفارش بده. منتظرش باشین
2. سه شنبه سالگرد عروسیمون بود. جالب اینه که من انقدر درگیر این کارهای نمدی شده م که اصلا یادم نبود! ولی امسال سین عجیب یادش بود :)) (برعکس پارسال که من کادو هم خریده بودم و ایشون کلا در عوالم دیگری به سر می بردن :دی) خلاصه از یه هفته قبل سه شنبه رو مرخصی گرفته بود که با هم بریم خوش گذرونی. مام صبح پاشدیم (بخوانید لنگ ظهر)، صبحونه خوردیم، من ظرفای دیشب رو شستم، لباس گرم برداشتیم و زدیم به جاده چالوس، به سمت رستوران ارکیده. (کیلومتر دوازده) آقا به حدی این جاده ی پاییزی زیبا بود، به حدی زیبا بود ، که می خواستی گریبان بدری، جیغ زنان سر به بیابون بذاری!! :)) هوا که ابر بود، نم بارون که می زد، این درختام هزارتا رنگ بودن. بعدم که از رستوران ارکیده هرچی بگم کم گفتم بس که غذاش خوب بود و محیطش خوشگل بود. البته - به علت معیارهای تا سقف چسبیده ی من در رضایت از کارکنان - رفتار پرسنلش رو نمی پسندیدم زیاد. یعنی بد نبودن ها! ولی بهتر هم می تونستن باشن. بگذریم... بعد از ناهار جاده رو یه ساعتی ادامه دادیم و حسابی پاییز دیدیم و تو یه فضای بکر پاییزی هم هی عکس انداختیم
(ما دوتا + بقیه عکسها: * - * - * )
3. خیلی وقت بود که دلم یه عطر خوب می خواست. همه ی عطرایی که داشتم تکراری شده بودن و به غیر از بادی اسپری ام، نسبت به همه شون حساس شده بودم. کلا من تحمل بوی زیاد ندارم و سریع سرم درد می گیره. خلاصه همون سه شنبه که از چالوس برمیگشتیم، یه سر به هایلند آرژانتین زدیم. کلی عطر بو کردیم و قیمتا رو بالا پایین کردیم و در نهایت من عطر دلخواهم رو پیدا کردم. اما از اونجایی که تجربه ثابت کرده هایلند خیلی گرون فروشه، چیزی نخریدیم تا بیایم قیمت هاش رو با چاره و لیلیوم وعطر نت مقایسه کنیم. عطر من رو فقط لیلیوم داشت که با وجود اینکه گرون تر از چاره و عطرنت عرضه می کرد، چهل و خرده ای از هایلند ارزون تر بود!!! این شد که من ایشون رو سفارش دادم برام بیارن :
می دونین من از مشتری های چاره م. چون خیلی جنساش تنوع داره و چیزای خوبی هم برای فروش می ذاره. کلا سایت معتبریه. اما هزینه ی ارسال می گیره و معمولا هم یک هفته زمان می خواد برای تحویل. لیلیوم هزینه ارسال نداره و یکروزه جنس رو برات میاره. تازه وقتی آقای پیک زنگ در رو زد و من رفتم پایین، دیدم توی بسته ش به غیر از عطرم و فاکتورش، یه مجله ی همشهری جوان هم هست ^_^
می دونین؟ یه کارایی هزینه ی کمی دارن اما انقدر تاثیر خوبی می ذارن که چندین برابر هزینه رو برمی گردونه. من برای مجله هه خیلی ذوق کردم. با اینکه خودم می تونستم برم سر خیابون و بخرمش! ولی اینطور غافلگیرانه و غیر منتظره واقعا چسبید :)
4. توی این شماره مجله همشهری جوان (آذرماه) یه ماجرای واقعی نوشته بود از پسر بچه ی 5 ساله ای که مبتلا به سرطان خون ه و تنها آرزوش این بوده که لباس بتمن بپوشه و بره توی شهر. یه موسسه ای توی آمریکا به اسم (یه آرزو کن) به پدر این بچه کمک می کنه که پسر سرطانیش رو به آرزوش برسونه. جوری که با همکاری پلیس و با یه هزینه ی سنگینی کل شهر تعطیل می شه تا به محض خروج این پدر و پسر از فروشگاه (با لباس بتمن) یه لامبورگینی بیاد و سوارشون کنه و ببردشون به جایی که باید یه زنی که کلی بهش باروت بسته بودن نجات بده!! مردم هم خوشحال، تا این خبر رو شنیده بودن پلاکارد نوشته بودن و روزنامه ساخته بودن و با کلی ذوق و شوق رفته بودن توی خیابون تا ازشون حمایت کنن.
می دونین من واقعا بغضم گرفت. اینا واسه بچه ها و آرزوهاشون چیکار می کنن، ماها چه جوری با یه بچه ی مریض برخورد می کنیم و مثل گوشت قربونی از اینور به اونور پاسش می دیم...
5. حسن ختام این پست دراز(!) هم دو تا عکس خیلی بی ربط :دی
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش...کلا اصلش در وسائلش جریان داره :)))
توی پارک ملت، کنار دریاچه، بغل کافی شاپ هم دست از سر فیس بوک برنمی داره :)))