Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

از اینور اونور

ماه رمضون هم تموم شد. و امسال آخرین سالی بود که کل ماه رمضون توی تابستون بود. نمی دونم چرا ولی امسال خیلی سخت گذشت. من هیچ سالی توی عمرم نشده بود که آخرای ماه رمضون ببرم! همیشه هفته آخر رو با بغض می گذروندم و غصه میخوردم که داره تموم میشه. اما امسال بعد از شب های قدر دیگه می خواستم خودمو بکشم! :)) یکسره غر می زدم که ای وای چرا تموم نمیشه ه ه ه ه! هنوز اما گوشیم قبل از اذان مغرب ربنا می خونه. نمی تونم منکر بشم که یه غم عجیبی می شینه تو دلم. هرچی باشه ماه رمضون جون بود که گذشت... :)

تعطیلات عید فطر رفتیم اص.فهان. خیلی وقت بود نرفته بودیم. چون اگه خاطرتون باشه عید هم نرفتیم :دی و اولین بار بود که همگی با هم - ما و برادر شوهر جان و جاری جان و پدر شوهر جان و مادر شوهر جان - می رفتیم اونجا. جاری جان بهتره خدا رو شکر. یه آمپول خارجی پیدا کرده که وقتی می زنه حالت تهوع ش تا دو سه روز خیلی خیلی کم میشه. ولی هنوزم اون ترشح شدید بزاق رو داره و درد کمر و پا و شکم باعث میشه نتونه درست راه بره. تو کل سفر هم دو جمله ازش شنیدیم که انقدر سوژه شده بود و خندیده بودیم که خودشم شرطی شده بود... "خوابم میاد - گشنمه!" :))  برادر شوهر جان هم که کت بسته در خدمت همسر :دی (خدا قسمت همه آرزومندان کنه :))    ) جاری جان لب تر کنه برادر شوهر جان پریده از جاش :)) و به دلیل همراهی در خواب و خوراک ایشون هم همزمان داره دوران بارداری رو می گذرونه انگاری و هر روز شکمش بزرگتر می شه :)))) 

هوای اص فهان هم که گرررررررررم. می رفتی زیر آفتاب ترک می خوردی :)) جدی لب های من قاچ قاچ شده بود از گرما :)) من و سین که فقط صبح زود و غروب می رفتیم بیرون و بقیه روز زیر باد کولر می خوردیم و می خوابیدیم و گپ می زدیم و یه وقتام من برای فرار از گرما و حجاب می رفتم تو اتاق و مشغول دوخت و دوز می شدم  :دی 

صبح روز عید هم با خاله سین هماهنگ کردیم و ما رو بردن برای نماز عید فطر. بگذریم که چقدر تیکه و گنده شنیدم از اینور اوونور. ولی از اونجایی که به خودم قول داده بودم این سفر بهم خوش بگذره همه رو از این گوش گرفتم و از اون گوش در کردم و لبخند زنان رفتم تا به اعتقادات خودم بپردازم :) خیلی هم خوش گذشت :) کلا این خاله سین رو خیلی دوست دارم. جدای از مهربونیش و خون گرمیش، از لحاظ اعتقادی باهاش احساس نزدیکی می کنم و تنها کسیه که سعی نمی کنه با تمسخر و گوشه کنایه بهت بگه که امل ی و نمی فهمی! هعی... بگذریم...

دیگه چی...اوووم...فردا دارم می رم از یکی از پروزه های برادر شوهر جان عکس بندازم. همون پروژه ای که گفت از روی پیچ موهای دخترش طراحی کرده :) هیجان دارم. عکسا خوب میشن نه؟ :دی

برگ اضافی در ماه رمضان!

تلگرام رو نصب کرده م روی لپ تاپ. این کار باعث شده خیلی کمتر کله م تو موبایلم باشه و واقعا از این روند خوشحال و راضی ام. اصن تازگی آلرژی پیدا کرده م به آدم هایی که توی یه جمع یکسره سرشون یا توی موبایلشونه یا تبلتشون. سین هم وقتی از بیرون میاد تا یه نیم ساعت رو تحمل می کنم که موبایلش رو چک کنه و پیغام  هاش رو بخونه. اما از اون به بعد هر چند دقیقه یه بار تذکر می دم و تازگی به رخش هم می کشم که ببیییییییییین من موبایل دستم نیست :))


درسته که الان ماه رمضونه و خود روزه گرفتن و گرمی هوا و بی خوابی، رخوت و بی حالی میاره. اما اگر همین روند رو تبدیل به عادت زندگی بکنم این حس غبن از گذر بیهوده عمر رو کمتر حس می کنم. امروز صبح که بیدار شدم کوه ظرفای شسته رو جا دادم و آشپزخونه رو جمع کردم. بعدم یکم دوخت و دوز کردم. بعد یکم نوتیفیکیشن های اینستا رو چک کردم و بعد گفتم خوب؟! حالا که حال و رمق نداری چه وقت خوبیه یکم کتاب بخونی! (به جای اینکه بیخودی توی اینترنت چرخ بخوری و چشمهای روزه ت چیزای چرت و پرت ببینه) نشون به اون نشون که تو نیم ساعت سه تا کتاب برداشتم، یه فصل خوندم، و رفتم سر کتاب بعدی :)) ولی خوش گذشت. مخصوصا با کتاب جدید منصور ضابطیان ، برگ اضافی. و مخصوصا تر که اول کتاب رو خودش برام امضا کرده. با یه ادبیات قشنگ و مودبانه. برعکس هرچی نویسنده که تا الان امضاشون رو گرفته م و ساده ترین اصول احترام رو که ادب در مخاطب قرار دادن فرد ه ، بلد نیستن.


خدا وکیلی اگه این عکس رو - که برای زیبا موندنش تگ نزدم - بردارین به اسم خودتون اینور اونور بذارین با همین زبون روزه می گم که اصلا راضی نیستم. (منظورم اون بوک مارک بالای کتاب ه)



پ.ن: مفید ترین استفاده ای که از تلگرام - تا به امروز - داشته م، گروه شعری ه که توش عضوم. شعر خوندن یعنی حال خوب داشتن :)

اغما!

حال بلاگفا حال مریض در حال اغمایی ه که بعد از چند ماه تنها پیشرفتی که داشته این بوده که خودش بتونه نفس بکشه و به دستگاه نیاز نباشه. اما کی به هوش میاد؟ خدا داند! وقتی به آرشیو اونهمه سال خرسی بودن فکر می کنم قلبم به درد میاد. تمام جوونی و شیطنت من تو اون وبلاگ زندانی شده . حس می کنم بچه مه که تو چنگال یه دیو زشت و وحشی گرفتار شده. من سال ها توی سر رسید یادداشت روزانه می نوشتم. سالهاااااااااا. و زیااااااااااد. سالی راحت چهار تا سر رسید رو پر می کردم. اما بعد از ازدواجم و وقتی مجبور شدیم خونه ی پدری رو بفروشیم، تو اسباب کشی مامانم، یه گونی بزرگ برداشتم و هرچیییییییییییییی سر رسید داشتم، به جز یه دونه که مال هشت سالگیم بود ، ریختم توش، درش رو گره زدم و بردم گذاشتم سر  کوچه! حس غم، ترس و تهی بودن می کردم. انگار که هیچ گذشته ای نداشتم. اما در عین حال سبک بودم. از زیر باز غم های زیادی نجات پیدا کرده بودم. و بعد دیگه ننوشتم! نوشتن مثل آب که بعضی از لکه ها رو به جای پاک کردن ، بدتر تثبیت می کنه، غم هام رو عمیق تر و زخم هام رو دردناک تر می کرد. من نوجوون دردمندی بودم. حتی اوایل جوونی م رو با زخم های زیادی سر کردم. اما از وقتی نوشتن توی سررسید و عریان بودن نسبت به حس هام رو کنار گذاشتم انگار دردها گذری تر شدن. نمی گم دیگه هیچ غمی ندارم. ترسی ندارم. زخمی ندارم. نه. هستن. زیاد هم هستن. اما ازشون رد می شم. وقتی یه خوشی کوچیک میاد سراغم بهش آویزون می شم و خودم رو پر می دم تا هرجا که اون خوشی منو ببره. نوشتن باعث می شد تو غمم غرق بشم. گاهی به خودم می اومدم می دیدم ساعت هاست خودگار توی دستم رو نگاه می کنم اما چیزی نمی نویسم. چون انقدر غرق در درد و دلسوزی برای خودم بودم که نوشتن از پس تخلیه حس های منفی م بر نمی اومد.


اینا رو گفتم که برسم به اینجا. "وبلاگ برای من فرق می کرد!" وبلاگ ناخودآگاه سانسور داره. نه سانسور به معنای ازار دهنده ش. به این معنا که تو ی نویسنده برای حس خواننده ت ارزش قایلی و نمی خوای با پست های ناله ی پشت سر هم اذیتش کنی. می بینی که وقتی شارژی اونام سر حال ترن پس سعی می کنی سرخوشی  ها رو ثبت کنی. برای همینه که می گم دلم برای آرشیوم می سوزه. چون قسمت های خوب زندگیم توش پنهانه. مثل سررسید هام نیست که بگم فکر می کنم ریختم تو گونی و گذاشته م سر کوچه! واقعا نگرانشونم :(


پ.ن: با همین بلاگفای توی اغمای وضعیت نامشخص، دوباره وبلاگستان یه رونق بی جونی گرفته. بلاگفایی ها دوباره دارن می نویسن و این خیلی خوشحال کننده س :)


پ.ن.ن: مامانم و خواهر بزرگترم و خانواده ش دارن ده روزه می رن مشهد. سین هم تعطیلات قدر رو می خواد بره اصفهان. من در تهران به صورت یالغوز سرگردونم که شب قدر کجا برم :)) آی ایها الناس، برای یک خانوم تنها که قراره نصفه شب تنهایی بره احیا کجا رو پیشنهاد می دین که هم بشه ماشین برد و جا پارک پیدا کرد هم خیلی دیر شروع نشه و دیر تموم نشه، هم جاش پرت و پلا نباشه؟

رمضون جونم :*

دیگه تو اینهمه سال وبلاگ نویسی و اینهمه سالی که بعضیاتون من رو میشناسین باید خیلی تکراری شده باشه که ماه رمضون هر سال من تمام ذوق و شوقم رو پخش کنم تو این صفحه. ولی واقعا دست خودم نیست. چنان شادی و هیجانی تو وجودم می دو ه که اگه بروز ندم می ترکم :)) منکر سختی روزه تو تابستون نمی شم. حتی منکر اینکه زمستونا ماه رمضون بیشتر خوش می گذره. ولی در کل ماه رمضون هر وقتی که بیاد نازش خریدار داره. خود من یکی مشتری پر و پا قرصشم ^_^
دیروز با یکی از دوستام حرف می زدم که وسط صحبتش پرسید: روزه می گیری؟ گفتم: آره! نگیرم؟ گفت: سین چی؟ گفتم: به خاطر مریضیش باید هر از گاهی روزه بخوره که یوهو نندازتش. ولی اونم می گیره. گفت: آهان! و چند لحظه سکوت کرد. راسش درک نمی کنم اصلا. این رفتار جدید رو درک نمی کنم. یه جوری تازگی ها از آدم این سوال رو می پرسن که انگار ما که روزه می گیریم کار عجیبی می کنیم!! و اونایی که خیلی راحت و به بهونه ی گرما و گشنگی روزه نمی گیرن زندگی عادی و نرمالی دارن! انگار خدا استثنا قایل شده! که آره عزیزم الان که تابستونه و تشنه و گشنه میشی راضی نیستم سختی بکشی و روزه بگیری! باشه همون زمستون منت بذار سرم روزه بگیر :| والا!
جالبه که تشنگی و گرسنگی ماه رمضون منو اذیت نمی کنه. ولی امانم از خواااااب! انقدر خوابم بهم می ریزه که همه ی ضعفم حاصل از بدخوابیم ه. فور اگزمپل ، همین امروز ساعت یازده بلند شدم با اجازه تون ولی الان چشمام دارن می رن :)) کجا می رین وایسیننننن :)))

دلم میخواد افطاری  بدم. هرسال که دوتا افطاری رو داشته م حداقل. فامیل شوهرم و خانواده ی خودم. امسال ولی خیلی زورم میاد فامیل شوهرم رو دعوت کنم :)) آخه اینهمه زحمت می کشم فقط پدر شوهرم روزه ست :)) مادر شوهرم که دیابت داره، برادر شوهرم زخم معده داره، جاریم بارداره، برادر شوهر کوچیکه هم که هنوز به تکلیف نرسیده. (این تکلیف شدن پسرا همیشه برا من خنده دار بوده. الان برادر شوهر من دو برابر منه، یه مرد گنده س، بعد هنوز تکلیف نشده! جالبه که کلا برای همه هم عجیبه که چرا من یک ساله رسما جلوش حجاب دارم! بابا آخه هرچی نگاش می کنم با مرد گنده هیچ فرقی نمی کنه :)))))     )

برای جاریم خیلی دعا کنین. بارداری خیلی سختی رو داره می گذرونه. شرایطش یه جور خیلی عجیبیه که نه خودم تا حالا دیده و شنیده م نه اطرافیانم. گناه داره طفلی من خیلی دلم واسش می سوزه. یه چیز خاله زنکی هم بگم؟ :)) یه دلیل دیگه دلسوزیم برا جاریم اینه که حس می کنم خیلی تنهاست. خواهر که نداره. مامانشم خیلی خیلی کمرنگه. نمی دونم برای شما عجیب نیست که در هفته چهار پنج بار بیاد خونه مادر شوهرم؟ هربار که حالش بد می شه شوهرش از سر کارش بیاردش خونه مادر شوهر؟ بیمارستان که بستری میشه هر چند وقت یکبار مادر شوهر ببره و کارای بیمارستان رو انجام بده؟ ویار یه خوردنی که پیدا کنه بره پیش مادر شوهر که براش بپزه یا بخره؟؟ عجیب نیست؟؟ آدم این ناز ها رو واسه مادرش نمی کنه مگه؟ من اصلا در مخیله م نمی گنجه که وقتی خیلی مریضم و حالم بده پیش کسی به جز مادرم برم. مادر شوهر من خیلی مهربونه این درست. ولی بازم هرچی باشه مادر شوهره. هان؟ شما نظری ندارین؟

رجب و شعبان و رمضان؟ انقدر سریع نگذرین!

چطور میشه که صدای بعضی از آدمها انقدر نرم و مخملی میشه؟ چطور میشه که با تار و پود قلب آدم بازی می کنه؟ اصلا چی می شه که صدای یک نفر با بچگی آدم، با تمام نوستالوژی های آدم آمیخته می شه؟ بغضم می گیره وقتی صدای موسوی قهار رو می شنوم... نه که صدای اون غم داشته باشه. بغض من از سر دلتنگیه. دلتنگی برای همه ی لحظه های معنوی ای که چشیدم و قدر ندونستم. که الان برای ذره ذره شون له له می زنم. صدای موسوی قهار برای من صدای غروب جمعه و دعای سمات ه. صدای سحر ماه رمضونه. صدای ظهر ماه رجبه... صدای موسوی قهار منو یه دختر بچه ی سیزده چهارده ساله می کنه. با ابروهای بهم پیوسته و صورت سفید و بی رنگ. با چادر کش دار ساده که بی قید روی پیشونی م نشسته بود. من هیچوقت بچه ی قرتی ای نبودم. ظاهرم انقدر ساده بود که بعدها دوستای خودم اقرار کردن پشت سرم بهم می خندیدن. اما الان حاضر همه چیزمو بدم سادگی نوجوونیم برگرده.
چیزی تا ماه رمضان عزیزم نمونده و بغض امونم رو بریده. چون اصلا آماده نشدم براش. معنویاتم پوک و لرزون شده ن و نارضایتی همیشگی م از ایمانم به اوج خودش رسیده. شما رو به خدا واسه این عقب افتاده از قافله ی معنویات دعا کنید. من گم شده م...من دیگه "من" نیستم...


پ.ن: یه جنبش قشنگی راه افتاده که از  امروز که دوشنبه بیستم شعبانه، تا چهل روز که میشه روز عید فطر، هر روز یکبار زیارت عاشورا رو به نیت فرج امام زمان عج بخونیم و از ته قلب تنها حاجتمون رو ظهور ایشون قرار بدیم. یا علی! التماس دعا