Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

کاچی بعض هیچی!

بعد از اون باری که یکی از رفقای قدیمی گفت هنوز که هنوزه از زوی دستور شله زردی که توی وبلاکم گذاشتم توی ماه رمضون شله زرد درست می کنه، گفتم شاید بد نباشه یه سری چیزایی که بلدم و برای ماه رمضون می چسبه اینجا بذارم که هربار درست کردین یه خدا خیرش بده هم نثار من کنین :))

کشف امسالم کاچی بود! تا قبل این فکر می کردم انقدر سخته که من نباید سمتش برم! اما وقتی چند شب پیش سین با چشمانی ملتمس گفت: یه چی بده بخوریم جون بگیریم، اینجانب راس ساعت یک و نیم نصفه شب چنان بوی آرد تفت داده ای به هوا کردم که هر آن انتظار داشتم با باز کردن در واحد، همسایه ها پرت شن تو خونه! :|

و اینگونه بود که ترس ما از پختن کاچی ریخت....

این شما و اینم دستور کاچی به شیوه مادرجان!



اولا اینکه هرگز از یه آدم گرسنه دم افطار انتظار نداشته باشین کاچی ش رو تزیین قشنگ مشنگ بکنه! دوم اینکه کلا از من انتظار تزیین نداشته باشین! خوب؟ :))

این مواد اولیه که می گم همه ش نسبیه و مقدار خاصی نداره چون کاچی در هررررررررر صورت خوشمزه میشه و تنها عاملی که توش با بالا و پایین شدن تفاوت طعم ایجاد می کنه مقدار شکر شه. پس استرس نداشته باشین که مریم چرا مقدار نگفت!


مواد لازم:

آرد گندم
شکر
کره
گلاب
هل
زعفران
آب
انواع مغزها (پسته خام، گردو، بادام خام...)


تو یه قابلمه تقریبا چهار پنج تا قاشق پر آرد می ریزیم و شروع می کنیم تفت دادن. کاچی یه خوبی ای که داره اینه که لازم نیست آردش به اندازه حلوا تفت بخوره. همینی که بوی خامی آرد گرفته بشه و یکمی کرم تیره بشه کافیه. بعد آردا رو کنار بزنید و مقدار متنابهی از کره رو - تا جایی که وجدانتون بهتون اجازه می ده، مثلا نصف یه قالب! - بندازید وسط قابلمه. جیزی می کنه و شروع می کنه آب شدن. یکم صبر کنین تا کره آب بشه. آرد و کره رو قاطی کنین و یواش یواش آب سرد رو بهش اضافه کنید و خوب هم بزنید تا گوله ای نمونه. چقدر آب؟ تقریبا یک لیوان و نصفی. کلا مهم نیست. چون هرچقدر که به نظرتون شل بیاد باز هم به مرور آرد ری می کنه و غلیظ میشه. 

خوب که گوله ها رو با پشت قاشق چوبی صاف کردین، جندتا دونه هل و شکر اضافه کنین. زیاد! کاچی هم مثل حلوا شکر زیاد می بره. اگر خیلی از استفاده از شکر عذاب وجدان می گیرین می تونین تو مراحل آخر عسل اضافه کنین به جای شکر. یا مثلا شکر قهوه ای بریزین که خیلی هم دستتون نلرزه :دی کلا اینکه شکر چقدر باشه با یکم چشیدن دستتون میاد. وقتی کاچی داغه باید یکم شیرینیش از حد معمول بیشتر باشه چون وقتی خنک میشه شیرینیش کمتر به نظر میاد.

حالا مغزهایی رو که خرد کردین به کاچی اضافه کنین. اگر مثل ما دوست دارین قرچ قرچ زیر دندون بیاد عملا فقط از وسط نصفشون کنین. اگر نه می تونی آسیابشون کنین که پودری باشن و تو کاچی نشون نده. حالا هی هم می زنیم تا کاچی رفته رفته غلیظ بشه. وقتی به غلظت ماست هم زده ی یکم شل رسید بهش زعفرون آب زده و یکمی گلاب اضافه می کنیم. و دوباره صبر می کنیم تا به غلظتش برگرده.

حالا کاچی حاضره! بوش خونه تون رو برداشته و عطر زعفرون هل و گلاب داره دیوونه تون می کنه! 

دونه های هل رو که روی کاچی وایساده ن بردارید و کاچی رو توی ظرف بکشید و بر خلاف من بی حوصله ، شما با دقت زیاد تزیینش کنین :))

کاچی وقتی تو محیط بمونه و از دما بیوفته غلیظتر هم میشه.


اگه درست کردین نوش جونتون. دعا به جون مامان من بکنین که استاد کاچی پختنه!

التماس دعا :)

افطار دو نفره

سین گفت با دوستاش قراره بره  برای افطار. منم قرار بود هماهنگ کنم با دوستی رفیقی کسی برم بیرون. هنوز ظهر نشده بود که قرارم رو با دوستم بهم زدم. دعوت خواهرم رو هم برای افطار قبول نکردم - که می دونم ته دلش می خواست نرم چون امتحان داشت. ولی روش نمی شد بگه -. آستین بالا زدم و دست به کار پختن سوپ کشک شدم..سوپی که خیلی دوسش دارم ولی چندان باب میل سین نیست. هم زمان مواد کتلت رو آماده کردم و از تصور نشستن دونه های گرد کتلت سر سفره افطارم دلم ضعف رفت. می خواستم تنها باشم و با خودم دوتایی خلوت کنیم و چند ساعتی خوش باشیم. نه اینکه وقتی با سین یا خانواده م هستم خوش نیستم. نه. فقط نیاز داشتم دست بندازم گردن خودم با هم بشینیم سر سفره افطار، به هم خوردنی تعارف کنیم و بی وقفه گپ بزنیم :) جاتون خالی. خیلی خوش گذشت :)


پ.ن: از الان دلشوره ی شب قدر رو دارم. کاش خدا خودش یه جای خوب و با حال برامون جور کنه. یادش به خیر مجلس حاج آقا مجتبی رو...

هوس ه دیگه!

بدجوری هوای وبلاگ خرس قهوه ای م رو کردم! اصلا چند هفته س زده به سرم برگردم همونجا. اینجا غربت داره. هیشکی انگار ادمو یادش نیست. سرد می شم برای نوشتن.  از طرفی هم نمی تونم دست از نوشتن بردارم، هم می بینم حیفه که روزام ثبت نمیشن. اینهمه سال کم و زیاد، خوب و بد از حس و حالم نوشته م و گذشته م برام  مثل یه سند ارزشمند ات به لای پست های وبلاگ هام ثبت شده ن. وقتی برمی گردم و خاطرات سال 82- 83 رو می خونم انگار یوهو دوباره بیست ساله می شم و خودم رو یادم میاد. خود پر انرژی و پر جنب و جوشم رو. حیفه که مثلا مریم چهل ساله هیچی از مریم سی ساله یادش نیاد. سی سالگی گم بشه و هیچی ازش نمونه. حیف نیست؟ 

برگردم؟ :دی

تنها مشکلم برای برگشتن دخترعموی سین ه که ادرس اونجا رو داره. و بله ... خواهرم :|   :))) اونو کجای دلم بذارم؟! :دی


حالا بی خیال. بعدا بهش فکر می کنم.


آقا اینو تعریف کنم  یکم بخندیم :))))

فردا خواهرم خاله هامو دعوت کرده. بعد دیدم خیلی دست تنهاس، دم غروبی گفتم برم کمکش. گفتم بذار شامم رو بذارم که دلم شور نزنه. یه یه ربعی وایسادم جلو فریزر زل زدم به جای خالی نون، گوشت چرخ کرده و مرغ! :| بعد اومدم یه ربعم وایسادم جلوی سطل برنج به جای خالی برنج نگاه کردم :))))))) کلا گزینه هام برای شام به دو عدد رسید :)))) یا خوراک لوبیا چیتی یا عدسی! گفتم خوراک یکم وجاهتش بیشتره. همه چیو تند تند کردم تو زود پز زیرشو روشن کردم و دوییدم سمت خونه خواهرم. یکم کارا رو کردیم و من با عجله اومدم سمت خونه که بدجوری دلم شور می زد برای زودپز! همش منتظر بودم دم خونه ماشین آتش نشانی ببینم :))

القصه...

سوار آسانسور که شدم هر طبقه ای که بالاتر می رفت من رایحه ی دلپذیر سوختگی بیشتری رو حس می کردم! و وقتی کلید توی در انداختم دود اومد منو هل داد از خونه انداخت بیرون :| غذام سوخت؟ جزغاله شد!! :))))) یعنی اگه من یه ربع دیرتر میومدم احتمالا باید در زودپز رو از توی سقف در میاوردم! :)) 

خلاصه گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، که خوب خدا رو شکر عاقلانه ترین و درست ترین کار به ذهنم رسید..."زنگ زدم سین غذا بخره بیاد!!!" :))))))))

حالا سین از در اومده تو همه جا توی دود غرق! چشم چشمو نمی دید :)) شاممون رو خوردیم سفره رو جمع کردیم منم رفتم تو آشپزخونه مشغول مرتب کردن ظرفای شام. یه آن برگشتم و با این صحنه مواجه شدم:

پنکه روشن، پنجره آشپزخونه باز، پنجره هال باز، در واحد باز، سین هم از توی اتاق به سان سرخپوستان آمریکایی جیغ زنون و یورتمه کنون پرید بیرون اونم در حالی که سعی داشت با تی شرت من دودها رو از خونه بیرون کنه! :))))))))))))))))))))) تا نیم ساعت انچنان می خندیدم که نفس کم اورده بودم و اشک از چشمام میومد شر و شر :)))))))))) هنوزم به اون صحنه فکر می کنم می ترکم از خنده پسره ی خل :)))))))))


هیچی دیگه. دودا که بیرون نرفتن. الانم همه وجودم بوی دود می ده . _ همین الان موهامو بو کردم دیدم اونام بوی دود می دن :|  _ اما به جاش یه دل سیر خندیدم :))) جاتون خالی :دی

شب مادربزرگی

یک وقت ها هم باید دمپختک بار گذاشت. که مجبور شوی سری به شیشه های ترشی چند ساله ات بزنی! دامن گلی هم بپوشی حتی. موهات را هم یک وری ببافی و روی شانه بیاندازی. سر سفره ماست هم باشد لابد. با برگ های صورتی گل سرخ. سالاد شیرازی؟ ریحان؟ دوغ حتی؟ اصلا هرچه کلاسیک دارید بریزید وسط سفره. امشب "شب مادربزرگی" ست. می خواهم برای یک بار هم که شد مادربزرگی دلبری کنم!



پ.ن: عکس از آرشیو وبلاگ قبلی - یادگاری متین آباد