Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

یه روز بارونی


صبح با صدای بارون که با صدای نماز خوندن سین قاطی شده بود از خواب بیدار شدم. ریز و یکنواخت و گوش نواز. کرکره رو باز کردم و به حلقه های موجی روی چاله های آب، که زیر نور زرد چراغ کوچه می لرزیدن، خیره شدم... بالبخند. امروز "یه روز بارونی" بود.

سالهای سال "یه روز بارونی" برای من یه روز ویژه بود. تا جایی که یادم میاد و به اندازه کافی استقلال داشتم، تو روز بارونی هرجوری بود برای خودم یه خلوت جور میکردم. مدرسه ای که بودم راه برگشت به خونه رو دور میکردم. انقدر که مسیر ده دقیقه ای میشد یک ساعت. یک ساعت پیاده روی آروم و سر به هوا، غرق در بوی چنارهای بارون خورده و شر شر ناودونای خونه های آجری. 

دانشجو که شدم، "یه روز بارونی" جدی تر شد. انقدر جدی که کار به پیچوندن کلاس می کشید! انقدر راه میرفتم تا دیگه زانوهام به لرزش می افتادن. شریعتی، ولیعصر، میرداماد... گاهی که کلاس نداشتم و خونه بودم، تا بوی بارون رو مشینیدم شال و کلاه میکردم و میزدم بیرون. یه اتوبوس رو نشون میکردم و میشستم تا اخر خط. از پشت شیشه عرق کرده ادمای خیس چتر به دست رو تماشا میکردم و غرق میشدم تو افکار خودم. یه صبح تا غروب، تا جایی که نور اجازه دیدن زیبایی "یه روز بارونی" رو میداد، من بودم و خودم و گله به گله شهر. یه وقتام سر از خونه ی خاله ای، دوستی، کسی در میاوردم و بقیه ی روز رو با دوست داشتنی ها کیف میکردم.

بعد از ازدواج دیگه نمی تونستم اونجور بی قید و بی مسئولیت راه بیوفتم تو شهر. هر جا که میخواستم برم اول جک میکردم که تو خونه کار نرکده جدی نداشته باشم. بعد دو سه ساعتی میرفتم پیاده روی و گشت و گذار و نرسیده به تایم اومدن سین برمیگشتم. سین مثل من از خیس شدن زیر بارون لذت نمی بره و زود از نم و سرما دلزده میشه. واسه همین بود که من هنوز خلوتم رو با "یه روز بارونی" داشتم.

امروز، سین قبل از رفتن گفت ظهر از سر کار باهام قرار میذاره که بریم یکی دوجا وسایل مربوط به اتاق دخترمون رو بخریم، بعد ناهار بخوریم و اون دوباره برگرده سر کار. خوشحال بودم. "یه روز بارونی" دو نفره انتظارمونو می کشید. 

نزدیک ظهر پیغام داد که کارش زیاده و اگر میشه عصر بریم. گفتم مشکلی نیست. میتونستم یکی دو ساعت زودتر از قرار، راه بیوفتم تو شهر و در حد وسع خودم (تو این شرایط که زیاد نمی تونم خودمو خسته کنم) اون خلوت دلخواهم رو داشته باشم. 

عصر که شد لباسامو پوشیدم و واسه خودم یه هدف معنا دار تعیین کردم که از وقتمم استفاده کرده باشم و خریدی که داشتم انجام داده باشم، تا بعد به قرارم با سین برسم. ولی سین پیغام داد که از ترافیک و گرفتاری نگرانی داره و بهتره امروز نریم. گفتم باشه ولی لباسا رو در نیاوردم. من هر جوری بود باید خلوت "یه روز بارونی" رو جفت و جور میکردم. گفتم میزنم بیرون. بالاخره سر از یه جا در میارم دیگه.

کل رفتن بیرون و برگشتنم به خونه یکساعت هم شاید نشد. ولی این آخرین پاییزی بود که من میتونستم تو "یه روز بارونی" خلوت آروم خودمو داشته باشم. سال دیگه این موقع، یه دختر ده ماهه همه جا باهامه. شاید با هم بریم برای قدم زدن تو "یه روز بارونی". با محدودیت و مراقبت. باز هم لذت خواهم برد؟ قطعا! همین قدر؟ متفاوت! 

قبل از ازدواجم، همیشه یکی از دغدغه هام این بود که مردی نصیبم بشه که روحیات لطیفی نداشته باشه و چیزی از احساسات من نفهمه. حالش با برف و بارون دگرگون نشه و قدر شکوفه های روی درخت ها رو ندونه. زیبایی های دنیا به وجدش نیاره یا آدمی باشه که همه چیز رو از دریچه منطق میبینه. می ترسیدم دیگه نتونم از دنیا لذت ببرم. ترس خیلی بزرگی بود. ولی الان بعد از یازده سال که سین رو میشناسم، با قاطعیت میگم که همچنان از زیبایی های دنیا لذت میبرم. کمتر از تجرد یا بیشتر؟ متفاوت! خیلی جاها سین یه همراه ایده آله. یه جاهایی هم که اختلاف سلیقه داریم، اونقدر مهربون و مرد هست که بذاره من لذت های خودمو داشته باشم. 

الان تو این روزها که به اومدن این موجود کوچولوی فضایی نزدیک و نزدیکتر میشم، دوباره دارم میترسم. خیلی زیاد. میدونم که تغییرات خیلی بزرگی در راهه. مثل ازدواج که یه مرز خیلی پر رنگ بین دنیای تجرد و دنیای تاهله، مادر شدن هم یه مرز خیلی خیلی پر رنگ بین قبل و بعد از این اتفاقه. 

تو رو خدا نیاین بگین "حالا بذار بیاد، ببین چه جوری عاشقش میشی!" یا "وقتی به دنیا بیاد میفهمی الکی میترسیدی!" یا "صبر کن تا ببینی چه جوری فراموش میکنی قبل از دخترت چه جوری زندگی میکردی!" اجازه بدین من تجربه خودم رو از مادری داشته باشم. برام پیش ذهن نسازید. تو تمام این مدت بارداری، لحظه به لحظه آرزوم این بود که آدمها سعی نکنن تو هر قدم، قدم بعدی رو اسپویل کنن. نمی دونم چه جوری منظورم رو برسونم. قبلا هم یه بار تو اینستاگرام گفتم. هرکسی تجربه خاص و منحصر به فرد خودش رو در هر مرحله از زندگی داره و این خیلی ساده لوحانه ست که بخوایم فکر کنیم همه قراره لحظات مشابهی رو تجربه کنن. وقتی پیش از ظهرها میخوابم و اطرافیان میفهمن و بهم میگن "تا میتونی خواب ذخیره کن چون تا چند وقت از خواب خبری نیست" دلم میگیره. مطمئن باشید هر مادر بارداری خودش میدونه قراره چه چیزایی رو تجربه کنه. که شب اول زایمان قراره بهش خیلی سخت بگذره. یا بچه ممکنه کولیکی باشه و تا چند ماه تا صبح نخوابه. یا اصلا همین حالتی که یه موجودی بیست و چهار ساعته بهت وابسته و آویزون باشه. تکرار این حرفها جز زیاد کردن استرس مادر هیچ نتیجه ی دیگه ای نداره. کاش بذاریم آدم ها خودشون، قدم به قدم تجربه کنن و بعد هرجا به کمک نیاز داشتن از ما بپرسن. کاش مثل یه فیلم خوب که دیدیمش و لذت بردیم حسابی، اجازه بدیم دیگران هم بدون دونستن جزییات فیلم، از تماشاش لذت ببرن و بعد دور هم بشینیم و با هیجان صحنه های قشنگ فیلم رو دوره کنیم. میشه؟


پ.ن: جدا و واقعا استرس دارم ولی جنسش برام مثل استرس قبل از ازدواجه. استرسی که ته دلت روشنه و میدونی خدا کمکت می کنه.


پ.پ.ن: این پست رو از توی بالکن، مشرف به خیابون بارون زده و در جوار شمعدونی هام نوشتم :) 

فقط نمیدونم چرا عکسه اونوریه :)) اولین باره با گوشی مستقیما عکس میذارم رو یه پست :دی


چون تو رو یادم میاره...

خوشحالم که هنوز نسل آدم هایی که وقتی بارون می زنه سیاوش قمیشی می ذارن و می رن تو هپروت، ور نیوفتاده...

.

.

.

پشت در واحد همسایه آرایشگرم خشک شده بودم. بارون از پشت پنجره پایین می ریخت. قلب من هم...



پ.ن: 
+ دم عید که می شه خیلی هوایی می شم...سر به هوا می شم...
- چرا؟
+ یاد بیست سالگیم میوفتم. گیر میوفتم تو اون سالا. له می شم. الان سی و یک سالمه، اما یازده ساله شب عید بیست سالم میشه...نکنه سی سال دیگه م بگذره، بازم شب عیدا، ما بشیم نوزده بیست ساله؟ دیگه چی می مونه ازمون؟ یه زن شصت ساله که تو حال و هوای دم عید دلش سیاوش قمیشی می خواد و بارون پشت پنجره...
- ...
+ همین الان اشکم دویید... چرا آدم همیشه بیست ساله نمی مونه؟