Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

اولین روز سی سالگی

برای من همیشه سی سالگی یه نقطه عطف تو زندگی یک زن بوده. سنی بوده که یک زن به اوج پختگی و زیبایی خودش می رسه. یه خانوم تموم عیار می شه و شناخت خیلی خوبی از خودش، خواسته هاش و محیط اطرافش پیدا می کنه. و از هر لحاظ به بلوغ می رسه و شخصیت ثابتی پیدا می کنه. 

حالا من تو همین نقطه ایستاده م. همین نقطه ای که سالها با چشم های ریز شده و دست بالای ابرو بهش زل زدم و انتظارش رو کشیدم. اما با زن سی ساله ی تصوراتم خیلی فاصله دارم. هنوز پختگی ای رو که منتظرش بودم در درونم احساس نمی کنم و شناختم از خودم خیلی کمتر از چیزیه که می خواستم. هزارتا دلیل می تونه داشته باشه. هزارتا که خیلی هاشو من نمی دونم. اما مثلا بچه آخر بودن - یا به قول معروف ته تغاری - همیشه سدی جلوی بزرگ شدنه به نظرم. اینکه همیشه ی عمرت از نظر افراد خانواده کوچیکی، به حمایت نیاز داری و انتظار زیادی نباید ازت داشت! خواهرم خودش اعتراف کرد که وقتی برای خرید هدیه من رفته بوده و فروشنده ازش پرسیده بوده برای چه سنی می خوای، یک لحظه هنگ کرده بوده و ناباورانه زل زده بوده به طرف و هی از خودش پرسیده: واقعا مریم سی سالشه؟!

بله من سی سالمه! و باید اول از همه خودم باور کنم که بزرگ شده م. که دیگه واقعا یه سری ناپختگی ها برای من زشته. دیگه من اون بچه ی کوچیکی نیستم که پشت مامانم قایم می شدم تا از هجوم سلام های یکدفعه ای یک جمع فرار کنم. یا وقتی کار اشتباهی می کنم به خاطر خامی و کم سن و سالیم نادیده گرفته بشه. وقتشه مسـءولیت کارهایی که می کنم رو خودم به عهده بگیرم و از فرافکنی و مقصر نشون دادن دیگران خودداری کنم.

البته بی انصافی هم نباید کرد. واقعا این اواخر احساس تغییرات مثبتی در درونم می کنم. شاید با ایده آلم خیلی فاصله داشته باشم اما این ظرف مدرج که باید تا صد پر می شده، خالی خالی هم نیست. اصلا همین که من امسال برای اولین بار بعد از شاید بیست و دو سه سال، تو شب و روز تولدم دچار اون غم وحشتناک مرد افکن نشدم و با بهونه های کوچیک تولدم رو به کام خودم و عزیزام زهر نکردم، پیشرفت خیلی بزرگی بوده! امسال من شاد بودم و با تمام وجودم از تولد سی سالگیم لذت بردم. نه که فکر کنین خبر خاصی بود نه. همه چیز مثل سالهای قبل بود. چه بسا بی سر و صدا تر. اما چیزی در درون من تغییر کرده بود که انگار باعث میشد نه تنها به احساسات خودم، که به احساسات اطرافیانم که واقعا داشتن تلاش می کردن که منو شاد کنن، احترام بیشتری بذارم. 

سی سالگی رو دوست دارم و احساس شادابی خاصی می کنم. و دلم می خواد هر روز صبح که از خواب بلند میشم توی آینه به خودم لبخند بزنم و بگم:


سلام سی سالگی!