Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

کشتی منو!

تا وقتی داشتیم فیلمای بچگی پسر داییم و جوونی فامیل زن داییم (که فامیل شوهر من هم هستن) می دیدیم، همه چیز خوب و شیرین و خاطره انگیز بود. ولی وقتی رسید به فیلمای خونه ی آقاجون، به حیاط و حوض و سفره و مهمونی، به بچگی ها و مانتوهای بنفش اپل دار و سیبیل و پیژامه، به چهره ی آروم و نورانی آقاجون و مجلس گرم کنی بابا... من ریختم به هم. لبم می خندید و چشمام دو دو می زد...دلتنگ بودم و نبودم...می خواستم و نمی خواستم...تلخ و شیرین... فیلم ها بی رحم ترین قاتل های بشرن!

مادرم

بچه آرومی بودم. عشقم این بود وقتایی که مامان خیاطی می کنه با شیشه ی دکمه های رنگی رنگیش بازی کنم. یا وقتی بافتنی می بافت، همینطور که سرم رو روی پاش می ذاشتم با نگاهم قرمزی سر میل رو دنبال می کردم و مدت ها مات و محو و ساکت بودم. آشپزی که می کرد منو روی میز آشپزخونه می شوند و توی کاسه برام یکم خوراکی می ریخت و سرم رو برای زمان زیادی گرم می کرد. بعدالظهرها هم که می خواست بخوابه، اگر منم خسته بودم بی صدا می رفتم و کنارش دراز می کشیدم و یه دستم رو می ذاشتم رو بازوش و بی هوش می شدم. اگرم خوابم نمی اومد یا با صدای نزدیک به صفر - جوری که باید گوشم رو به دون دون های بلندگوی قهوه ای تلویزون می چسبوندم - برنامه کودک می دیدم، یا می رففتم توی حیاط و قاطی شاخه های بلند رزهای رونده قدم می زدم و از خودم شعرهای چرت و پرت می ساختم و می خوندم! آفتاب بی رمق زمستون رو خیلی دوست داشتم. می رفتم جلوی در شیشه ای قدی رو به ایوون، روی فرش دراز می کشیدم تا آفتاب بیوفته روی پاهام. بعد مدت هااااا زل می زدم به ابرا که به کندی عرض آسمون حیاط رو طی می کردن. البته اولا نمی دونستم که ابرا راه میرن. یه بار یه چشمم رو بستم، بعد انگشت اشاره م رو گرفتم بالا و روی گوشه ی یه ابر تپل تنظیم کردم. یکم که گذشت دیدم ابره یواشکی خودش رو کنار کشید و از انگشت من دور شد! خلاصه که خیلی از این کشفم مشعوف بودم ((: با گرد و غبارهای چرخون توی ستون های نور سرگرم می شدم. با گیره های پرده که با چرخ هاشون برای من مثل یه ماشین بودن. حتی با مورچه های چاق و چله ای که یاد گرفته بودم روشون چسب نواری بزنم (((((:
راسش مامان هنوزم هرجا می شینه از بچگی من تعریف می کنه و برای همه می گه که من اصلا اذیتش نکردم. راست هم می گه. من بچه ی خیلی بی آزاری بودم. اما به جاش تو نوجوونیم پدر مامانم رو درآوردم! البته نوجوونی در من از 18 سالگی شکوفا شد!! که یاد گرفتم ساز مخالف بزنم. که سرد بشم. که دور بشم. که از هفت روز هفته شیش روزش رو با مامان در قهر به سر ببرم! الان که پنج روز مونده تا ورودم به سی سالگی، الان که از مامانم جدا شده م و کمتر می بینمش، الان که یکم عقلم بیشتر می رسه می بینم تمام اون جنگ و دعواها چقدر بارها و بارها دل مامانم رو شکونده. مامانی که الان هروقت داریم از خونه ش برمیگردیم و دم در بدرقه مون می کنه و توی سکوت دیوانه کننده ی خونه ش فرو می ره، من بغضم می گیره از بس که تنهاس...
من یادم نرفته که همش از خونه فراری بودم و واحدهای دانشگاهم رو جوری برمی داشتم که وقفه های دو سه ساعته داشته باشه تا صبح زود از خونه برم بیرون و 9 شب برگردم. که چشممون به هم نیوفته. یادم نرفته  اگرم خونه بودم از اتاقم بیرون نمی اومدم و یه وقتا حتی برای غذا هم از جام بلند نمی شدم بس که قهر بودیم همش. یه حس خشمی در من جریان داشت که باعث می شد همش طلبکار مامانم باشم. چرا حامی نیست؟ چرا منو نمی فهمه؟ چرا با بقیه ی مامانا فرق داره؟ چرا منو به حال خودم نمی ذاره؟ چرا بلد نیست بهم ابراز علاقه کنه؟ چرا توقعات بیجا داره؟ چرا جرا جرا... ولی الآن دلم می خواد دستاشو ببوسم بس که زحمتم رو کشیده. بس که تو این زندگی سختی که داشته تمام تلاشش رو کرده که ما آسیب نبینیم. هنوزم اختلاف نظر داریم. هنوزم بحثمون می شه با هم. ولی برام مهم نیست. حاضرم بشینه یه صبح تا شب نصیحتم کنه و کلافه شم، اما اون روز رو صبح تا شب تنها نباشه...

پ.ن: این خیلی منو تحت تاثیر قرار داد...

پ.پ.ن: من و شالگردن من و شمعدونی های من... (روی عکس راست کلیک کنید و open image in new tab رو بزنید تا عکس رو در اندازه ی اصلی ببینید.)

چه کسی پاترول اقیانوسی مرا جا به جا کرد؟

پدرم پاترول اقیانوسی داشت. دو در. با زاپاس  گنده ای که به پشتش چسبیده بود. روزی را که برای اولین بار چشمم به جمالش روشن شد فراموش نکرده ام هنوز. ذوق می کردند همه. بعد از آن کادیلاک سفید که رفت در آغوش کوه و کتف مامان و خواهرهام را شکست و مهره کمر بابا را جا به جا کرد و از خودش جز یک مشت ورق مچاله شده باقی نگذاشت، مدت زیادی ماشین نداشتیم. یک وانت قزمیت بود که بابا از کارخانه آورده بود تا علی الحساب کارمان را راه بیاندازد. یک سال دید و بازدید عید را با همان وانت برگزار کردیم حتی! به همچین فلاکتی افتاده بودیم! لیلا و مینا که نوجوان های حساسی بودند از زور خجالت می رفتند روی صندلی جلو و تا آخر مسیر توی خودشان مچاله می شدند. من اما حکایتم فرق می کرد. به سفارش مامان کف وانت را فرش انداخته بودیم برای راحتی بیشتر. عشقم این بود که تمام مسیر، از خانه تا میهمانی، روی فرش لاکی پشت وانت ،دراز به دراز بخوابم و باد لای موهای لخت خرمایی ام بپیچد و من چشم از ماه برندارم!

داشتم چه می گفتم؟ اها...پاترول اقیانوسی. من تا به آن روز رنگ اقیانوسی را نمی شناختم. شنیده بودم بابا یک ماشینی خریده که خیلی با کلاس است! رنگش هم لنگه ندارد! آن روز چهارتایی، با مامان و خواهرها، پاترول اقیانوسی را دوره کرده بودیم و هرکدام به طریقی تعریف و تمجیدش می کردیم. یکی از رنگ خاصش تعریف می کرد، یکی از تو دوزی چرمش، یکی از شاسی بلند بودنش، من هم  ذوق کرده بودم که باید برای سوار شدن صندلی کمک راننده را بالا زد! راستش را بخواهید چیز زیادی برای ذوق کردن باقی نمانده بود! ...

از آن شب در آلبومم عکس هم دارم !!! رفتیم بهترین لباس هایمان را پوشیدیم و کنار پاترول اقیانوسی عکس انداختیم! با کلی افتخار و فیس و افاده!

روزهای زیادی نگذشت  تا ما از لگد های پاترول اقیانوسی خسته شویم. تا در هر بار سوار و پیاده شدن یک جای لباسمان، مانتویمان یا حتی کفشمان قلوه کن شود. یادم هست که ماشین های کمی کولر داشتند آن زمان. بابا می گفت پنجره ها را ببندید باد خنک هرز نرود. هیچکس هیچوقت زبانش نچرخید بگوید کدام باد؟ خنک؟ هوا؟ یک بار هم حالم به هم خورد. تمام ماشین را به گند کشیدم. باز هم نگفتم هوای گرم بیرون به بوی موتور داغ شرف دارد. یازده ساله بودم.

شبی که بابا مرد پاترول اقیانوسی توی حیاط می درخشید. کارواش رفته بود. واکس خورده بود حتی. قطره های آب روی شیشه اش سر می خوردند. باهاش رفتیم بهشت زهرا. خاکی شده بود. اما هنوز هم می درخشید. بعد از آن شب پاترول اقیانوسی خیلی تنها شد. تنها کسی که دوستش داشت بابا بود. چند ماه بعد برای پاس کردن اولین چک طلبکارها، پاترول اقیانوسی را فروختیم. مادر بزرگ می گفت اموات شب جمعه پرنده می شوند، می آیند روی طره ی دیوار می نشینند. من تا قبل از فروختن پاترول اقیانوسی پرنده های زیادی را لب دیوار دیده بودم. اما پیش خودمان بماند. بابا دیگر بعد از پاترول اقیانوسی به ما سر نزد...

رنگین کمون

تا اونجایی که یادم میاد، یعنی تا حدودای چهار پنج سالگیم، خواهرم همیشه یه جعبه سی و شیش تایی مداد رنگی لیرا داشت. نقاشی خواهرم به مراتب از من بهتره. و خوب کلاس های زیادی هم رفته و دستش رو حسابی قوی کرده. سبک نقاشی های ما کاملا با هم متفاوته. به قول خواهرم نقاشی های من خارجکی ان ^_^

خلاصه با این عشق افلاطونی که من به نقاشی داشتم همیشه دست گداییم به سمت خواهرم دراز بود که تونوخداااااااا از این مداد رنگی هات به من بده! و به احتمال زیاد شمام انتظار ندارین که جواب ایشون مثبت می بوده! (جمله رو!!) اصلا این خواهر من چیز نگه دار ترین آدمی ه که به عمرم می شناسم. و بدون تعجب هنوزم جعبه سی و شیش تایی مداد رنگی هاش رو داره و فقط یکی در میون کوتاه و بلند شده ن.

من اما یادم نیست که اولین بار کی صاحب یه جعبه مداد رنگی 36 تایی لیرا شدم. جشن عبادت؟ یادم نیست. فقط اینو می دونم که تااااااا تونستم از مداد رنگی هام کار کشیدم! فرق من با خواهرم این بود که اولا اون مداد رنگی هاش رو وقتی سال های دوم سوم راهنمایی بود هدیه گرفته بود و بیشتر قدرشون رو می دونست. و دوم اینکه به غیر از مداد رنگی رنگ روغن هم کار می کرد. اما انتخاب اول من همیشه مداد رنگیه. آبرنگ و پاستل روغنی و گواش هم برای گاهی گداری خوبن. 


http://s1.picofile.com/file/7886307418/penc.jpg


به مداد رنگی هام که نگاه می کنم، انگار آلبوم عمرم رو ورق می زنم. هر رنگی یه جایی از زندگی من کوچیک شده. خیلی از نقاشی هام حالا دیگه پیش خودم نیستن. نوجوون که بودم عادت داشتم به همه نقاشی هدیه بدم. بهترین اثرهای هنریم احتمالا سال هاست که بازیافت شده ن و به دامن طبیعت برگشتن! یا در خوشبینانه ترین حالت لای پوشه ی خاطرات کسایی که حتی به سختی اسمشون رو به خاطر میارم، بایگانی شده ن...

اینبار اما دارم هدفمند نقاشی می کنم. درسته همچنان قراره نقاشی هام از پیش خودم برن، اما امید دارم که لااقل تا چند سال رو دیوار خونه ها بمونن. حتی اگر صاحبانشون من رو نشناسن. چند تا از خوباش رو هم برای دخترم نگه می دارم ^_^


http://s2.picofile.com/file/7886311070/PhotoGrid_1376060514747.jpg


پ.ن: نگران مداد رنگی های بچگیم نباشین. این شبا داره خیلی بهشون خوش می گذره. حتی با اینکه نو به بازار اومده :)