Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

ما مهم تریم یا موزه؟

همیشه گفته م که تهران جاهای دیدنی زیادی داره و ما ازشون غافلیم. عمارت های تاریخی تهران که جزو میراث فرهنگی هم هستن از دید خیلی از ما تهرانی ها پنهان مونده ن. کاخ های تهران به جای خود (که سعدآبادش بارها و بارها من یکی رو از افسردگی و کسالت نجات داده!)، اما همیشه دلم می خواست تهران قدیم تر رو درک کنم. 

توی تعطیلات عید باغ نگارستان و عمارت مسعودیه رو دیدیم. حرف برای گفتن زیاده اما تو یه فرصت دیگه. عکس های اون روز رو توی اینستاگرامم می تونین ببینین و توضیحات زیرش رو بخونید. اما چیزی که می خوام تعریف کنم مربوط  به دیروزه.

قضیه از اونجایی شروع شد که با فائزه و خواهرش قرار دیدن کاخ گلستان رو گذاشتیم و وقتی خوشحال و خندون به در کاخ رسیدیم، دیدیم بسته ست! جالبه که دو هفته قبلش من از همون نگهبان دم در پرسیده بودم و بهم گفته بود هر روز هفته هستن!!! این شد که تصمیم گرفتیم بریم به سمت خیابون سی تیر و از دم هر موزه ای باز بود بپریم توش! اولین ساختمون توی خیابون سی تیر ساختمون موزه ملی ایران ه که به خاطر فرم خاص ساختمونش نظر آدم رو خیلی جلب می کنه. البته ما سه تا نظرمون کلا به خاطر چیز دیگه ای جلب شد! توریست ها!!!!


(اینا همه شون توریست ان!)


راسش من به این عمر 29 ساله م تا حالا اینهمه توریست رو با هم یکجا ندیده بودم! توی اصفهان توریست زیاده. مخصوصا توی میدون نقش جهان. ولی اینکه حداقل چهار گروه توریست رو با هم ببینید که از کشورایی مثل پرتغال و نروژ و چین و غیره بیان تجربه جالبی بود. اینطور بگم که به جز راهنماها و کارکنان موزه، تنها ایرانی های موجود توی اون ساختمون ما سه تا بودیم! :))) هرسه هم چادری با روسری های رنگی شاد! :)) یه کم اولش گیج می زدیم. بودن میون اینهمه خارجی معذبمون کرده بود. بعد که بلیطامون رو گرفتیم و از پله ها بالا رفتیم، خواهر فائزه گفت من خیلی دلم می خواد بدونم اینا از کجا اومده ن. این شد که رفت سمت خانومی که روی پله نشسته بود. همین که آروم زد سر شونه ش که بپرسه ببخشید شما مال کجایی، خانومه از جاش بلند شد و با خنده و شوخی موبایل فرزانه رو ازش گرفت و آماده شد ازمون عکس بندازه! یعنی کلا بنده خدا فکر کرده بود ما ازش خواستیم ازمون عکس بندازه! :))))) دیگه مام دیدیم ضایع می شه بگیم نه ما عکس نمیخوایم! واسه همین صاف وایسادیم و منتظر شدیم این خانوم باهوش کارش رو تموم کنه. آقا چشمتون روز بد نبینه! به پنج ثانیه نکشید ما دیدیم بیست تا دوربین رو به ماست و هی آدمیه که میاد بدو بدو کنار ما وایمیسه و با ما عکس یادگاری میندازه! ما دیگه از خنده بنفش شده بودیم. یعنی انقدری که اینا از ما عکس انداختن کلا از ساختمون و موزه ننداختن! =))))))))) یکی شون اومده بود هی می گفت چقدر روسری هاتون قشنگه! اون یکی می گفت این چادره روی سرتون؟ من از کجا می تونم خوبش رو بخرم؟؟؟؟؟ اون یکی می گفت دانشجویین؟ کی می پرسید مال تهرانین؟ پس اینجا چیکار می کنین؟ =))

خلاصه دیگه هرجوری بود خودمونو نجات دادیم و بدو بدو رفتیم توی موزه. راسش اونجام در امون نبودیم از بس هر ور رو نگاه می کردیم یکی یواشکی داشت از ما عکس می نداخت! =))))))

(اینم تو پرانتز بگم که واقعا موزه جالبی بود. بهترین آثار تاریخی ایران توی این موزه ن. چون به قول راهنمای اونجا توی پک همه ی توریست ها تهران و موزه ملی ایران هست. شما حتی سر ستون های تخت جمشید رو توی اون موزه می بینین. این هم تنها مجسمه تمام قد از داریوش ه)


هیچی دیگه. ما کارمون تو موزه تموم شد و اومدیم بیرون و داشتیم تصمیم می گرفیتم کجا بریم که یه خانوم و آقای چینی با اون زبان عجیب و غریبشون بهمون حالی کردن که میخوان باهامون عکس بندازن! فکر می کنین چی شد؟ =)) چشم به هم زدیم جمعیت دورمون حلقه زدن :))  اینبار یه گروه نروژی بودن که باید بگم خیلی خیلی آدمهای خوش رو و گرم و صد البته خوش چهره و خوش تیپی بودن! جدی می گم. یه مرد جوونی تو این گروه بود که ازمون اجازه گرفت که عکس بندازه. شکر خدا این یکی خیلی خوب انگلیسی صحبت می کرد :)) جالبه که وقتی گفتیم اشکالی نداره دوباره با تعجب سوالشو تکرار کرد. نمی دونم تصورش چی بود. شاید فکر می کرد ما خیلی خوشمون نمیاد. اما به طور قطع برخوردی با بقیه ایرانی ها نداشته. چون تازه یک روز بود اومده بودن ایران. خلاصه ما اوکی رو که دادیم خواهرش رو صدا زد و همراه یه خانوم دیگه که درست متوجه نسبتش نشدم، کنار ما وایسادن و با یه خنده ی مهربون با ما عکس انداختن. منم دوربینم رو دادم و یه عکسم با اون انداخت که برامون شد یادگاری.بعد هرکدومشون مشغول صحبت با یکی از ما سه نفر شد. الان دارم افسوس می خورم که چرا اسمشون رو نپرسیدم. چون هم ما و هم اونا خیلی مشتاق برقراری ارتباط بودیم. اون اقای جوونی که عکس رو انداخته بود بهم گفت که شنبه اومده ن و تو یه هتلی تو لاله زارن . جالب این بود که خیلی دوست داشت دانشگاه های ایران رو ببینیه و می گفت دوست داره ببینه ریاضی و فیزیک و شیمی توی ایران در چه سطحی از پیشرفته. بعدم گیر داده بود که تو کدوم دانشگاه رفتی؟ =)) ول کن هم نبود! حالا من که نمی تونستم واسه این توضیح بدم دانشگاه جامع علمی کاربردی چه کوفتیه =)) 

بعد از کلی گپ زدن و خندیدن روونه شدیم سمت موزه آبگینه. که هرچقدر از زیبایی این ساختمون بگم کم گفته م.


(کلی کمین کردم تا توی یه لحظه همه ی اون توریستا از کادر برن بیرون =)))   )


دیگه نگم براتون که ما تا اومدیم با محوطه خوشکلی این ساختمون کیف کنیم و عکس بندازیم، دیدیم گروه پرتغالیا دارن ازمون عکس می ندازن =)) لامصبا هرجام می رفتیم اونا بودن =)) یه خانوم مسنی بین این گروه بود که (چه توی موزه ملی و چه توی آبگینه) ازمون سوالات زیادی درباره ایران می پرسید. مخصوصا این قضیه چادر واسش خیلی جالب بود. می گفت من تو کتابا خونده م توی دانشگاها چادر اجباریه! مام کلی توضیح دادیم واسش که فقط چندتا دانشگاه اینجوری ان و کلا چادر اجباری نیست. حالا واسش جالب شده بود اگر اجباری نیست ما چرا سرمونه :)) داستانی داشتیم خلاصه. درباره ی دانشگاه ها هم می پرسید. می گفت من شنیده  م تعداد دخترا بیشتره تا پسرا! ببین آوازه ی این قضیه تا کجاها رفته :))

خلاصه کنم براتون. ما خیلی کیف کردیم از گردش دیروز. دیگه یه جا پیشنهاد م یدادم هفته ای یه بار بیایم موزه ملی با توریستا عکس بندازیم =))

شب که اومدم خونه پیج Humans of Tehran  رو توی فیس بوک چک می کردم. عکسی گذاشته بود از یه مادر و دختر لهستانی که گفته بود یک ماهی هست برای زندگی اومده ن ایران. از کامنت های خجالت آور ایرانی ها که بگذریم خیلی از خارجی ها بودن که کامنت هاشون واقعا دلگرم کننده بود. اینکه یا دوست داشتن ایران رو ببینن یا دیده بودن و عاشقش شده بودن! حتی یک نفرشون هم بدی از ایران نگفته بود. ولی کامنت یکیشون از همه قشنگ تر بود.



راست می گه نه؟ ما ایرانیا خیلی غر می زنیم!!

چه کسی اسفند مرا خورد؟

اسفند من گم شد. مثل همه ی اسفندهای دیگه، که زیر تلی از کار و مشغله و خونه تکونی و دوندگی آخر سال گم میشن. همه ی سعی ام رو کردم که اسفند رو درک کنم. اما حجم بالای سفارش های نـ ـمـ ـد ی منو تو خونه حبس کرده بود. راسش مشکل وقتی حاد شد که به خاطر عمل معده ی خواهرم و پشتش عمل لازک اون یکی خواهرم و بلافاصله بعدش گرفتن کمر سین و خونه نشین شدنش اونم برای یک هفته ی تمام، زمان بندی من کاملا به هم ریخت. من باید با خواهر هام می رفتم بیمارستان و مامانم باید از بچه هاشون نگه داری می کرد . و سین هم که جای خود داشت که با اون وضع چارچنگولی موندنش حتی به پهلو نمی تونست بشه و من دو شب اول عملا نخوابیدم از بس که به هوش و به گوش بودم که چی لازم داره! این شد که همه کارهام تلبنار شدن رو هم و یه وقفه ی ده دوازده روزه افتاد وسط کارام. علی الخصوص که جشن عبادت ریـ ـحـ ـا نـ ـه م این وسط شد نور علی نور و یه روزمونم این برنامه پروند!

القصه...اسفند ما بلعیده شد! حتی با وجود دسته های گل فرزیا توی خونه. یا بادهای وحشی این روزها که مجبورم می کنه هر روز صبح گلدون های بزرگ اطلسی م رو از لب بالکن بذارم پایین و دوباره عصر بذارم سر جاشون، تا یه موقع باد ساقه های تردشون رو نشکنه. یا بساطی های توی میدون که ماهی گلی هاشون رو از دو سه هفته پیش توی تشت ریخته ن و تازگی ها سبزه و تخم مرغ رنگی و شمع و غیره هم به بساطشون اضافه شده. من حتی خونه تکونی هم نکرده م هنوز! دروغ نگم البته. امروز از صبح تا غروب آشپزخونه رو تمیز می کردم و حسابی پدرم در اومد :دی

ولی با همه ی این اوصاف خوشحالم. خیلی حال و هوای عید رو دارم و براش لحظه شماری می کنم. یادتون باشه من شیش ماه تموم از هر تفریحی محروم بودم و شبا باید سین رو در سکوت تماشا می کردم که تا کمر تو کتاب و جزوه فرو رفته بود! به جاش الان ذوق رفتن به اصفهان رو دارم. و شیراز. و دیدن تهران عزیزم تو فصل بهار. همیشه گفته م بهترین زمان برای تهران گردی عیده. تهران خیلی جاهای دیدنی داره که ما پایتخت نشینا ازش غافلیم. واسه کلاه قرمزی هم خوشحالم. و پایتخت سه. واسه دید و بازدید. واسه عیدی گرفتن (هرچند که مختصر و مفید شده و دیگه مثل بچگی هامون نیست). و خلاصه واسه هرچی اتفاق خوب توی نوروزه ^_^

از ته قلبم آرزو می کنم امسال براتون سال شاد و پرباری باشه. آرزو می کنم بهترین ها براتون اتفاق بیوفته و به خواسته هاتون برسین. دم تحویل هم یه دعای کلی همه ی مجازیا رو بکنید شاید منم شاملش بشم :دی

پیشاپیش سال نو مبارک :*