Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

گاهی هم خدا می شم!

سال های آخر تجردم، سال های پیوند کفگیر و تهِ دیگ بود! ارث پدری هم عملا غیر قابل استفاده . طلبکار ها هم که بله! این وسط خرج دانشگاه من هم یکهو اضافه شد. به یاد ندارم در تمام اون پنج سال وسیله ای به وسائل خونه اضافه شده بود. ماهیانه ای که از مامان می گرفتم به زور به خرید یک قلم جنس می رسید. کفش می خریدی از شلوار جین وا می موندی. شلوار جین می خریدی از مانتو!  با هم دانشگاهی هام رستوران نمی رفتم. موضوع هزینه نبود. آدمش نبودم. یاد گرفته بودم بعضی از خرج ها، بَرج ان! ناخودآگاه حذر می کردم. اتوبوس سوار قهاری هم بودم. تنها خرج اضافه ای که داشتم کارت اینترنت بود. یادتون هست؟ همون هایی که مثل کارت ویزیت بودند. باید روکش نقره ای رو با ناخنت می تراشیدی و بعد به ازای سه هزار تومنی که پرداخته بودی ده ساعت اینترنت روزانه داشتی. گاهی شبانه ها رو هدیه می دادند. مثلا از ساعت دو تا هشت صبح. چه خواب ها که حروم کردم تا از اینترنت رایگانم بهره ببرم! چقدر مامان تهدیدم کرد که کامپیوتر رو جمع می کنه تا من دیگه تا صبح پای چت نشینم! چت...تنها اسمی بود که مامان از دنیای ناشناخته ی اینترنت شنیده بود.
بگذریم...زندگی دانشجویی بود دیگه. جالب اینجاست که من هیچوقت حس کمبود نمی کردم. هیچوقت چیز زیادی نمی خواستم. همیشه فکر می کردم همه چیز دقیقا همون جوری ه که باید باشه. پرده ها رو که کهنه و پاره شده بودند نمی دیدم. و هلال چوبی سر تخت رو که پوسیده و ترکیده بود. و دیوارها که از این طرف و اون طرف خورده بودند. و موتور خونه که سال های آخر رسما مرخص شده بود و ما تمام زمستون با کاپشن توی خونه راه می رفتیم! و صندلی های آشپزخونه که یکی یکی زهوارشون در رفت و هربار یک نفر رو پخش زمین کردند! و باغچه ی توی حیاط که تبدیل به علفزار شده بود. و در آهنی خونه که زنگ زده بود... این ها رو نمی دیدم. باور کنید یا نه مدت ها بعد از فروش خونه ی پدری ، وقتی بالاخره دلم اومد که عکس های روزهای آخرش رو تماشا کنم، تازه به عمق فاجعه پی بردم! 


چرا رشته ی کلام از دستم خارج می شه؟ من که اینها رو نمی خواستم بگم! انگار که اختیار انگشت هام دست خودم نباشه! خواستم بگم با تمام فشاری که روی زندگی دانشجویی و یتیمانه م بود، (که کلا درکی از اون نداشتم و خودم هم حالیم نبود چه حال و روزی دارم!) از یک چیز نتونستم هیچوقت کم بگذارم! ... هدیه! این موجود دوست داشتنی! به گوشه و کنار خونه ی عزیزانم که نگاه می کنم، آرزوهام رو می بینم! تمام خواستنی هایی که دلم نیومد برای خودم بخرم و در عوض با کمال میل برای دیگران خریده م! هدیه هایی که گاهی برای جیب خالی من زیاده از حد بزرگ بودند، اما نتونستم، نتونستم که از کنار لبخند رضایت عزیزانم راحت بگذرم. 
هنوز هم همونم. هنوز هم وقت خرید هدیه که می رسه دو برابر هزینه ای که توی ذهن دارم از جیبم می پره! و هنوز هم راضی ام! گاهی غمگین می شم حتی. که چیزی که طرف از ته قلبش می خواد و آرزوش رو داره، زیادی گرونه. غصه م به خاطر گرونی ش نیست. غصه می خورم چون می دونم به خاطر مناسبات اجتماعی نباید همچین هدیه ای بخرم. که اون عزیز هم یک روز می خواد جبران کنه. و من هیچوقت راضی نمی شم برای من انقدر به خرج بیوفته. 
اصلا می دونید چیه؟ با من درباره ی آرزوهاتون حرف نزنید! آره...من اومد این رو بگم. "با من درباره ی آرزوهاتون حرف نزنید!" من غصه می خورم وقتی می بینم از لحاظ مالی می تونم آرزوتون رو برآورده کنم اما عقل اجتماعی بهم می گه نباید! یا کسی درونم منعم می کنه و می گه شاید طرف خجالت بکشه، یا حس کنه زیر بار منت می ره، یا تو نگاهش ناباوری دردناکی بشینه که یعنی کاسه ای زیر نیم کاسه ته! (این آخری خیلی درد داره!) من جنبه ی شنیدن آرزوهاتون رو ندارم. حس خدایی بهم دست می ده! حس می کنم باید آرزوتون رو برآورده کنم، و در عین حال حس می کنم که نباید! درک کنید لطفا! درک کنید!