Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

همه چیز اروم بود

همه چیز خوب بود. عصر آروم  پنجشنبه بود. سین تو اتاق دراز کشیده بود. من توی هال جلوی تلویزیون نشسته بودم در حالی که جورابای پشمی کله گاویم رو روی لگ مخملیم بالا کشیده بودم و پتو روی شونه هام بود و هدبند قرمز خالدارم کجکی رو سرم نشسته بود و همینطور که سر و صدای یکی از فیلمای دهه شصت تو کله م میپیچید، تو مربع کوچیک آینه ی توی دستم ابروهامو برمیداشتم.  نوبت سوهان کشیدن به ناخن هام شد و  سین هم با یه بشقاب و چاقو اومد و روبروم نشست رو زمین. از روی میز کنار دستمون پرتقال برداشت و مشغول پوست کندن شد. من لاک دست چپم رو زده بودم و منتظر بودم خشک بشه تا بتونم دست راستمم خوشگل کنم. سین پر های پرتقال رو میذاشت دهنم و و من ناخن هامو فوت میکردم. قبل از اینکه سراغ نارنگی بره خودم رو به سمتش کشوندم و زانو به زانوش چسبوندم و لاک رو دادم دستش و گفتم برام لاک بزن. انتظار نداشتم قبول کنه ولی شوق بچگونه ای تو چشماش بود. همه چیز خیلی آروم بود تا اینکه...

باید با عجله برای یه کاری از خونه بیرون میرفتم. با هیجان از جام بلند شدم و پتو رو بلند کردم و رفتم سمت اتاق و همینجور که  خنده رو لبم بود و از زندگی خوشحال بودم، گوشه ی پتو گیر کرد به گلدون و گلدون هزار تیکه شد...یادمه فقط یه چیز گفتم..."وای نه"  مثل بچه ها نشستم کف سرامیک ها و جلوی تیکه های شکسته زانو زدم. تا به حال برای شکستن هیچ چیز توی زندگیم گریه نکرده بودم ولی اینبار هرتیکه ای که بلند میکردم یه قطره به حجم اشک توی چشمم اضافه میشد. گلدونم نه عتیقه بود نه گرون قیمت و نه خاطره ویژه ای پشتش بود. تنها چیزی که داشت این بود که هدیه مادرم تو روز تولدم بود. کاش میتونستم حس واقعی م رو به زبون بیارم. شما نمی دونید. من هروقت به مادرم فکر میکنم حس عمیقی از غم و دلسوزی دارم. مادر من زن آسیب دیده و سختی کشیده ایه. و روزگار باهاش کاری کرده که اعتماد به نفسش پودر شده. فکر اینکه وقتی این گلدون رو یه من میداده ته فکرش این بوده که من دوستش ندارم و خوشم نمیاد از این طرح، و اینکه اگر ببینه گلدونه نیست حتما فکر میکنه چون دوستش نداشتم جمعش کردم، خیلی غمگین ترم میکرد. غمگین...غم...آره حس من به مادرم وقتی که دور و برش نیستم و فکرش توی سرم میاد همیشه غمه. غم تنهایی ش، غم ظلم هایی که بهش شده، و از همه بزرگتر غم اینکه هیچوقت نتونسته م و نمی تونم رابطه گرمی باهاش برقرار کنم. همیشه یه دیوار بلند بین ماست که نمی ذاره با هم صمیمی باشیم، حرف بزنیم، و از معاشرت با هم لذت ببریم. من همیشه ناخودآگاه معذبش میکنم و اون همیشه ناخودآگاه منو عصبی میکنه. و این از هرچیزی تو دنیا غم انگیز تره...

از خونه که رفتم بیرون، بارون میومد...یه بارون سرد و دلگیر...

مدار مهربانی

هیچوقت با خودت فکر کردی چقدر زندگی من و تو به هم شبیه ه؟ اون قدیم ترها که مثل دو قلوهای بهم چسبیده همه کارامون با هم بود و هیچ حرف و حس نگفته ای بینمون نبود، اینهمه شباهت رو می ذاشتم به حساب علاقه ای که بهم داریم و رابطه نزدیکی که بینمون برقراره. الان که سالی یه بار از هم سراغ میگیریم چرا؟ چندتاشو برات بشمارم خوبه؟ رشته تحصیلیمون، فیلد کاریمون، فوت شدن پدرامون، ازدواجمون با کسی که پسر اول خانواده س و دو تا برادر داره که یکیشون فاصله سنی کمی از شوهرمون داره و یکی شون جای پسرشه!، جاری دار شدنمون، بارداری جاری هامون که همزمان بود، فارغ شدنشون حتی... و اینها همه جدای از حس های مشترکی ه  که داشتیم و داریم. که هر زمان بهم رسیدیم دغدغه های مشترک داشتیم...

حالا تو برای من از درد های این یک سال اخیر می گی و من تو دلم خون گریه می کنم اما بهت می گم: " دنیا بر مدار مهربانی می گرده...دوست داشتن آدم ها به مراتب راحت تره از متنفر بودن ازشون...اگر به آدم ها محبت کنی زندگی برای خودت آسون تر می شه..." و آب می شم تو خودم وقتی به این فکر می کنم که تو این یکسال اخیر تنها چیزی که سرپا نگهم داشته تلاش برای دوست داشتن آدم هایی بوده که بدترین حس ها رو خواسته و ناخواسته بهم القا کرده ن...که هرجا خواستم متنفر بشم خودم رو نشوندم روی صندلی، یه لیوان آب داده م دستش و گفتم: یه نفس عمیق بکش! نفرت رو بذار برای وقتی دیدیشون... و بعد وقتی دیدمشون همه حس های منفی م پرواز کرده که من همچین آدمی ام! نمی تونم از کسی متنفر باشم که دایم می بینمش...

بگذریم...مثل همه ی این سی سال عمر که از خیلی چیزا گذشتیم تا شاید به قسمت خوبش برسیم...بگذریم...



حنا خانوم به دنیا اومد. ساعت هشت و هیژده دقیقه صبح روز پنجشنبه. زن عمو شدم :)

home sweet home

تو رو هر روز می بینم
تو همیشه اینجایی...

زندگی خالخالی

دنبال جا می گردم. یه جای کوچیک و نقلی. با یه پنجره که نور رو سرریز کنه تو خونه. می خوام میز دوختم رو بذارم درست زیر همین پنجره که هوای همین بهاری که داره میاد با صدای گنگ ماشین های خیابون اوونوری و صدای قدم های آدم ها که هرازگاهی از زیر پنجره رد می شن، با هم قاطی شه و از لای پرده خودش رو بریزه رو نمدها، قرقره ها، کاغذا، موهام...دارم دنبال جا می گردم. اگر می تونستم بخرم کلی از رنگ دیوارهاش می گفتم، از دکورش، از چراغاش. اما زورم به خرید نمی رسه. خونه اجاره ای هم که اجازه ش دست آدم نیست. واسه یه میخ رو دیوارش باید گردن کج کرد. اما مهم نیست. به خودم قول داده م یه جای خوشگل و اروم برای کار کردنم، برای وقتای تنهاییم بسازم. دیروز چارتا بشقاب و یه کاسه و دوتا لیوان خریدم. خالخالی قرمز. انقدر مطمئن بودم که قبل از عید کارگاه کوچیکم آماده ست که خیلی مصمم به سین گفتم: "اینا رو واسه اونجا می خوام! ببین خوبن؟!" سین مصمم تر از من گفت: "لیوان هم بردار." 
خوشحالم. یه اطمینانی ته قلبم هست که بهم می گه امسال باید دوتا خونه رو خونه تکونی کنم :)

پ.ن: سعیم رو می کنم که به روزانه نویسی برگردم...

اولین روز سی سالگی

برای من همیشه سی سالگی یه نقطه عطف تو زندگی یک زن بوده. سنی بوده که یک زن به اوج پختگی و زیبایی خودش می رسه. یه خانوم تموم عیار می شه و شناخت خیلی خوبی از خودش، خواسته هاش و محیط اطرافش پیدا می کنه. و از هر لحاظ به بلوغ می رسه و شخصیت ثابتی پیدا می کنه. 

حالا من تو همین نقطه ایستاده م. همین نقطه ای که سالها با چشم های ریز شده و دست بالای ابرو بهش زل زدم و انتظارش رو کشیدم. اما با زن سی ساله ی تصوراتم خیلی فاصله دارم. هنوز پختگی ای رو که منتظرش بودم در درونم احساس نمی کنم و شناختم از خودم خیلی کمتر از چیزیه که می خواستم. هزارتا دلیل می تونه داشته باشه. هزارتا که خیلی هاشو من نمی دونم. اما مثلا بچه آخر بودن - یا به قول معروف ته تغاری - همیشه سدی جلوی بزرگ شدنه به نظرم. اینکه همیشه ی عمرت از نظر افراد خانواده کوچیکی، به حمایت نیاز داری و انتظار زیادی نباید ازت داشت! خواهرم خودش اعتراف کرد که وقتی برای خرید هدیه من رفته بوده و فروشنده ازش پرسیده بوده برای چه سنی می خوای، یک لحظه هنگ کرده بوده و ناباورانه زل زده بوده به طرف و هی از خودش پرسیده: واقعا مریم سی سالشه؟!

بله من سی سالمه! و باید اول از همه خودم باور کنم که بزرگ شده م. که دیگه واقعا یه سری ناپختگی ها برای من زشته. دیگه من اون بچه ی کوچیکی نیستم که پشت مامانم قایم می شدم تا از هجوم سلام های یکدفعه ای یک جمع فرار کنم. یا وقتی کار اشتباهی می کنم به خاطر خامی و کم سن و سالیم نادیده گرفته بشه. وقتشه مسـءولیت کارهایی که می کنم رو خودم به عهده بگیرم و از فرافکنی و مقصر نشون دادن دیگران خودداری کنم.

البته بی انصافی هم نباید کرد. واقعا این اواخر احساس تغییرات مثبتی در درونم می کنم. شاید با ایده آلم خیلی فاصله داشته باشم اما این ظرف مدرج که باید تا صد پر می شده، خالی خالی هم نیست. اصلا همین که من امسال برای اولین بار بعد از شاید بیست و دو سه سال، تو شب و روز تولدم دچار اون غم وحشتناک مرد افکن نشدم و با بهونه های کوچیک تولدم رو به کام خودم و عزیزام زهر نکردم، پیشرفت خیلی بزرگی بوده! امسال من شاد بودم و با تمام وجودم از تولد سی سالگیم لذت بردم. نه که فکر کنین خبر خاصی بود نه. همه چیز مثل سالهای قبل بود. چه بسا بی سر و صدا تر. اما چیزی در درون من تغییر کرده بود که انگار باعث میشد نه تنها به احساسات خودم، که به احساسات اطرافیانم که واقعا داشتن تلاش می کردن که منو شاد کنن، احترام بیشتری بذارم. 

سی سالگی رو دوست دارم و احساس شادابی خاصی می کنم. و دلم می خواد هر روز صبح که از خواب بلند میشم توی آینه به خودم لبخند بزنم و بگم:


سلام سی سالگی!