Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

زندگی خالخالی

دنبال جا می گردم. یه جای کوچیک و نقلی. با یه پنجره که نور رو سرریز کنه تو خونه. می خوام میز دوختم رو بذارم درست زیر همین پنجره که هوای همین بهاری که داره میاد با صدای گنگ ماشین های خیابون اوونوری و صدای قدم های آدم ها که هرازگاهی از زیر پنجره رد می شن، با هم قاطی شه و از لای پرده خودش رو بریزه رو نمدها، قرقره ها، کاغذا، موهام...دارم دنبال جا می گردم. اگر می تونستم بخرم کلی از رنگ دیوارهاش می گفتم، از دکورش، از چراغاش. اما زورم به خرید نمی رسه. خونه اجاره ای هم که اجازه ش دست آدم نیست. واسه یه میخ رو دیوارش باید گردن کج کرد. اما مهم نیست. به خودم قول داده م یه جای خوشگل و اروم برای کار کردنم، برای وقتای تنهاییم بسازم. دیروز چارتا بشقاب و یه کاسه و دوتا لیوان خریدم. خالخالی قرمز. انقدر مطمئن بودم که قبل از عید کارگاه کوچیکم آماده ست که خیلی مصمم به سین گفتم: "اینا رو واسه اونجا می خوام! ببین خوبن؟!" سین مصمم تر از من گفت: "لیوان هم بردار." 
خوشحالم. یه اطمینانی ته قلبم هست که بهم می گه امسال باید دوتا خونه رو خونه تکونی کنم :)

پ.ن: سعیم رو می کنم که به روزانه نویسی برگردم...

I'm happy!

بالاخره نتیجه ی تلاشش رو دید. قبول شد :)

مدیریت اجرایی، دانشگاه علم و صنعت، روزانه :)


پ.ن: خبر داغ داغ داغ!

نون و پنیر آوردیم دخترتون رو بردیم!

امشب بله برون برادر سین بود! به همین راحتی! به همین سرعت! برای درک بیشتر میزان سرعت جریانات فقط همینو بگم که دیشب که رفته بودم ولیمه کربلای عمه م و سین رو با پای توی گچ تو خونه تنها گذاشته بودم (:دی)، حول و حوش ساعت یک ربع به یازده شب اس ام اسی به دستم رسید با این مضمون: " فردا بله برون سـ.ـپـ.ـهـ.ـر ه! آماده شو!"  :| یعنی کشته ی اون آماده شوی آخرش بودم :)) جالبه که هیجانات مثبت و منفی من در همون نقطه زیر خاک رفتن چون وقتی هم رسیدم خونه سین خواب بود :))))  امروز هم تا نزدیک های ظهر نمی دونستم قرارمون برای ساعت چنده!! :)) و درست یک ساعت به رفتنمون فهمیدم قراره شام هم بهمون بدن! =)))))))))))))) خدایا این خوشبختی ها رو از من نگیر :)) واقعا باید قیافه ی منو می دیدین. تمام هیکل رفته بودم تو کمد و یکریییییییییییییییییییییز می گفتم: من چی بپوشم؟؟؟ :)))) آخه یکم به موقعیت من فکر کنین:

من چادری ام، خوب؟ این یعنی با چادر مشکی وارد مجلس می شم. خانواده ی عروس مانتویی ان، خوب؟ یعنی که هیچ تصوری از چادر مشکی لیز مجلسی بدون کش و روسری ابریشم لیز و مانتوی بلند مجلسی گررررررم ندارن! بعد برای ما چادری ها یک قرار نانوشته ای وجود داره. مثل آقایون که با کت نمی تونن بشینن سر میز غذا و خیلی معذبن، ما خانومای چادری هم با چادر مشکی شکنجه میشیم وقت غذا خوردن! اینه که به طور معمول توی یک مهمونی شام تقریبا از واجباته که چادرمون رو عوض کنیم. مگر اینکه صاحبخونه هیچ تعارفی نزنه که بفرمایین چادرتون رو عوض کنین! چون یا حواسش نیست یا اصلا از این قانون نانوشته کلا بی خبره! حالا من دچار دوگانگی وحشتناکی شده بودم که نمی تونستم مهمونی شام رو با جلسه ی بله برون و اون جو رسمی یکی کنم! یعنی نمی تونستم به این فکر کنم که با چادر و روسری لیز چه جوری باید غذا بخورم و از طرفی هم برام قابل هضم نبود که تو یه جلسه ای به این رسمیت بخوام چادر سفید سرم کنم! 

خلاصه.... مجبور شدم یک سری تمهیداتی بیاندیشم که اگر بهم تعارف کردن که چادرتون رو عوض کنین من تازه به چه کنم نیوفتم. اینه که لباس آستین بلند زیر مانتوم پوشیدم  و احتیاطی چادر سفید رو هم برداشتم. 

ولی خوب....گفتم که خانواده ی عروس ذره ای اطلاع از احوال من چادری نداشتن و اینجانب شام رو در حالی میل کردم که لپام سرخ سرخ شده بودن و شر و شر عرق می ریختم و دست از چادرم نمی تونستم بردارم چون از سرم سر می خورد! یعنی فکر کنین که بخواین در حالی که پدر عروس کنار دستتون و مادر عروس روبروتونه با یک دست زرشک پلو با مرغ بخورین :| نشون به اون نشون که وقتی اومدم خونه یه گاو رو می تونستم بخورم از گشنگی =))))))))

بگذریم...اینا که همه ش حاشیه بود. اصل خوشحالی خیلی زیادمون برای متاهل شدن برادر شوهر عزیزم بود که واقعا برای من مثل داداش نداشته مه. و البته لازم به ذکره که این اولین تجربه حضور من تو جلسه خواستگاری بود. اونم این خواستگاری که در عین این که اولین بار بود خونه ی  عروس می رفتیم آخرین بار هم بود چون همه چیز در یک جلسه انجام شد. (برادر شوهرم و عروس خانوم هشت ساله با هم دوستن.)

راسش امشب خیلی یاد جلسه بله برون خودم کردم. و هرچی بیشتر برنامه ی خودم رو با برنامه برادر شوهرم مقایسه می کردم بیشتر تفاوت می دیدم. من و سین کل آشنایی رسمی مون - جدا از زمانی که اینترنتی صحبت می کردیم - شش ماه بود و روز بله برون هردومون به شدت خجالت زده و در عین حال هیجان زده بودیم. یه شوق عجیب، یه لرز خفیف وقتی که صیغه ی محرمیت رو خوندن و سین دستش رو گذاشت روی دستم که کیک رو ببره!!! اون لحظه رو اصلا یادم نمی ره. دستای من می لرزید ولی مثل همیشه کوره بود. دستای سین ولی سرد سرد شده بود. بعدم انقدر سریع دستش رو از روی دستم کشید که جا خوردم :)) 

وصلت ما چون فامیلی بود، تو روز بله برون نزدیک به پنجاه شصت نفر مهمون داشتیم. فکر کن! همه آشنا. اصلا مثل مهمونی بود. هیشکی معذب نبود جز من و سین که داشتیم از خجالت می مردیم :)) همه راحت با هم حرف می زدن و می خندیدن. امشب انقدر یوهو جو ساکت می شد که صدای تیک تیک عقربه های ساعت میومد :))) یعنی انقدر زل زده بودم به ظرف میوه و چاقو و چنگال توش که چشمام سیاهی می رفت :)))))) تعدادمونم خیلی کم بود. از اونا که جز خودشون فقط دایی و زن دایی عروس بود و از ما جز خودمون عمه ی سین. 

می دونین؟ مطمئنا اوناچیزهایی رو تجربه می کنن که ما نکردیم و ما هم چیزهایی رو تجربه کردیم که اونا نمی  تونن تجربه کنن. ولی راسش رو بخواین من از روند زندگی خودم خیلی راضی ترم. ازدواج من نود درصد ازدواج سنتی بود - اگر ده درصد آشنایی اینترنتی من و سین رو در نظر نگیریم). همه ی حس و حال و تجارب اول آشناییمون توام با یه خجالت و حیایی بود که همه چیز رو صد برابر شیرین می کرد. همه چیز برای ما تازگی داشت. گردش رفتن هامون، تلف زدن هامون، مهمون خونه ی هم شدنامون....همه چیز بکر و پرنشاط بود. این اون چیزیه که می گم برادر سین و خانومش نمی تونن تجربه کنن. وقتی هشت سال با یکی دوستی دیگه یه سری چیزا تازگیشون رو برات از دست می دن. نمی گم اونا الان شاد نیستن. صد در صد هستن. ولی می گم جنس شادیشون با جنس شادی ما خیلی فرق می کنه.

امیدوارم که زندگی شاد و پربرکتی داشته باشن. من که خیلی خوشحالم جاری دار شدم :دی  دیگه ظهرهای کسالت بار جمعه خونه پدرشوهرم اینا حوصله م سر نمی ره =))

در نقش یک پرستار!

می  پرسد: "برنامه اصفهان چی شد؟"

سین مکث هم نمی کند: " من با این وضعیت نمی تونم بیام." و به پای گچ گرفته اش که روی میز کوچک روبروش دراز شده اشاره می کند.

می  پرسد: " شما چی؟"

کمی روی مبل جا به جا می شوم. لبخند کجی می زنم و در ذهنم با کلمات بازی می کنم. می ترسم کلمه ای جا به جا شود و دلشان بگیرد. فکر کنند دوستشان ندارم یا غریبی می کنم. چیزی شبیه " نه دیگه" از دهانم خارج می شود. و لبخند کجم را عمیق تر می کنم که خود باعث تصنعی تر شدنش می شود. 

اصرار می کند : " شما بیاین با ما بریم. خوش می گذره ها!"

پیش از آنکه فرصت کلافه شدن پیدا کنم و در به در جواب مناسب شوم، سین قاطعانه می گوید: " نه بابا! مریم نباشه من یه جوراب هم نمی تونم پام کنم!"

اینبار لبخندی عمیق و واقعی روی لبانم جا خوش می کند. از شما چه پنهان کمی هم مجبور می شوم مهارش کنم! توی دلم کیلو کیلو قند آب می کنند. کمی غیر منصفانه یا حتی خبیثانه به نظر می رسد...اما این ابراز گاه به گاه نیاز مرد به همسرش بدجوری می چسبد! 


پ.ن: جای نگرانی نیست. زانویش روی پیچ خوردگی قدیمی ای دوباره پیچ خورده. گچ سه هفته ای تجویز شد که شکر خدا یک هفته اش تمام شد! و چون می گذرد غمی نیست :)

چه کسی اسفند مرا خورد؟

اسفند من گم شد. مثل همه ی اسفندهای دیگه، که زیر تلی از کار و مشغله و خونه تکونی و دوندگی آخر سال گم میشن. همه ی سعی ام رو کردم که اسفند رو درک کنم. اما حجم بالای سفارش های نـ ـمـ ـد ی منو تو خونه حبس کرده بود. راسش مشکل وقتی حاد شد که به خاطر عمل معده ی خواهرم و پشتش عمل لازک اون یکی خواهرم و بلافاصله بعدش گرفتن کمر سین و خونه نشین شدنش اونم برای یک هفته ی تمام، زمان بندی من کاملا به هم ریخت. من باید با خواهر هام می رفتم بیمارستان و مامانم باید از بچه هاشون نگه داری می کرد . و سین هم که جای خود داشت که با اون وضع چارچنگولی موندنش حتی به پهلو نمی تونست بشه و من دو شب اول عملا نخوابیدم از بس که به هوش و به گوش بودم که چی لازم داره! این شد که همه کارهام تلبنار شدن رو هم و یه وقفه ی ده دوازده روزه افتاد وسط کارام. علی الخصوص که جشن عبادت ریـ ـحـ ـا نـ ـه م این وسط شد نور علی نور و یه روزمونم این برنامه پروند!

القصه...اسفند ما بلعیده شد! حتی با وجود دسته های گل فرزیا توی خونه. یا بادهای وحشی این روزها که مجبورم می کنه هر روز صبح گلدون های بزرگ اطلسی م رو از لب بالکن بذارم پایین و دوباره عصر بذارم سر جاشون، تا یه موقع باد ساقه های تردشون رو نشکنه. یا بساطی های توی میدون که ماهی گلی هاشون رو از دو سه هفته پیش توی تشت ریخته ن و تازگی ها سبزه و تخم مرغ رنگی و شمع و غیره هم به بساطشون اضافه شده. من حتی خونه تکونی هم نکرده م هنوز! دروغ نگم البته. امروز از صبح تا غروب آشپزخونه رو تمیز می کردم و حسابی پدرم در اومد :دی

ولی با همه ی این اوصاف خوشحالم. خیلی حال و هوای عید رو دارم و براش لحظه شماری می کنم. یادتون باشه من شیش ماه تموم از هر تفریحی محروم بودم و شبا باید سین رو در سکوت تماشا می کردم که تا کمر تو کتاب و جزوه فرو رفته بود! به جاش الان ذوق رفتن به اصفهان رو دارم. و شیراز. و دیدن تهران عزیزم تو فصل بهار. همیشه گفته م بهترین زمان برای تهران گردی عیده. تهران خیلی جاهای دیدنی داره که ما پایتخت نشینا ازش غافلیم. واسه کلاه قرمزی هم خوشحالم. و پایتخت سه. واسه دید و بازدید. واسه عیدی گرفتن (هرچند که مختصر و مفید شده و دیگه مثل بچگی هامون نیست). و خلاصه واسه هرچی اتفاق خوب توی نوروزه ^_^

از ته قلبم آرزو می کنم امسال براتون سال شاد و پرباری باشه. آرزو می کنم بهترین ها براتون اتفاق بیوفته و به خواسته هاتون برسین. دم تحویل هم یه دعای کلی همه ی مجازیا رو بکنید شاید منم شاملش بشم :دی

پیشاپیش سال نو مبارک :*