Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

وحشت...


مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل

« ... اینک شما و وحشت دنیای بی علی»

این رژهای صورتی دخترانه را...؟!


وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...
ملّافه هــای گلبهـــی چارخانه را....

حتّی کتاب حافــظ و گلدان روی میـز
روبان و گوشواره و موگیر و شانه را...

وقتی قرار نیست بیایی برای کـی
این روژهای صورتـی دخترانه را؟...

اصلا خودم در آینه کوتاه مـــی کنــــم
موهای خیس ِ ریخته بر روی شانه را

با گریـه پاک مــی کنم از روی صورتم
این خطِ چشم مسخره ی ناشیانه را

من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو
دیگر چطور گـرم کنـــم آشیانـــــه را؟

یک روز با تو من همۀ شهر را... ولی
حالا که نیستی در و دیوار خانه را...

پانته آ صفایی




پ.ن: به یاد تمام دل نگرانی های بیست سالگی...

بغل میخوام!


بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن

خسته تر از آنم که بگویم‌به چه علت

...


یاسر قنبرلو

تکیه بر کعبه بزن...



جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد

بی تو چندی ست که در کار زمین حیرانم
مانده ام، بی تو چرا باغچه مان گل دارد؟

شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده، زمین شوق تکامل دارد

جمکران نقطه ی امید جهان شد که در آن
هرچه دل، سمت خدا دست توسل دارد

هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد...

سید حمید رضا برقعی
طوفان واژه ها

(این آخرین عکس از کوچه ی مورد علاقه ی من با چراغونی های خاطره انگیزه. امسال دیگه توش خبری نبود. ساکت و خاموش...)

پ.ن: برای دوستی که دنبال نوشته ی پارسال من بود... (+)

دوستت (ن) دارم!

نگو دوستت دارم
انسان
این واژه را می شنود
واژه
از پوستش
ردمی شود
با نگاهی
پایین می رود
اسب های قلبش
شیهه می کشند
تندتر می دوند
بر سینه اش
محکم تر
سُم می کوبند

نگو دوستت دارم
انسان باور می کند
افسار اسب وحشی را
به دستت می دهد
به تو تکیه می کند
در آغوشت
اشک می ریزد
یال هایش را می دهد
تو شانه کنی
انسان باور می کند
و عشق
دردناک ترین اعتقاد است
اعتقادی که با سیلی
پاک نمی شود
با خیانت
قوت می گیرد
با اهانت
راسخ تر می کند

به انسان نگو
دوستت ندارم
ضربانش کند می شود
پای اسب هایش
می شکند
اسب ها
بر زمین می افتند
درد می کشند
انسان می باید
حیوان را
راحت کند

انسان عرق می ریزد
اشکهایش
در بالشت
جمع می شود
عطر موهایت را
حبس می کند
نفس نمی کشد
بالشت را
روی سینه اش
میگذارد
به قلبش
گلوله می زند
بخار گرم
از گلوی اسب ها
بالا می رود
از دهانشان
بیرون می جوشد
سینه ی انسان
سبک می شود
اسب ها
به سمت کوهستان دور
می دوند
سم هایشان
صدا ندارد
یال هایشان
یخ بسته
شیهه می‌کشند
صدایشان را
کوه
پس نمی‌دهد
عشق
از دست می رود

انسان گناه دارد
نگو دوستت دارم
انسان باور می‌کند
نگو دوستت ندارم
.
.
.
رضاثروتی/ پاییز