Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

شنبه ی موعود

شروع 95، شروع عجیبی بود. برای تحویل سال نو، اعضای خانواده ی من  تو خونه مون جمع شدن. و برای سیزده به در فامیل پدری سین. مثل این بزرگای فامیل که همه یوهو میر ن خونه شون :)) هر دوش هم بسیار خوش گذشت. این میون چهارده روز بود که گرچه به شیرینی سالهای قبل نبود (یا کام من شیرین نبود) ولی روزای خوب هم داشت. حالا امروز اولین شنبه از سال 95 ه. به قول متنی توی اینترنت، این همون شنبه ایه که قرار شروع خیلی چیزا باشه. همون شنبه ی موعودی که همیشه همه چیز رو ارجاع دادیم بهش. با توکل به خدا ان شالله همه مون بتونیم تغییرات مثبتی رو که می خوایم تو زندگی هامون اجرا کنیم.


پ.ن: از اتفاقات شیرین عید امسال دیدن دوباره ی آقای جیم و بانو بعد از مدتهااااااااا بود. دلگرم شدم به رفاقت های قدیمی... :)

چون تو رو یادم میاره...

خوشحالم که هنوز نسل آدم هایی که وقتی بارون می زنه سیاوش قمیشی می ذارن و می رن تو هپروت، ور نیوفتاده...

.

.

.

پشت در واحد همسایه آرایشگرم خشک شده بودم. بارون از پشت پنجره پایین می ریخت. قلب من هم...



پ.ن: 
+ دم عید که می شه خیلی هوایی می شم...سر به هوا می شم...
- چرا؟
+ یاد بیست سالگیم میوفتم. گیر میوفتم تو اون سالا. له می شم. الان سی و یک سالمه، اما یازده ساله شب عید بیست سالم میشه...نکنه سی سال دیگه م بگذره، بازم شب عیدا، ما بشیم نوزده بیست ساله؟ دیگه چی می مونه ازمون؟ یه زن شصت ساله که تو حال و هوای دم عید دلش سیاوش قمیشی می خواد و بارون پشت پنجره...
- ...
+ همین الان اشکم دویید... چرا آدم همیشه بیست ساله نمی مونه؟

نو+روز

پای حرف هرکی می شینم می گه سال 93 واسش سال خوبی نبوده. نمی دونم پس چرا پارسال همش می گفتن آخ جون سال اسبه! سال اسب خیلی خوبه! والا این کره الاغ بود! رام هم نشده بود! همچین لگد پروند تو زندگی ماها له و نابود شدیم! فقط امیدوارم تو این دو ساعتی که از 93 مونده گند جدیدی بالا نیاره :|

سین خوابه. اتفاق عجیبی نیست. سین هیچوقت 12 شب رو به چشم ندیده :دی ولی امروز واقعا خسته شد. ته مونده ی خونه تکونی رو کرد و اینجوری فرصت شد منم یکم به کارای شخصیم برسم. برم آرایشگاه و بعد تجریش (بیشتر به قصد خریدن عیدی)! تو بارون وحشتناک امروز که موش آب کشیده م کرده بود. مردم خیس و سنگین ولی پر از ذوق بین سبزه ها و ماهی ها و شب بوها می چرخیدن و عکس می نداختن و خرید می کردن. چترها به هم گیر می کردن و آدما به هم می خوردن. همه جا بوی گل می اومد. شب بو، فرزیا، سینره...

همسایه بغلیا مهمون دارن. تولد دخترشونه. در واحد رو باز گذاشته بودن و صداشون افتاده بود وسط خونه. رفتم گوشیمو آوردم که خیلی مودبانه و دوستانه تکست بدم که اگه ممکنه براشون در واحد رو ببندن که دینگ دینگ! زنگ واحد رو زدن!!! ساعت یازده و نیم شب :| خانوم همسایه یه تیکه کیک آورده بود. گفت ببخشید فکر کردم بیدارین شب عیده! :| تو دلم گفتم اخه آدم متفکر! وقتی تحویل ساعت دو نصفه شبه خیلی طبیعیه که آدم بخوابه که اون ساعت سرحال باشه! 

سفره هفت سینم یه سین کم داره. مادر شوهر جان برام سبزه سبز کرده اما به دستم نرسید. اصلا سفره هفت سین رو می شه بدون سبزه تصور کرد؟ همه خوشگلیش به سبزه شه. ماهی که نخریدم. تخم مرغ که به خاطر اصرافش درست نکردم. سبزه م نباشه من چی بذارم تو سفره دقیقا :)) البته سین می گه نگران سین هفتم نباش. خودم میام می شینم وسط سفره!! :| اصن سفره من دیدنیه امسال :)) ولی اینا مهم نیست. الان دو تا چیز دیگه خیلی مهم ان! یکی اینکه امسال اولین سالیه که سال تحویل من و سین دوتایی سر سفره هفت سین خودمون می شینیم! که من خیلی دلم می خواست این اتفاق بیوفته و من به  حال خوم بتونم دعا بخونم، قرآن بخونم، ارتباط مستقیم با مشهد رو نگاه کنم... (و مجبور نباشم برنامه های مسخره ماهواره ای رو با اون اداهاشون تحمل کنم!) اتفاق خوب دوم اینه که امسال برای اولین بار تو این هفت سال ما عید نمی ریم اصفهان :)))))) باور نمی کنین من چقدر خوشحالم :)) اصن همین دوتا اتفاق برای اول سال 94 کافیه که من امیدوار شم 94 سال خوبیه انشالله :دی

یه خوشحالی دیگه م دارم این روزا. یه جای کوچولو گرفته م برای کارم! که بکنمش یه کارگاه کوچولو. قراره تجهیزات عکاسیمم ببرم اونجا. شاید دوباره سر ذوق اومدم و عکاسی هم کردم. حداقل انقدر که خواهرهام واسه عکس التماس می کنن به یه نوایی برسن. حالا منتظرم تعطیلات چن روز اول تموم شن و برم دنبال میز و پرده و وسایل. کلی ذوقشو دارم ^_^

و آخرین خبر... :دی 
من دارم زن عمو میشم !!! کاملا هم بدون شرح :)))) نشون دادن هر عکس العملی آزاد است! :))

خوب... امیدوارم سال تحویل خوبی داشته باشین. پر از معنویت، گرما، شادی، در کنار عزیزانتون. بیاین تو دعاهای دم تحویلمون دعا برای فرج آقا امام زمان  رو فراموش نکنیم. و از خدا بخوایم ما رو از شیعیان واقعی و یاران امام زمان قرار بده انشالله. سال خوبی داشته باشین. عیدتون مبارک :)



من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم...

من خانواده ی مادری گسترده ای دارم. 5 خاله و یک دایی که هرکدام به طور میانگین چهار فرزند دارند و از این چهار فرزند باز هم به طور میانگین دو نفرشان ازدواج کرده اند. شکر خدا و گوش شیطان کر مشکلی هم با هم نداریم. دور همی هامان را دوست داریم و از بودن کنار هم لذت می بریم. مسافرت های جمعی می رویم و روزهای تولد  روی خانه ی متولد چتر می شویم! اما مشکل از جایی شروع می شود که پای مقوله ای به نام "دید و بازدید عید" به میان می آید!!! بچه که بودیم خیلی خوش می گذشت. هر شب خانه ی یک خاله. جیب هایمان از عیدی می ترکید! آنقدر با دخترخاله ها بازی می کردیم که دیگر می زد زیر دلمان. شام هم نگهمان می داشتند یک وقت ها.

دیگر اما خبری از آنهمه دید و بازدید و خوش گذرانی در "خانه خاله" نیست. خانواده ها گسترده شده اند. هرکسی برنامه ای مستقل با فرزندان و عروس ها و دامادهای خود دارد. خیلی ها هفته ی اول و خیلی ها هم هفته ی دوم به مسافرت می روند. همین است که امسال خود من به شخصه موفق به دیدار یک خاله هم نشده ام!!!

راستش را بخواهید آمده بودم چیز دیگری بگویم. اینها که همه روند طبیعی زندگی اند. مثل تقسیم سلولی! اینکه ما همه اول یک سلول ناقابل بوده ایم و بعد هی تقسیم شدیم و گروه تشکیل دادیم و هر گروه برای خودش شد یک عضو و باز از تقلا نایستادیم و در هر عضو قسمت های مختلف را ساختیم. اما در نهایت همه ی این اعضا با هم بدنمان را تشکیل می دهند دیگر. حتی اگر سال تا سال ناخن انگشتمان دید و بازدیدی با مهره پنجم ستون فقرات من باب خارش نداشته باشد!

اما فکر کنید در یک عضو مستقلی مثل دست، به یک باره و به دلایل زیاد ولی نامعلومی، چهار انگشت تصمیم بگیرند ملاقاتی با شصت نداشته باشند! اصلا تصمیم هم نه. نشود دیگر! غیر معمول نیست؟ کارها لنگ نمی ماند؟ کسی انتظار بالایی از ملاقات ناخن دست راست با مهره پنجم ستون فقرات ندارد. اما حکایت انگشت های یک دست فرق می کند دیگر. نمی کند؟

راستش در کمد را که باز می کنم غمم میگیرد. عیدی های بچه ها کنج کمد بدجوری دهن کجی می کنند. و سوغاتی های اصفهان و شیراز هم. و کریستال های بیرون آمده از ویترین هم. و شکلات ها و شیرینی های توی جعبه هم. خاله ی کوچکم درست. دل که دارم. ندارم؟

هعی...

خوشا شیراز و ...

کاش می شد زمان رو منجمد کرد. روی بهار. کاش می شد اینهمه طراوت و پاکی و شادابی رو تا ابد نگه داشت...






پ.ن: سایز واقعی عکس ها رو با باز کردن عکس تو یه صفحه مجزا ببینید.

پ.پ.ن: حیاط خونه عمه خانوم که معرف حضور هستن ;)