Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

فلسفه در باشگاه!

همیشه اونی که دیر میرسه باشگاه منم. خواهرهام سر موقع حاضر و آماده توی سالن ایستاده ن. بیشتر مواقع هم هوای خواهر کوچیکه رو دارن و همراه وسایل خودشون برای من هم صندلی و دمبل و استپ و ... میارن. خلاصه حسابی بد عادتم کردن. دیروز اما هیچکدوم نیومده بودن. جایی دعوت داشتن و برنامه شون با ساعت باشگاه تداخل داشت. بزای همین به صورت کاملا خود کفا برای خودم تشک برداشتم و کنار دیوار تکیه دادم و ملافه و کش رو هم لبه ش آویزون کردم - که یعنی صاحب دارد! صاحب نشوید! - کلاس مثل همیشه با دویدن و گرم کردن اولیه شروع شد. یک ربعی که از ورزش گذشت مربی گفت بشینید رو صندلی. و قاعدتا به علت همون بدعادت شدن که اول صحبتم عرض کردم، با خودم صندلی برنداشته بودم. رفتم تا اتاق وسایل و صندلی رو آوردم و گذاشتم کنار بقیه وسایلم. بعد دیدم اِ! دمبل برنداشتم که! دوباره از سالن بیرون رفتم و اینبار که برگشتم مربی تا شماره پنج حرکت رو شمرده بود و یه دختر خانوم هم با آسودگی روی صندلی من داشت ورزش می کرد! یکم این پا اون پا کردم و دیدم نه! طرف خیلی گرم ورزشه. گفتم ولش کن می رم یه صندلی دیگه میارم. اینبار مربی تا شماره سیزده و چهارده رسیده بود. خلاصه چند حرکتی رو با صندلی اجرا کردیم و به حرکات بعدی رسیدیم. "روی تشک دراز بکشید" با سرخوشی برگشتم سمت وسایلم که دیدم تشکم زیر این دختر خانومه و ملافه و کشم یه گوشه افتاده! و این در حالی بود که دوبار دیگه م برای برداشتن توپ مجبور شده بودم از سالن برم بیرون! دیگه واقعا حرصم گرفت. اول رفتم یه تشک دیگه از بیرون آوردم و بعد همینطور که وسایلم رو از کنار این خانوم بی فکر برمی داشتم گفتم: "خوب از وسایل من استفاده می کنی ها!" دختره یکم هول شد و زود عذرخواهی کرد. من که اومدم این طرف سالن و مشغول ورزش خودم شدم. اون دختر خانوم هم سرش به کار خودش بود. حق دلخور شدن هم داشتم. ولی چرا هی یه چیزی منو از درون می خورد؟!


کلاس که تموم شد یکی دوبار توی آب خوری و رختکن با هم چشم تو چشم شدیم. آخرش دیدم نمیشه! نمیتونم این حس بد رو با خودم ببرم بیرون و کل روز درگیرش باشم. رفتم جلو و با دلجویی گفتم:" ببخشید من یوهو اونجوری گفتما! نمی دونستم جلسه اولته و ناآشنایی! نخورده باشه تو ذوقت! تو دلت بگی اینا کی ان میان این باشگاهه و دیگه نیای!" دختره خندید. گفت:" نه بابا. من معذرت می خوام. متوجه نشدم. بعدم آدم بخواد انقدر سوسول باشه و زود بهش بربخوره بهتره نیاد!" بعدم حرف کشیده شد به کلاس و مربی و میزان رضایت جمع از کلاس. موقع رفتن اومد سمتم و گفت: "اسمت رو نگفتی." گفتم: "مریم. تو چی؟" گفت: "فاطمه." و دستش رو به سمتم گرفت. 


وقتی رفت خیلی سبک بودم. مثل بچه ها که قهرشون مال یک دقیقه س. که هیچ چیز بدی رو برای زمان طولانی تو دلشون نگه نمی دارن. که انگار ناخوداگاه تو قلبشون می دونن با دیدن یک رفتار از یک آدم نباید درباره ش قضاوت کرد...




پ.ن: هنوز یه پست دیگه حرف دارم درباره ی ترکیه.

چه کسی شیشه ی نمک مرا جا به جا کرد؟؟

همیشه توی اسباب کشی و چیدن وسائل خونه، یکی از سخت ترین کارها پیدا کردن مکان مناسب برای قرار دادن هر وسیله توی آشپزخونه ست. اینکه قابلمه ها کجا باشن که دسترسی بهشون آسون باشه، بشقاب های دم دستی توی کدوم کابینت باشن، لیوان ها حتی، ادویه ها، روغن و برنج و غیره. همیشه هم باید چند ماهی بگذره تا آدم اصطلاحا جا بیوفته و وسائل رو جوری بچینه که دقیقا توی جایی که باید باشن.
من یکی از کابینت های بالا و بغل هود رو برای شیشه های حبوبات و نمک و شوید خشک و اینا انتخاب کردم. طبقه ی بالای بالا رو گذاشتم برای شیشه هایی که خیلی کم به کارم میان و بیشتر مخصوص نگهداری مواد خشکن. طبقه ی وسط رو یه ردیف از حبوباتی گذاشتم که به کار میان اما دیر به دیر. و ردیف جلوش رو با شیشه ی نمک و نبات و سبزی خشک پر کردم. موند طبقه ی پایین که تمامش رو شیشه های حبوباتی مثل لوبیا و نخود و عدس و غیره چیدم.
آخرای شهریور بود که مشغول خونه تکونی نیم سال شده بودم و همه چیز آشپزخونه رو ریخته بودم وسط و داشتم توی کابینت ها رو دستمال می کشیدم. وقتی به این کابینت رسیدم، یوهو یه نکته ی فلسفی ای از مغزم عبور کردم که تا شب غش غش به خودم و خنگی خودم می خندیدم! شماها چند بار در هفته آشپزی می کنید؟ از این دفعات آشپزی چند بارش برنج آبکشی یا ماکارونی می پزید؟ من که خیلی زیاد! چون سین خیلی اهل غذاهای نونی و سوپی نیست. یه سوال دیگه. چند نفرتون هستین که مثل من و سین طبع سردی داشته باشین و یکریز مجبور باشین نبات داغ یا چایی نبات بخورین که حالتون جا بیاد؟ من که اگر بخوام امار بگیرم شاید بیشتر از هفت بار در هفته پیش میاد که سردیمون می کنه و نبات لازم می شیم.
خوب...وضعیت کابینت های جدید رو که می دونید. بلند و در ارتفاع زیادن. یعنی جوری که برای من با این قد کوتاهم (:دی) عملا فقط طبقه ی اولش در دسترسه و شاید به بدبختی دستم به ردیف جلویی طبقه دوم هم برسه :)) حالا تصور بفرمایید که با وصفی که از  جایکاه شیشه ی نمک و نبات و قد و بالای بلند کابینت و قد و بالای کوتوله خودم کردم، روزی چند بار باید خودمو می کشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدم یا می رفتم روی چهارپایه سبز معروفمون که دستم به مواد مورد نظرم برسه؟؟ و جالب اینجاست که توی این شیش ماه حتی یه بارم فکر نکرده بودم که خوب میشه جای شیشه های طبقه ی دوم رو با طبقه اول عوض کرد لامصب :))))
راسش زندگی بعد از اینکه من اون کابینت رو از سر نو چیدم خیلی دلپذیرتر شد :))  و من هم از این تجربه یه درس بزرگ گرفتم. اینکه خیلی وقت ها ماها به محدودیت ها و سختی های زندگیمون عادت می کنیم. جوری که حتی خودمون متوجه نمی شیم که با یکم جا به جا کردن مسائل میشه شرایط رو خیلی راحت تر و زندگی رو شیرین تر کرد. انقدر همه چیز برامون عادی می شه که نمی فهمیم فلان مسئله واقعا آزار دهنده ست و باید اصلاح بشه. 
فکر می کنم وقتشه یکم به دور و ورمون با دقت بیشتری نگاه کنیم. شاید با یه جابه جایی ساده بین شیشه نمک و شیشه ی لوبیا، زندگیمون از این رو به اون رو بشه!!