Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

کشتی منو!

تا وقتی داشتیم فیلمای بچگی پسر داییم و جوونی فامیل زن داییم (که فامیل شوهر من هم هستن) می دیدیم، همه چیز خوب و شیرین و خاطره انگیز بود. ولی وقتی رسید به فیلمای خونه ی آقاجون، به حیاط و حوض و سفره و مهمونی، به بچگی ها و مانتوهای بنفش اپل دار و سیبیل و پیژامه، به چهره ی آروم و نورانی آقاجون و مجلس گرم کنی بابا... من ریختم به هم. لبم می خندید و چشمام دو دو می زد...دلتنگ بودم و نبودم...می خواستم و نمی خواستم...تلخ و شیرین... فیلم ها بی رحم ترین قاتل های بشرن!

هیس!


نقد روی این فیلم به اندازه کافی هست. اگه یه سرچ ساده انجام بدید ، انواع و اقسام تحلیل ها رو چه از زبون منتقد های حرفه ای و چه از زبون مخاطبین عامه ، روی مانیتورتون خواهید داشت. همه مون در طول تماشای فیلم کمابیش حس مشترکی از ترس، بغض، خشم و انزجار رو تجربه کردیم. من جسارت پوران درخشنده رو ستایش می کنم. شاید خیلی از فیلم ها و نگاه فمینیستیش به دلم نچسبه. اما اگر منصفانه بخوام قضاوت کنم پرداختن به موضوع تجـ.ـاوز و پشت بندش سکوت احمقانه از سر ترس از آبرو، جسارتی می خواد که در هیچ کارگردان دیگه ای ندیدم. 

بگذریم ، اینا رو نمی خواستم بگم که تکرار مکرراته. منم مثل شما تلاش کارگردان رو برای ساخت چنین فیلمی تحسین کردم. اما دست خودم نبود که تمام مدت فیلم به بازیگر نقش بچگی شیرین فکر می کردم. به اینکه برای یه دختر بچه هشت نه ساله چه جوری توضیح دادن که موضوع فیلم چیه؟ چه جوری باید حس بگیری؟ از چی باید بترسی؟ وقتی با ذوق می رفته و برای همسن و سال هاش می گفته که من دارم توی یه فیلم سینمایی بازی می کنم و دوست هاش منتظر بودن که اون فیلم رو ببینن، چه جوری بهشون حالی کرده که این فیلم مناسب سن اونها نیست؟ من اگر جای دوست این دختر بودم در جواب حتما می گفتم: اگر مناسب سن ما نیست چرا تو داری توش بازی می کنی؟

خودم می دونم که بالاخره این فیلم بازیگر کودک می خواد. و باید بزرگتر نگاه کرد و هدف رو دید. ولی واقعا دست خودم نیست. همش با خودم می گم چه به سر افکار این بچه میاد؟ واقعا براش فهمیدن یه سری حقایق زود نیست؟؟ نمی دونم...

Young and Beautiful

I've seen the world

Done it all, had my cake now

Diamonds, brilliant, and Bel-Air now

Hot summer nights mid July

When you and I were forever wild

The crazy days, the city lights

The way you'd play with me like a child



Will you still love me when I'm no longer young and beautiful

Will you still love me when I got nothing but my aching soul

I know you will, I know you will

I know that you will

Will you still love me when I'm no longer beautiful



I've seen the world, lit it up as my stage now

Channeling angels in, the new age now

Hot summer days, rock and roll

The way you'd play for me at your show

And all the ways I got to know

Your pretty face and electric soul




Dear lord when I get to heaven

Please let me bring my man

When he comes tell me that you'll let him in

Father tell me if you can

Oh that grace, oh that body

Oh that face makes me wanna party

He's my sun, he makes me shine like diamonds




Will you still love me when I’m no longer beautiful

Will you still love me when I’m not young, and beautiful




آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ !!!!

شب قبلش تا پاسی از شب (!) مشغول تمیز کاری و مرتب کردن اتاق و بسته بندی ساکت باشی، جوری که تا به خودت بجنبی ببینی ساعت شده یک و نیم! صبح یه ساعت مونده به اذان به قصد نماز و وداع بری حرم و بعد بدو بدو برگردی به زائرسرا تا چمدونا رو برداری و بری ایستگاه قطار، یه جوری مویی برسی که قطار ساعت شیش و ربعت دقیقا بعد از نشستن تو روی صندلی راه بیوفته!! تمام طول راه به لطف صندلی ناراحت و قراضه ی قطار مثلا درجه یک، چشم روی نذاری و به جاش بعد از تماشای مناظر بیابونی توی قاب پنجره، چشمت به جمال سه فیلم بی نظیر تاریخ سینمای ایران روشن بشه: داماد خوش قدم، آتشکار و اخراجیها 2! که اولی در رابطه با کسب در آمد از طریق خواستگاری بود!، دومی درباره ی فواید و مضرات واز*کتومی!، و موضوع سومی هم که بر هیچکس پوشیده نیست!!!!! در همین حین یه خبر فوت مهم و ناراحت کننده هم به گوشت برسه، ناهار هم (روم به دیوار مسافر بودم! انتظار ندارین که روزه باشم!) برای سومین وعده در سه روز گذشته سالاد الویه ی نامی نو بخوری!، و مسافرت هشت ساعته ت ده ساعت طول بکشه.

وقتی بالاخره بعد از 120 سال می رسی تهران، شوهر خاله ی عزیز اصرار کنن که برسوننت اما وسط راه کاشف به عمل بیاد که نتونسته ن طرح ترافیک گیر بیارن! پس نزدیک میدون محدوده ی خونه پیاده ت کنن به قصد گرفتن دربستی. اما کو دربستی؟؟ پس چمدونت و کیسه بزرگ سوغاتی هات و جعبه ی بد سایز قاب بسم الله ت رو بزنی زیر بغلت و پیاده بیای خونه. اونوقت همین وسطا سین بهت زنگ بزنه بگه کلید رو تو خونه جا گذاشته و تو باید بری از مامانت کلید بگیری! خودشم حالا حالاها نمیاد!!! :|

همین دیگه. خواستم دور همی یکم فریاد بکشیم سبک شیم :|

عایا چرا؟؟

خوب...من کور نیستم. و دارم اون علامت سوال گنده رو روی سرتون می بینم که "چرا؟؟؟؟" ... "چرا آدرس عوض کردی؟" ... "چرا اسم عوض کردی؟" ... "چرا فینگرپرینتس؟" ...

دلیل که خیلی زیاده. یه مقداریش تقصیر خودمه و یه مقداریش جبر زمونه س. اینکه من چند ماهیه زده م تو جاده خاکی و خیلی بی پروا می نویسم، یا به فوتو بلاگم لینک داده م که اسم واقعیم توشه، یا خیلی ها رو تو پروفایل خصوصی فیث بوکم راه دادم، یا انقدر راحت از محل زندگیمون نوشتم که هرکسی با یکم دقت حتی می فهمه خونه مون کدومه!...اینا همش تقصیر خودمه. بی احتیاطی خودمه. راسش هشت سال نوشتن با اسم مجازی "خـ ـرس قـ ـهـ ـوه ای" جسارت که چه عرض کنم، حماقتم رو زیاد کرده! اینکه تو اینهمه سال تا وقتی خودم نخواستم کسی منو نشناخت باعث شد هرچی دلم خواست بریزم رو کیبورد و بفرستم رو صفحه ی اول وبلاگ! اما الان می بینم یواش یواش تعداد آشناهام دارن زیاد می شن! کسایی که خودشون کشفم می کنن. نمونه ش خواهرم. یا خواهر یکی از همکارای مدرسه م. یا یه فامیل دور. تا اینجا این چند نفر برام خطری محسوب نمی شدن. ناراحت یا معذب هم نشدم از کشفشون. خیلی هم برام جالب بود اتفاقا! اما صحبت اخیری که با همین فامیل دور داشتم منو به فکر واداشت و باعث شد یکمی محتاطانه تر برخورد کنم. 

مشکل این نیست که آدم های واقعی زندگیم بفهمن من وبلاگ دارم. مشکل از جایی شروع می شه که اون آدمها شروع کنن به خوندن من و ببینن که من از کسایی می نویسم که اونا میشناسنشون. ممکنه کلی سوء تفاهم پیش بیاد، یا حتی دلخوری. اصلا غیبت بشه. راز کسی فاش بشه. یا حتی نظرشون نسبت به خود من کلی تغییر کنه. به هرحال غلط یا درست همه ی ما آدما صورتک های مختلف برای مواجهه با آدم های مختلف تو چنته داریم! فامیل من اصلا نمی دونن من قلم نوشتن دارم! یا انقدر آدم خر احساسی ام! مریم براشون یه دختر پر سر و صداس که همیشه مثل قاچ هندونه نیشش از این ور تا اون ور صورتش بازه و هر سی و خورده ای دندونش به شدت خودنمایی می کنه! :|  خود شما! اگر همچین کسی رو توی اطرافیانتون داشته باشین اصلا باورتون می شه که این آدم دردشم بیاد! گریه م بکنه! متن احساسی هم بنویسه! من که باور نمی کنم :|

این از این! پس دلیل اول پناه بردن به ماسک جدید به جهت جلوگیری از افشا شدن رازها!!

حالا چرا اسم رو به کل عوض کردم؟ اونم اسمی که هشت ساله همه تون منو به اون می شناسین. هشت ساله سر در وبلاگ عکس یه خـ ـرس به حالت های مختلف دیدین. آواتار کامنت هام همیشه یه خـ ـرس بوده که یه قلب رو محکم تو دستش گرفته.  بهم گفتین خـ ـرسی. گفتین قـ ـهـ ـوه ای. چرا صرفا فقط آدرس رو عوض نکردم؟ 

جوابش خیلی ساده س. خواهر من با یه سرچ ساده منو پیدا کرد! چون یه بار بی احتیاطی کرده بودم و از توی کامپیوتر خونه شون وبلاگم رو چک کرده بودم و اونم چشمش به اسم مستعار من افتاده بود و با اینکه من حافظه ی مرورگر رو پاک کرده بودم ولی به کمک گوگل جان لو رفتم :)) اسم مستعار من به حدی تابلوه که با یه سرچ ساده پیدا می شه. پس آدرس عوض کردن اصلا فایده نداره.

از طرفی هرچقدر سنم بالا می ره از شخصیت خـ ـرس قـ ـهـ ـوه ای فاصله می گیرم. دیگه تو قالبش جا نمی شم. من دیگه داره بیست و نه سالم می شه. اینو می دونم که هرچند سالی که خدا به من عمر بده بدون شک همیشه یه وبلاگ هم توش حضور داره!! هرچقدر فکر می کنم در خودم نمی بینم که یه مادر خـ ـرس باشم! یا یه زن 40 ساله خـ ـرس!! می فهمین چی می گم؟ احساس می کنم وقتش رسیده که دیگه مریم باشم! خودم باشم. فقط دلم واسه اون آرشیو دراز هشت ساله تنگ می شه.

می مونه این سوال که چرا "فینگرپرینتس"؟ این برمی گرده به دیالوگ یکی از فیلمای محبوبم که جمله ش رو توی "درباره من" نوشته م. "Our fingerprints won't fade from the lives that we touch." اثر انگشت ما از روی زندگی هایی که لمسشون می کنیم هیچوقت پاک نمی شن... ما آدمها در برخورد با همدیگه همیشه اثری از خودمون به جا می ذاریم که منحصر به خودمونه. هیچکس دیگه ای نمی تونه اون اثر رو به اون شکل داشته باشه. درست مثل اثر انگشت که مختص خودمونه. توی این وبلاگ من با شماهای زیادی برخورد دارم. شماها با کامنت هاتون همیشه اثرهایی تو زندگی من گذاشتین که نمی شه منکرشون شد. پس اسم اینجا شد : اثر انگشت ها! :)



می مونه یه چرای دیگه. "چرا همین امشب که شب قدره و چشات دارن از بی خوابی می زنن بیرون یادت افتاده وراجی کنی؟" :| خوب من هیچ دلیل قانع کننده ای ندارم! صرفا کرم! بعله! کرم! این موجود دوست داشتنی :دی

البته یه دلیل خیلییییی مسخره و خنده داری هم داره! راسش من از سر شب به شدت خوابم میومد و خسته بودم. از طرفی دلم نمی اومد اولین شب قدر رو از دست بدم. خلاصه خیلی کسل و بداخلاق خیلی بی منظور به سین (از این به بعد به جای اسم همسرم می گم سین) گفتم: انقدر خسته م که باید یه ریتالین بخورم تا بتونم رو مفاتیح و قرآن تمرکز کنم!! (ریتالین یه قرصه که برای تمرکز پیدا کردن می خورن) سین هم همینو تو هوا گرفت و گفت: خوب بخور جدی! خعلی خوبه ه ه ^_^

من اولش خندیدم. گفتم مگه دیوونه م؟ می رم یه دوش می گیرم سرحال می شم. خوب من دوشو گرفتم، ولی ریتالینه رم خوردم =)))))) باید بودین و می دیدین! فکر کنم فرشته ها هم تعجب کرده بودن از دیدن من! من اگر اینجور که قرآن و مفاتیح می خوندم سال کنکورم درس خونده بودم الان دکتر بودم =)))))))) خلاصه اینکه من الان یه تغییر هویت داده م از خـ ـرس به جغد تبدیل شده م :))))) فعلا تمرکزم رو نوشتنه! خدا به شماها رحم کنه :)))))