Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

بیست سالگی

- دریای احساس...

+ دریای احساس منم یا تو؟

- من بودم. تو بیست سالگی. تو هم هستی. تو بیست سالگیت.


پ.ن: به بیست سالگیم که فکر می کنم گریه م می گیره... انگار که بچه ای داشتم که عاشقانه می پرسیدمش و حالا سال هاست که مُرده...


بشنوید: (+)

از پنجره آشپرخانه آمد!

 


آنقدر انتظار کشیده بودیم که تقویم ها بریدند! هیبت گرما زده و خاک آلودی را نشانمان دادند که یعنی "بیا! اینهم همانی که می خواستی!" ما هم یکباره به هوا جهیدیم! تقصیری هم نداشتیم. چشم هامان از زور زل زدن به در، ریز، خسته و سفید شده بودند. آغوشی می خواستیم که خودمان را هل بدهیم میانش. یک آغوش بارانی. 

هیبت کنار در ایستاده بود. پشت به نور. ما که نمی دیدیم. اما همین که داشتیم فریاد زنان، با دست های باز از هم به سمتش  می دویدیم، حس کردیم یک جای کار می لنگد! بوی بارانش کو؟ قدم هامان شل شد. بعضی هامان خودشان را نباختند. رفتند و چسبیدند به آغوش دود زده و خسته ی هیبت لمیده به چهار چوب. ما ولی با چشم های ریز پر از اشک و لب و لوچه ی آویزان، در اوج بلاتکلیفی سر جایمان ایستادیم. 

کجایی پس؟ سه روز بود که یک لنگه پا زل زده بودیم به در. دیگر از تقویم ها هم سراغش را نمی گرفتیم. خیلی رقت انگیز بودیم. که یکهو دیدیم هیبت سیاه چرخید، آدم های چسبیده به ردایش را از خود جدا کرد و در نور حل شد. ما تا بیاییم تعجب کنیم و پچ پچ کنان شانه هایمان را بالا بیاندازیم، بوی باران ای اش آمد! بوی نسیمش! رنگ های گرم روی دیوارها شره کردند! کلاغ ها بالای سرمان شروع کردند به رقصیدن... توی دل ابرهای پفی. خودش هم آن میان ایستاده بود. پرهیبت، با تاجی از برگ های طلایی چنار. چشمهای نمناکش می خندید. ما؟ از ذوقمان زار می زدیم!!



پاییزتان مبارک.



پ.ن: کیف نیل ^_^

متولد ماه دی

من آدم روابطم. آدم آدمها. آدم دوست ها. آدم فامیل. با آدم ها که هستم شادم. من آدم اجتماعم.


حرف روز تولد بود. و صفحه ی "متولدین دی ماه" در فیص بوک. و اینکه بعضی وقت ها نوشته هاش چقدر شبیه ما دی ماهی هاست. که ناراحت نمی شیم، نمی شیم، نمی شیم، اما وقتی آدمی، رابطه ای، دوستی از چشممون بیوفته به طرفه العینی از زندگیمون حذف می شه. بعد دردم اومد. از به خاطر آوردن رفاقت هایی که بیش از توانم حتی براشون خرج کردم. و آدمهایی که قلبم براشون می لرزید از بس که دوستشون داشتم. اما افتادند. یک دفعه. هزار تیکه شدند. بعد هم رفتند قاطی خاکروبه ها. یک دی ماهی وقتی به این مرحله می رسه خیلی درد می کشه. انگار که عزیزش رو زیر خاک بکنه. من آدم روابطم. دردم میاد که روابطم رو خاک کنم. اما یک دی ماهی، مغرور هم هست. هیچوقت با غرور یک دی ماهی شوخی نکنید. دی ماهی تحمل بی محلی نداره. یکهو رو برمی گردونید و می بینید کنارتون نیست. توی سکوت رفته...





گذرگاهی به نام زندگی

هیجده نوزده ساله که بودم، همون زمانی که فکر می کردم دنیا رو می شه با یه لبخند عوض کرد، یه سررسید داشتم که پر بود از تاریخ تولد. گاهی حتی توی یک صفحه اسم بیشتر از سه نفر آدم رو نوشته بودم. همه توی سررسید من جا داشتن! همه یعنی هرکسی که به نوعی، حتی خیلی خیلی نامحسوس با زندگی من در ارتباط بود. زن و مرد هم نداشت برام. یادمه حتی یه بار به پسرخاله م، که سال تا سال نمی بینیمش و کلا خیلی از ما بهترونه!، تکست زدم و تولدش رو تبریک گفتم. و خوب...الان که بهش فکر می کنم می خوام سرمو بکوبم تو دیوار از بس که حس حماقت بهم دست می ده!
از یه جایی به بعد ولی فهمیدم رو همه نمی شه اسم دوست گذاشت. بعضیا فقط یه آشنای قدیمی ان. به همه نمی شه گفت فامیل. بعضیا فقط نسبت خونی با آدم دارن. فهمیدم بعضیا رو باید بیشتر توی زندگیت راه بدی. بعضیا رم باید از پنجره پرتشون کنی بیرون! بعضیا یه دوره ای عزیزن و بعد تاریخ مصرفشون می گذره از بس که باهات ناسازگار می شن. بعضیا می شن آفت زندگیت.و بعضیا به طرز عجیبی جاشون رو توی زندگیت باز می کنن.
اصن می دونین چیه؟ زندگی همون سیبی ه که هزارتا چرخ می خوره تا بیاد پایین! هیچوقت نمی تونی بگی این آدمی که امروز برام مهمه فردا هم تو زندگیم هست یا نه!


پ.ن: هنوزم تاریخ تولد ها رو دارم. اما خیلی انتخاب شده تبریک می گم!
پ.پ.ن: تا به حال موسیقی وبلاگ کسی دیوونه تون کرده؟! (+)