Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

قولوپ قولوپ های یه آدم غرق شده در غم

من عموما آدم افکار منفی نیستم. افکار منفی مثل روغن شناور روی آب از ذهنم میگذرن و نه حل میشن نه ته نشین. همیشه اعتقاد داشته م که فکر کردن به مسائل و حوادث بد، شانس اتفاق افتادنشون رو چند برابر میکنه. برای همین با وحشت و سرعت از کنار فکر مریضی یا مُردن عزیزانم می گذرم. این حالت تو وجودم خیلی قوی تر شد وقتی یکی دو ماه قبل از مرگ پدرم، تو یه حالت خشم خیلی شدید آرزو کردم بمیره! و خوب... فکر می کنین چی شد؟ اون مُرد! من و ارزوم مقصر بودیم؟ نمی دونم. ولی هرچی بود باعث شد وسواسم روی افکار منفی خیلی بیشتر بشه.

این روزا خیلی خسته م. هیچ چیز شادم نمی کنه. خودمو نمی شناسم اصلا. این مریمی که هیچ چیزی سر ذوق نمیاردش. سین از روزی که فرزیا اومده، تقریبا هر هفته برام خریده. ولی حتی بوی فرزیا هم منو بیشتر غمگین میکنه تا خوشحال. دلتنگ میشم برای تمام اسفند هایی که می رفتم تهران گردی تا بوی عید رو با تمام وجودم حس کنم. و الان؟ ۹ روز مونده تا عید و من هیچ ذوقی ندارم. خسته م. میفهمین؟ 

آره من رو افکار منفی م وسواس دارم. ولی امروز که با نگرانی داشتم درباره علایم تشنج نوزادی سرچ می کردم تا بفهمم این حالت های عجیب موقع خواب دُری چیه که منو انقدر گیج و مستأصل کرده، یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر خدای نکرده اتفاقی براش بیفته و از دستش بدم، بعد از تمام سوگواری هایی که احتمالا نابودم می کنن، آیا دوباره حاضر میشم بچه دار بشم؟ فکر نمی کنم... عاشق دُری ام؟ صد در صد! دلم ضعف میره براش؟ صد در صد! یه ساعت دوریشو تحمل ندارم؟ صد در صد! ولی هنوزم میگم اگر اختیار کامل دست من بود بچه دار نمی شدم. من هیچوقت آدم بچه دوستی نبودم. می دونستم عاشق بچه خودم می شم اما اینم می دونستم که بچه نمی خوام. حالا من اینجام.  دوماه گذشته و من هر روز خسته تر و عصبی تر و غمگین تر از دیروزم. و حالم از این مریمی که تو آینه می بینم بهم می خوره. یه آدم ضعیف که همش محتاج به کمک دیگرانه. متنفرم از این حالت. یه عمر همه ی کارامو خودم کردم. همه بارهام رو خودم برداشتم.  حالا هر روز به عصر که نزدیک میشم و وقت دلدردهای دُری میشه، که دیگه انرژی خودمم ته کشیده و کمرم داره نصف میشه، غم رو قلبم سنگین و سنگین تر میشه و آخر صدام در میاد که یکی میشه یه ساعت بیاد اینجا؟ بیشتر وقتها مامان میاد. معمولا با یه ظرف غذا برای شام چون می دونه من نمی رسم آشپزی کنم. شاید باورتون نشه ولی یه روزایی میشینن واسه مامانمم گریه میکنم. که انقدر زحمت دارم براش. و آنقدر تنهاست. و من انقدر خسته م که بعضی وقتا با اونم تلخی میکنم...


من برم. بقیه شو شاید بعدا گفتم. مامانم کلید انداخت تو ی در...


پ.ن: به همه حس های بالا حس عذاب وجدان از اینکه چرا باید همچین حس هایی رو تجربه کنم رو هم اضافه کنید!!!

توانستن در اوج نتوانستن!

.
هر روز صبح که بیدار میشم، تو یه نقطه ثابت یه پتو روی زمین پهن می کنم، یکی از کوسن های مبل رو برای تکیه پشتم میذارم، سینی قطره های درسا، جعبه دستمال کاغذی، پیشبند، پستانک یدک، کتاب، شارژر، موبایل، یه بالشت و گاهی کمی خوراکی کنار دستم می چینم. درست مثل یه جور آیین مقدس ثابت و بدون تغییر. بعد منتظر میشم تا روزم شروع بشه. دوست دارم بنویسم که تو آینه به خودم چیا درباره قوی بودن و شروع یه روز پر کار دیگه میگم. اما مسئله اینه که آینه دم دستم ندارم! پس فقط از لای کرکره ها به نور آفتاب که داره خودشو بالا میکشه نگاه میکنم و تو دلم میگم: الهی به امید تو. امروز رو آسون کن! و بعد کل روز با شیر دادن، بادگلو گرفتن، تعویض پوشک، خوابوندن به زحمت برای یه خواب ده دقیقه ای، قطره دادن، گریه ی دلدرد رو آروم کردن، کتاب خوندن، اینترنت گردی و کمردرد می گذرونم. این وسطا شاید فرصت بشه ناهار بخورم شاید هم نشه. خواب؟ گاهی همون ده دقیقه خواب درسا، گاهی همونم نه. وقتی درسا سرحال باشه ازش خواهش میکنم برام بخنده و قان قان کنه تا خستگیم کم بشه. یه وقتا قبول میکنه و یه وقتا با یه گریه ی گنده خواهشمو رد میکنه. در هر صورت من می بوسمش و بغلش میکنم و فداش هم میشم. 
من نه از اون دست آدمام که معتقدن زندگی بعد از بچه رسما نابود میشه و نه از اون دست آدمها که میگن بعد از بچه تازه بهشت رو می بینی. من یه چیزی این وسط هام. سی و چهار سال جوری زندگی کردم که مقدار خیلی زیادی اختیارم دست خودم بوده و حالا تقریبا نود و نه درصد اختیارم تو دستای کوچولوی این موجود نیم متریه. دروغ چرا؟ برام سخته کنار اومدن با این شرایط. گاهی کم میارم. فکرم میره سمت آسودگی بی مسئولیتی قبل از بچه و دلتنگش میشم. اما شب، وقتی بعد از موفقیت در یک مبارزه اساسی برای خوابوندن درسا، با کمر تا شده و پاورچین از اتاق میام بیرون، حس عجیبی از قدرت دارم. نمی تونم این حس رو وصف کنم. حسیه که از اتفاقات کوچیک روز بوجود میاد. وقتی برای اولین بار خودم تونستم دری رو بشورم (به خاطر کمردرد تا یک ماه نمی تونستم)، وقتی برای اولین بار توی کریر خوابش برد، وقتی با کالسکه توی آشپزخونه تونستم آشپزی کنم، وقتی از فرصت کوتاه خوابش برای شستن لباسها، جمع و جور یا پهن کردن لباس ها روی بند استفاده کردم...همه این اتفاقات کوچیک و کم اهمیت برای من شدن معنای " توانستن". اونم توی روزهایی که عمیقا احساس عجز و ناتوانی دارم. 


مجبورم نوشته م رو همینجا رها کنم. دری بیدار شد...