خوبه که اینجا خلوته. خوبه که قضاوت ها کمتره. خوبه که اگر چیزی رو نمی تونی اونقدر که میخوای باز کنی، هجوم آدم های آشنا و غریبه تو رو از هم نمی دره.
به این روزهای عجیب فکر می کردم. عمیق فکر می کردم. به فیلم ماشین گ.شت ارش.اد ... به "محجبه ام و با گ.شت ارش.اد مخالفم!" که استوری کردم. و پشت بندش "با حجاب اج.باری مخالفم!" که هنوز استوری نکرده م...چرا؟ مگه در درون از این اجبار که اینطور مردم رو به جون هم انداخته ناراضی نیستم؟ مگه دلم نمی خواد مثل زمان جوونی مامانم چادری با چادرش خوش باشه و بی حجاب با دامن کوتاهش؟ و در عین حال از دوستی با هم شاد باشن؟ در کنار هم باشن و به هم کاری نداشته باشن؟... معلومه که می خوام. اما چی جلوی منو برای ابراز عمومی ش می گیره؟
به خودم نمی تونم دروغ بگم. دوستای زیادی از قشر غیر مذهبی دارم. مشکلی هم باهاشون ندارم. اما هربار عزیزی که از حجاب به بی حجابی، از نماز به بی نمازی، یا از ممنوعیات به مشروبات می رسه، یه غصه ای ته دل منو می گیره. مدام به خودم می گم به تو مربوط نیست زندگی خودشه. دلش خواسته تغییر کنه. اما باز از غم لبریز می شم. چون عمیقا باور دارم اعتقادات ما، خدای ما، امام زمان ما، امام حسین ما، نماز و حجاب ما، هیچ ربطی به این حک.و.مت نداره و خون دل پیامبر و ائمه پشتشه.
تلویزیون داشت یه حبه قند رو نشون می داد. پیرزن سن و سال گذشته و الزایمری به سختی نماز می خوند. یاد آقاجون افتاده بودم که تو روزهای اخر نیمه هوشیاری ش تو خواب و بیداری نماز رو زمزمه می کرد. از مامان پرسیدم: "یعنی من تا پیر بشم همچنان نماز می خونم؟" مامان با اطمینان مادرانه ش گفت:"حتما" گفتم: "من مطمئن نیستم. مگه حدیث نداریم که تو دوره اخر زمان ادم ها صبح مومن از خونه بیرون می رن و شب کافر به خونه برمیگردن؟..." و غم صورتم رو پوشوند...