Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

جات خالیه

بدیش اینه که هرچقدر سنت بالاتر می ره، بیشتر داغ عزیزانت رو می بینی. یه وقتی به خودت میای می بینی دیگه انگار حرفه ای شدی تو همه چی. و ضربه انگار کمتر منگت می کنه از بس که از درد کرخی. تو روزای رفتن آقاجون چیزی که مرهم بود سر زدن های زیاد به خونه مامان بزرگ بود. تا مدتها شبا دور هم جمع می شدیم. دعایی چیزی میخوندیم. همدیگه رو می دیدیم و همین دیدار دلامون رو گرم می کرد. ولی الان من به خاطر بچه پاهام بسته ست و مهم نیست چقدر تلاش کنم که برنامه ها رو جور کنم و برم پیششون. هرکاری کنم بازم نمی تونم و این وضع خیلی احساس تنهایی و غم بهم میده. دیشب بعد از ختم همه رفتن خونه مامان بزرگ تا شام رو دور هم باشن. من بال بال می زدم واسه دیدنشون از بس که به جمعشون نیاز داشتم. ولی دری که تو مسجد خیلی خسته شده بود بد موقع خوابید و بد موقع بیدار شد و حسابی نحس بود. وقتی خوابش برد دیگه نه جوکی واسه من مونده بود و نه وقتی. تو این روزایی که انقدر به جمع فامیلی نیاز دارم قطعی اینترنت هم شده قوز بالا قوز. انگار افتاده م وسط یه جزیره بدون امکانات و ارتباطم با همه قطع شده. 

کی فکرشو میکرد عکسی که دو سال پیش تو باغ خاله از مامان بزرگ انداختم بشه عکس سر سفره ترمه؟ اون نگاه قشنگش وقتی برام دست تکون داد و من اون لحظه رو ثبت کردم... چقدر دلم واسش تنگ شده. چه بلائی به سر جمع فامیلی مون میاد؟ جمعی که همیشه به بی حاشیه بودنش می نازیدیم. حالا که ستون خیمه نیست دیگه زیر کدوم سقف دور هم جمع میشیم؟ قلبم سنگینه چقدر...

مثل ماه بود. لا به لای گل های داوودی و رز سفید به خواب عمیقی فرو رفته بود. آروم و بدون درد و تنگی نفس. یواش  تو گوش درسا گفتم: مامان بزرگ لالا کرده. چند ثانیه به اون صورت آروم نگاه کرد و بعد خندید. از همون خنده هایی که همیشه بهش می کرد و دل می برد ازش. ولی مامان بزرگ خواب عمیقی بود و این خنده رو با لبخند مهربونش جواب نداد. تو راهروی بین اتاقا با دایی سینه به سینه شدم. صبر نکردم ببینم دلش میخواد کسی بغلش کنه یا نه. تنگ بغلش کردم و های های زدم زیر گریه. گفتم دایی همه امروز تو فکر تو بودم. تو که یه دلخوشی بیشتر تو زندگیت نداشتی. بغضی که معلوم بود چند ساعته به زور نگه داشته ترکید و سفت منو به سینه ش چسبوند. باید دایی منو بشناسید تا بفهمید چی میگم. باید جنس غرور ش رو بشناسید که بفهمید گریه امشبش چقدر دردناک بود. و من همیشه عمرم به معجزه بغل کردن ایمان داشته و دارم... همدیگه رو بغل کنیم. تو شادی ها، تو غم ها، تو عصبانیت ها، تو عشق ها... بغل کردن آدم ها رو اهلی می کنه...

از وقتی از خونه مامان بزرگ برگشتیم من با یادآوری اون چند دقیقه گریه دایی اشکم مدام راه میوفته و بند اومدنش با کدام الکاتبینه.  چقدر بغل امشب از جنس بغل میم تو شب فوت بابام بود...

رفت...

باورم نمیشه. مثل همه آدم ها که حتی در بدترین شرایط عزیزانشون، نمی تونن مرگشون رو متصور بشن. باورم نمیشه و به طرز احمقانه ای یه طرف قلبم بهم میگه همه چیز یه شوخی بی رحمانه ست و هنوز مامان بزرگ پیر و مریض و رنجورم که با همه درد هاش لحظه ای حواسش از پذیرایی مهمون هاش پرت نمیشد، رو همون مبل گوشه هال، کنار واکر طوسی ش نشسته و پای دلم کرده ش رو روی صندلی روبرو ش گذاشته و نفس نفس زنون با لبخند میگه دخترت رو خیلی دوست دارم. هنوز فکر میکنم روبرو ش رو زمین نشسته م و درسا از توی بغلم با یه خنده ذوق آلود براش دست تکون میده و ماها می خندیم که اخه تو فسقلی چقدر مامان بزرگ رو دوست داری؟ 

مامان بزرگ عزیزم، ستون خیمه فامیل،  مرگت برام باور پذیر نیست. تو از اون آدم هایی هستی که هیچ وقت نباید بمیری از بس که سایه ت بلنده. هیشکی رو ندیدم آنقدر قشنگ با همه فامیل از ریز و درشت در ارتباط باشه و جویای احوال همه. باوجودترینم، قلبم تنگه از این غم. برکت این محل، دیگه دلخوش به دور همی ناهار خونه کی خوش باشم که خاله ها و دخترخاله هامو ببینم و چند ساعتی فارغ از همه خستگی ها از زندگی لذت ببرم؟ کسی مثل تو می تونه اصرار کنه که یه چیزی بخور بچه شیر میدی ضعف نکنی؟ یا از همون دور هی اشاره کنی که اون گلابی ه رسیده س بدین درسا بخوره.اخ که چقدر دلم تنگه برات. دلم واسه مامان می سوزه که بعد از اینهمه مادر داری و پذیرایی ازت، دو روز رفت مسافرت که بادی به سرش بخوره، ولی تو راه برگشت شنید که تو پر کشیدی. می دونی که یه عمری حسرت به دل میشه که ندیدت و رفتی؟ دایی رو بگو که تنها پناهش تو بودی. تنها دلخوشیش تو این دنیایی که اصلا باهاش خوب تا نکرده. در هفته چند روز از ولنجک می کوبید میومد این محل به عشق دیدن تو که هی بهش بگی علیرضا میوه بخور. علیرضا پلو تو یخچاله. علیرضا چای بریز برا خودت تازه دمه. دایی هم آخر قاطی کنه که مامان من ولم کن ترکیدم. هعی... مامان بزرگ خوش زبونم که استاد گذاشتن پیغام های صوتی بودی... من به فدای صدای لرزون و ظریفت... فقط الان که درسا خوابه می تونم واست اشک بریزم و سوگواری کنم. این روزای پیش رو برای من خیلی سخت تر خواهند بود وقتی نتونم اون جوری که دلم میخواد برای نبودنت گریه کنم. مامان بزرگ قشنگم...تو خود بهشت بودی. خوش به حالت. بد به حال ما که دیگه بهشت رو نداریم....

آگلی مانستر!

بی انصافیه وقتی یه نفر تو روزایی دست و پا میزنه که از هرچیزمربوط به خودش متنفره، از قیافه ش، از هیکلش، از لباس هاش، از نوع حرف زدنش،  از طرز زندگی کردنش، از خلق نامیزونش، از همه چیش، ما به هر بهونه ای به روش بیاریم که یه هیولاس... که ازش می ترسیم... که نوک پا از کنارش رد میشیم که شاخمون نزنه...هیولاها به اندازه کافی از خودشون متنفرن. انقدر آینه نباشیم جلوشون...