آدم هایی که برای اولین بار از بارداریت با خبر می شن چندتا دسته ن.
یه دسته شون صادقانه ذوق می کنن، تبریک می گن و برای خودت و بچه ت آرزوی سلامتی می کنن. دمشون گرم!
یه دسته بعد از تبریک، بلافاصله توصیه های ایمنی شون رو مبنی بر انواع اصول تغذیه، اعمال مذهبی، سفارشات روانشناسی و غیره، شروع می کنن و عموما خیلی سخت میشه از برق کشیدشون! اطلاعات این گروه گاهی به درد می خوره و گاهی فقط اضطراب ادمو زیاد میکنه که نکنه من به اندازه کافی مادر خوبی نیستم؟!
یه دسته هستن که هرجوری شده می خوان بهت فرو کنن که حدس زده بودن و خواب دیده بودن و حس کرده بودن و خلاصه واسه خودشون خانوم مارپلی هستن! یعنی جوری از کشف خودشون راضی ان که تا زخمت نکنن ول نمی کنن! :|
دسته ی بعدی اونان که کوه نمکن! اینا به محض اینکه خبر رو می شنون سعی می کنن با این شوخی که "به بچه ت یاد بده کمتر برینه چون پوشک 100 تومنه" ، بهت یاداوری کنن که خیلی بامزه و به روزن و تو توی غار زندگی می کنی و از اخبار به دوری و خودت نمی دونی از پس فردا باید تو مغازه ها و داروخونه ها در به در یه بسته پوشک باشی! مرسی نمکدون که به استرس های یه مادر باردار می افزایی!
و در نهایت گروهی که فکر می کنن توی خونه تون آینه ندارین و از تغییرات ظاهری ت بی خبری و لازمه که هربار که می بیننت قار قار بخندن که ای خدا دماغشو! :| وای خدا صدای گرفته شو! :| هاها پای باد کرده شو! :| اینا واقعا گروه مورد علاقه من هستن و هر وقت اره برقی م اماده بشه اول اینا رو نصف می کنم :|
خلاصه که همه اینا رو با خنده بخونین و سعی کنین جزو گروه اول باشین. چون من و اره برقیم اصلا خنده مون نمیاد :|
پ.ن: دیشب رفتیم رستوران ژاپنی واسابی. و برای اولین بار سوشی خوردیم. خیلی تجربه بامزه ای بود. واقعا از چشیدن سوشی وحشت داشتم و فکر می کردم طعم ماهی ش منو بکشه. اما زنده م :)) البته من فقط تست کردم و غذای اصلیم پاین اپل چیکن بود که یه طعم تند و شیرین معرکه داشت و من عاشقش شدم. میخوام بگم هنوز تجربه های کوچیکی وجود دارن که شده واسه نیم ساعت حال آدمو خوب کنن و به آدم هیجان بدن :)
همیشه فکر می کردم اگر زمانی باردار بشم مسائل معنوی رو برای خودم بسیار پررنگ تر می کنم. بیشتر قرآن می خونم، نمازهام رو اول وقت ادا می کنم، دعاهای بیشتری می خونم و ذکر می گم، سعی می کنم هرچیزی گوش ندم و هرچیزی نخورم، و هزاران کار خوب و محتاطانه ی دیگه. ولی الان می فهمم دوران بارداری قرار نیست که یه معجزه باشه. یه مادر توی این دوران همونیه که قبلا بوده. حالا شاید یه سری چیزای جزیی رو بتونه بیشتر رعایت بکنه. ولی نمی تونه یک شبه زیر و رو بشه. و اینکه آدم انتظار داشته باشه یوهو تبدیل به مریم مقدس بشه فقط تو سریال های ماه رمضون اتفاق میوفته :))
براتون گفته م دماغم شده قد کوفته تبریزی؟ :((( بسیار جالبه که توی اون دوره رژیم من و وقتی که بسیور خوش تیپ و لاغر شده بودم هیچ ملخکی منو به مهمونی دعوت نکردم. حالا که شده م بادکنک هلیومی مهمونی، عروسی، پاتختی، ولیمه مکه، دورهمی فامیلی، افتتاحیه انواع کافه و رستوران و فروشگاه و غیره و ذلک دعوت می شم! نمی دونم اینی که من دارم شانسه یا پی پی بچه :)))))) هرکی هم منو می بینه در برخورد اول و بعد از گفتن سلام، با یه لحن دلسوزانه و آخی ای می گه: مادری تو چهره ت نشسته ها! که منظورشون دقیقا دماغمه که وسط صورتم نزول اجلال کرده! خدایا چقدر سر بارداری خواهرم بهش خندیدم که خیک باد شده بود! من می دونم اینا همش آه اونه :|
به حدی دلم سفر می خواد که باورتون نمیشه. عکس بک گراند گوشیم عکس دونفره م با سین تو پارک ایل گلی ه. اخرای اردیبهشت. لاغر و خوشحال و فارغ البال! واسه من و سین خیلی سخت شده این تو خونه موندن. چون ما آدمهای پارک ضبح زود های روزهای تعطیل بودیم. ما آدمهای دوچرخه سواری و پیاده روی بودیم. ما امهای سفرهای یه روزه و یه دفعه ای بودیم. حالا انگار داریم واسه اسارت بچه داری آماده میشیم! خدایا طاقت بده :)))
دماغ قشنگم ازتون خدافظی می کنه :دی