-
کاش بباره
دوشنبه 26 دی 1401 18:47
غمگینم. و این غم بر اومده از هزاران موج گاه و بیگاهه که بارها و بارها بی خبر زمینم زدن. هربار بلند شده م، خودم رو تکونده م، اشکم رو پاک کرده م، دماغمو بالا کشیده م و سعی کرده م رو زانوهای سست و لرزونم محکم وایسم. تا وقتی که موج بعدی محکم تر زمینم بزنه. هرچی سنم بالا تر میره عمق این غم بیشتر میشه ولی بدبختی میدونی چیه؟...
-
مخالفم و غمگینم
جمعه 31 تیر 1401 09:22
خوبه که اینجا خلوته. خوبه که قضاوت ها کمتره. خوبه که اگر چیزی رو نمی تونی اونقدر که میخوای باز کنی، هجوم آدم های آشنا و غریبه تو رو از هم نمی دره. به این روزهای عجیب فکر می کردم. عمیق فکر می کردم. به فیلم ماشین گ.شت ارش.اد ... به "محجبه ام و با گ.شت ارش.اد مخالفم!" که استوری کردم. و پشت بندش "با حجاب...
-
نق نق نق
سهشنبه 20 اردیبهشت 1401 10:29
نمی دونم طبیعیه که برای کنسل شدن یه موضوعی مثل جا به جایی خونه، من انقدر بهم بریزم و سوگوار بشم؟ وقتی به درونم نگاه می کنم، وقتی خوب و عمیق نگاه می کنم، مریمی رو می بینم که از خط یکنواخت و صاف زندگی به حدی خسته ست که یه موضوعی مثل تغییر خونه دو خواب به سه خواب، یا تغییر محل با تجربیات جدید، براش بزرگترین اتفاق بوده....
-
از اون پایین ها
سهشنبه 23 شهریور 1400 11:50
چه جوریه که وقتی هیچ کاری نمی کنم از حس اتلاف وقت و بی خاصیت بودن خفه میشم، و وقتی یه کار جدید واسه خودم دست و پا می کنم از استرس مسئولیت و وظایف می خوام بمیرم؟ کار عروسک های چوبی رو با یه انرژی بی نظیر شروع کردم و هنوز یک ماه نشده همه سفارشا شدن آینه دقم! من اخه چی فکر کردم؟ با بچه ای که از کله سحر بیداره و تازگی دیر...
-
حرف بزن
پنجشنبه 31 تیر 1400 08:04
وقتی مادر میشی یکی از دردناک ترین صحنه هایی که می بینی، اون لحظه ایه که بچه ت با تمام وجود میخواد بهت یه چیزی رو بگه. چند بار آب دهنشو قورت می ده، لب هاشو باز و بسته می کنه، صداهای بی معنی در میاره و به یه نقطه دور خیره میشه. اما در نهایت یا به سکوت می رسه یا کلمه ای که هرکاری کنی منظورشو نمی فهمی. اون اشکها و دادهای...
-
بیهوده نبود
سهشنبه 22 تیر 1400 21:55
احساس خوبی دارم. اینکه بعد از سالها فقط آرزو کردن و هیچ قدمی برنداشتن، الان تو سی و شش سالگی ، با یه بچه ی دو سال و نیمه و کلی سختی و همکاری سین، بالاخره یه قدم مفید به سمت نویسندگی دارم برمیدارم. کلاس نویسندگی مرتضی برزگر پنجشنبه های منو از تمام پنجشنبه هایی که تا حالا گذرونده م متمایز می کنه. برام آسون نیست. چهار...
-
با من مهربون باش
پنجشنبه 23 بهمن 1399 22:24
یه حس بدی دارم. هیچوقت تو زندگیم جایی نموندم که احساس کنم حضورم خواستنی نیست. از عمیق ترین روابط دست کشیدم وقتی حس کردم خسته ن و حوصله م رو ندارن یا براشون تکراری شدم. حالا با همه مهربونی ها و زحمت هایی که مامانم برام کشیده، چند وقتیه دیگه زیاد برای رفتن به خونه ش راحت نیستم. ما دو سال خیلی سخت رو پشت سر گذاشتیم. همه...
-
افسردگی زایمان
سهشنبه 25 آذر 1399 21:33
دستاشو باز کرد و چشم هاشو ریز. خودشو با یه اوم لوس دلبرانه انداخت تو بغلم. لباسش بوی مایع شستشوی چیکو میداد. با لبخندی غم آلود به سین گفتم: این بو خیلی اذیتم می کنه. و لازم نبود بیشتر از این توضیح بدم چرا. سین می دونست... وقتی به پشت سرم نگاه می کنم روزهای خیلی سختی رو می بینم که بدون حمایت اطرافیانم محال بود بتونم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 مرداد 1399 13:09
غمگینم و اینکه وقتی برای سوگواری درونی ندارم، غمم رو بزرگتر می کنه. ضربه ها میان و میرن. یه زمانی هست که می تونی به خودت وقت بدی تا دردت رو بغل کنی و آروم آروم هضمش کنی تا به ضربه ی بعدی برسی. ولی وقتی مادر میشی، رسما حتی پنج دقیقه وقت نداری فکر کنی چه برسه به اینکه برای خودت دل بسوزونی، اشکی بریزی، خودتو درمان کنی......
-
You've got no mail!
دوشنبه 6 مرداد 1399 23:34
بعد از سالها، بعد از بارها و بارها تماشاش، جوری که حتی دیالوگ هاش رو حفظ بشی، امروز برای اولین بار You've got mail حال منو خوب نکرد. در واقع خیلی هم منو بهم ریخت. احساس کردم تمام جزییات زیبای دنیا برام مرده ن. ساده تر بگم: مریمی که تو این سی و اندی سال میشناختم مرده! من هزار بار این فیلم رو دیده م و هربار توش زندگی...
-
ای بمیری کرونا
دوشنبه 30 تیر 1399 21:27
فکر می کنم در نهایت هیچوقت هیچکس از زندگی ناامید نمیشه. حتی کسی که خودکشی میکنه ته قلبش یه امیدی داره که یه نفر سر بزنگاه برسه و نجاتش بده. فکر میکنم "امید" همیشه آخرین چیزیه که می میره. آدم ها به مرگ فکر می کنن ولی هیچوقت اونو زیاد نزدیک حس نمی کنن. هرچقدر هم با مریضی دست و پنجه نرم کنن آخرش امید به بهبود...
-
دلم خواست
یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 00:16
دلم خواست که اینو تو واسم نوشته باشی حتی واسم فوروارد کرده باشی یا بلند بلند خونده باشی... تویی که برگریزون منو دیدی زمستون منو دیدی...
-
ماه رمضون عزیزم کجایی؟
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 16:41
همه دلبستگی های قدیمی م، تمام دلخوشی هام یکی یکی ازم گرفته شده ن. حتی حال خوش ماه رمضون، حتی زلالی شب های قدر، یا حتی یک لحظه حس دعا... انقدر خالی ام که هر غمی مثل یه فریاد خیلی بلند هزار بار در درونم پژواک میشه...
-
مادر سکوت
یکشنبه 7 اردیبهشت 1399 23:32
خوب داستان اینجوریه که یک سال اول رو که رد می کنی، یه چیزایی از بچه داری آسون تر میشه. اما به همون اندازه یا گاهی بیشتر سختی های جدید جای قبلی ها رو پر می کنن. مادرها بعد از یک سال قوی تر میشن؟ نمی دونم. از من بپرسید می گم دست از غر زدن برمی دارن و بیشتر و بیشتر تو سکوت فرو می رن. خیلی وقته اگر کسی اتفاقی ازم بپرسه...
-
چاه عمیق دست نیافتنی
چهارشنبه 13 فروردین 1399 23:09
داشتم فکر می کردم آخرین باری که درد دل کردم با یه نفر کی بوده؟ نوشتن تو وبلاک یا عر زدن خیلی محتاطانه تو اینستاگرام منظورم نیست. آخرین باری که با یه آدم حرف زده باشم و دلم رو سبک کرده باشم... یادم نبود . انقدر دور بود که چیزی تو ذهنم نمونده. یوهو چقدر احساس خلاء کردم. احساس تنهایی شدید. قلبم سنگین شد از بار حرف هایی...
-
دم عیدی
سهشنبه 20 اسفند 1398 14:30
ده روز مونده تا سال نو و به نظرم تنها کسی که به بهار باور داره، زمینه. فارغ از هر هیاهو، فارغ از آدم ها، کرونا، سیاست، نرخ سکه و ارز، جنگ، فقر یا هر چیز سیاه دیگه، این زمینه که داره می شکفه. مثل هر سال. درخت های چنار جلوی خونه پر شده ن از جوونه هایی که بزرگ شدنشون رو روز به روز از پت پنجره اتاق خواب با دری می بینیم....
-
چقدر من بودم
سهشنبه 22 بهمن 1398 18:35
تو آینه ی آسانسور وایساده بود و زل زده بود به من. روسری زرشکی نخی سرش بود و چادر عربی کن کن. صورتش بی رنگ و آرایش، ولی آروم بود. تو گشادی چادر لاغرتر به نظر می رسید. چقدر آشنا بود. انگار یه جایی دیده بودمش. خیلی وقت پیش. شاید صد سال قبل. همون وقت ها که همه چیز انگار خیلی ساده تر بود. جزئیات رنگی زندگی بیشتر بودن....
-
سرمایه گذاری مطمئن
سهشنبه 24 دی 1398 23:35
هیچوقت یادم نمیاد حسرت داشته های کسی رو خورده باشم. از بچگی همینطور بودم. همبازی م دخترخاله ای بود که همیشه زیباترین اسباب بازی ها رو داشت، بهترین لباس ها رو می پوشید، چهره ش از من قشنگتر بود و خونه شون، همه جای خونه شون بوی خوب می اومد. ولی من هیچوقت عروسک هاشو نخواستم، یا لباس هاشو، یا رنگ سرخ لب هاشو. به جاش تا...
-
جات خالیه
چهارشنبه 29 آبان 1398 06:43
بدیش اینه که هرچقدر سنت بالاتر می ره، بیشتر داغ عزیزانت رو می بینی. یه وقتی به خودت میای می بینی دیگه انگار حرفه ای شدی تو همه چی. و ضربه انگار کمتر منگت می کنه از بس که از درد کرخی. تو روزای رفتن آقاجون چیزی که مرهم بود سر زدن های زیاد به خونه مامان بزرگ بود. تا مدتها شبا دور هم جمع می شدیم. دعایی چیزی میخوندیم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 آبان 1398 21:55
مثل ماه بود. لا به لای گل های داوودی و رز سفید به خواب عمیقی فرو رفته بود. آروم و بدون درد و تنگی نفس. یواش تو گوش درسا گفتم: مامان بزرگ لالا کرده. چند ثانیه به اون صورت آروم نگاه کرد و بعد خندید. از همون خنده هایی که همیشه بهش می کرد و دل می برد ازش. ولی مامان بزرگ خواب عمیقی بود و این خنده رو با لبخند مهربونش جواب...
-
رفت...
یکشنبه 26 آبان 1398 15:54
باورم نمیشه. مثل همه آدم ها که حتی در بدترین شرایط عزیزانشون، نمی تونن مرگشون رو متصور بشن. باورم نمیشه و به طرز احمقانه ای یه طرف قلبم بهم میگه همه چیز یه شوخی بی رحمانه ست و هنوز مامان بزرگ پیر و مریض و رنجورم که با همه درد هاش لحظه ای حواسش از پذیرایی مهمون هاش پرت نمیشد، رو همون مبل گوشه هال، کنار واکر طوسی ش...
-
آگلی مانستر!
پنجشنبه 23 آبان 1398 18:35
بی انصافیه وقتی یه نفر تو روزایی دست و پا میزنه که از هرچیزمربوط به خودش متنفره، از قیافه ش، از هیکلش، از لباس هاش، از نوع حرف زدنش، از طرز زندگی کردنش، از خلق نامیزونش، از همه چیش، ما به هر بهونه ای به روش بیاریم که یه هیولاس... که ازش می ترسیم... که نوک پا از کنارش رد میشیم که شاخمون نزنه...هیولاها به اندازه کافی از...
-
بنویسم که نگین مُرد!
سهشنبه 16 مهر 1398 13:57
من هنوز منتظر معجزه م. که یه روز ضبح از خواب بیدار بشم و این مار سرد چنبره زده روی سینه م نفسم رو بند نیاره. که با اون لبخند فیک مسخره در حالی که دارم برای دری شعر صبح به خیر می خونم، از ذهنم نگذره که امروز به کی و کجا پناه ببرم که دیوونه نشم از تنها موندن تو خونه؟! نمی دونم چند درصد از پدر مادرها این حس تلخ رو دائم...
-
شاگرد تنبل
شنبه 2 شهریور 1398 17:19
روزی که جواب آزمایش دی ان ای رو گرفتم و فهمیدم یه دختر توی راه دارم، اولین حسی که بهم دست داد ترس خیلی زیاد بود. نمی دونم اینجا ازش نوشتم یا نه. ولی به شدت وحشت کرده بودم و بزرگترین دلیل ترسم این بود که دخترم رو با بچه ی جاری م مقایسه کنن. خانواده سین، مخصوصا پدرش، به شدت اهل مقایسه و به زبون آوردن این مقایسه هستن و...
-
سوره غم، آیه درد
شنبه 1 تیر 1398 08:41
قسم به اون لحظه که دختر پنج ماهه ت روی پاهات خوابش می بره و بالاخره می تونی به اشک هات اجازه بدی تا راهشونو به پهنای صورتت باز کنن... قسم به لحظه ای که دیگه مجبور نیستی لبخندهای دروغین بزنی...
-
کاش بنویسم
چهارشنبه 8 خرداد 1398 09:19
نوشتن پشت کامپیوتر یه حسی داره که موبایل نداره! شاید یکی از مهم ترین دلایل ننوشتنم همین باشه. البته نه اینکه اصلا ننویسم. آرشیو مخفی اینجا پره از نوشته های نیمه تموم که هیچوقت فرصت نشده دوباره بیام سراغشون. همه شون وسط یه کلمه، یه جمله یا یه پاراگراف نصفه کاره رها شده ن. و سررسید کوچیکم... جند خط خیلی کوتاه و خبری از...
-
آدم دار بشه، مار نشه!
چهارشنبه 28 فروردین 1398 19:26
داشتم از عرض خیابون رد میشدم و هم زمان دو تا موتوری با سرعت خیلی زیاد به سمتم می اومدن. کاملا محتمل بود حداقل با یکی شون تصادف کنم. و انقدر سرعت داشتن که اگر بهم میزدن لابد جا به جا می مردم! تو اون چند هزارم ثانیه که من تصمیم بگیرم وایسم یا سریعتر رد بشم، و موتوری ها تصمیم بگیرن مسیرشونو عوض کنن یا به راهشون ادامه بدن...
-
سیزده به در، به ددر
سهشنبه 13 فروردین 1398 20:14
تعطیلات عید داره تموم میشه و من چیز زیادی از عید امسال نفهمیدم. اینو با حس غر نخونید. برای اولین بار تو این مدت فقط دارم وقایع نگاری میکنم و غر نمی زنم. الان استثناءن حالم بد نیست و آرومم :)) بخوام با عیدهای سالهای قبل مقایسه کنم، هیچ نقطه مشترکی پیدا نمی کنم. عید هرسال ما پر بود از تهران گردی، پارک، گردش، پیاده روی،...
-
قولوپ قولوپ های یه آدم غرق شده در غم
سهشنبه 21 اسفند 1397 09:05
من عموما آدم افکار منفی نیستم. افکار منفی مثل روغن شناور روی آب از ذهنم میگذرن و نه حل میشن نه ته نشین. همیشه اعتقاد داشته م که فکر کردن به مسائل و حوادث بد، شانس اتفاق افتادنشون رو چند برابر میکنه. برای همین با وحشت و سرعت از کنار فکر مریضی یا مُردن عزیزانم می گذرم. این حالت تو وجودم خیلی قوی تر شد وقتی یکی دو ماه...
-
توانستن در اوج نتوانستن!
دوشنبه 20 اسفند 1397 16:49
. هر روز صبح که بیدار میشم، تو یه نقطه ثابت یه پتو روی زمین پهن می کنم، یکی از کوسن های مبل رو برای تکیه پشتم میذارم، سینی قطره های درسا، جعبه دستمال کاغذی، پیشبند، پستانک یدک، کتاب، شارژر، موبایل، یه بالشت و گاهی کمی خوراکی کنار دستم می چینم. درست مثل یه جور آیین مقدس ثابت و بدون تغییر. بعد منتظر میشم تا روزم شروع...