من هنوز منتظر معجزه م. که یه روز ضبح از خواب بیدار بشم و این مار سرد چنبره زده روی سینه م نفسم رو بند نیاره. که با اون لبخند فیک مسخره در حالی که دارم برای دری شعر صبح به خیر می خونم، از ذهنم نگذره که امروز به کی و کجا پناه ببرم که دیوونه نشم از تنها موندن تو خونه؟! نمی دونم چند درصد از پدر مادرها این حس تلخ رو دائم با خودشون اینور اونور می کشن که "زندگی ما به اندازه کافی برای بچه مون هیجان نداره"! تا وقتی زندگی من و سین فقط به خودمون دوتا محدود می شد اصلا احساس کسالت یا یکنواختی نداشتم. ما زندگی ارومی داشتیم و با تفریحات ساده خودمون خوش بودیم. یه صبحونه توی پارک، یه پیاده روی تو خیابون، یه خرید تو فروشگاه زنجیره ای، یه قهوه تو یه کافه، یکم عکاسی، ماشین گردی تو شب بارونی، کشف یه رستوران جدید، سفر به شهرهای ندیده، یه فیلم خوب، یه موزک تازه، یه زیارت کوتاه، یه بغل یه دفعه ای، یه لباس نو... همه این چیزهای معمولی حال ما رو خوب می کرد و ما رو از هیجانات عجیب بی نیاز. اما حالا از صبح تا غروب با یه بچه هشت ماهه تنهام که هرچقدر هم دلقک باشم یه بار می تونم صدای خنده بلندش رو بشنوم. با کمر دردی که دارم نمی تونم زیاد بغلش کنم و بیشتر رو زمین کنار هم می شینیم و هزارباره برج حلقه ش رو می سازیم و خراب می کنیم. مکعب ها روی هم می چینیم و به ضربه ای می ریزیم. با پاپت های گوسفند و گاو و اسب و اینا صدا در میاریم. قلقلک و ورزش و دس دسی و غیره و ذلک. میوه می خوریم، غذا میخوریم، و در نهایت انقدر صبر می کنیم که دری شروع کنه با مالوندن چشم هاش. اونجا نقطه شادی منه! اخ جون خواب! می ریم تو اتاق، درسا رو میذارم تو تختش و خودم کنارش دراز می کشم. دستای همدیگه رو میگیریم و بعد از یکم تلاش و این پهلو اون پهلو شدن خوابش می بره. حالا یا منم بیهوش می شم یا پامیشم کارای عقب افتاده رو انجام می دم. بی صدا، آروم، با قلب سنگین و مضطرب. و منتظر بیدار شدن دری. و وقتی بیدار میشه دوباره همه ی چند خط بالا تا وقتی خوابش بگیره. دلم براش می سوزه چون می بینم وقتی بین ادم های دیگه هستیم چقدر شاده. لعنت به زندگی ماشینی امروز. لعنت به اینهمه تنهایی. لعنت...
(دری بیدار شد. دیگه بعیده این نوشته تموم بشه...)