هیچوقت یادم نمیاد حسرت داشته های کسی رو خورده باشم. از بچگی همینطور بودم. همبازی م دخترخاله ای بود که همیشه زیباترین اسباب بازی ها رو داشت، بهترین لباس ها رو می پوشید، چهره ش از من قشنگتر بود و خونه شون، همه جای خونه شون بوی خوب می اومد. ولی من هیچوقت عروسک هاشو نخواستم، یا لباس هاشو، یا رنگ سرخ لب هاشو. به جاش تا دلتون بخواد تو زندگیم برای دوست داشته شدن جنگیدم. غم انگیزه نه؟ اینکه بخوای برای همچین چیزی بجنگی...
دختر خاله م محبوب دایی م بود. یه دونه دایی م که خودش عزیز کرده یه فامیل بود. دختر خاله م البته محبوب خیلی ها بود. از اون بچه هایی بود که بدون هیچ تلاشی، بدون هیچ جنگیدنی، دوست داشتنی بود. تو عالم بچگی خیلی دلم میخواست منم محبوب داییم باشم. منم دیده بشم. راسش من از اون بچه های خیلی کمرنگ فامیل بودم. از اونایی که وقتی نیستن حتی یادت نمی مونه سراغشونو بگیری. که نه آزاری دارن نه بود و نبودشون تفاوت زیادی ایجاد می کنه. ولی من نمی خواستم اینجوری باشم. وقتی نوجوونی رو رد کردم و به غرور جوونی رسیدم، وقتی وارد دانشگاه شدم و روابط اجتماعی م استخون ترکوند، شروع کردم به جنگیدن... برای دیده شدن...برای بودن...محبوب بودن...موفق شدم؟ تا حد زیادی بله. تلاشم نتیجه داد. از یه جایی به بعد دیگه نبودم به چشم می اومد. سراغم رو می گرفتن و برام سلام هدیه می فرستادن. همون دایی نازدونه، یه جور دیگه ای شد رفتارش باهام. من رو روابطم سرمایه گذاری سنگینی کردم. اون موقع نمی دونستم آینده چی واسم پیش میاره. نقشه ای براش نداشتم. فقط لذت می بردم از مورد توجه بودن. اما حالا، حالا که دیگه وقتی برای رسیدگی به هیچ رابطه ای ندارم، که گل ها و درخت های باغ روابطم رو به حال خودشون رها کردم، ریشه هایی که تا عمق ناکجا دویده ن، همه چیز رو سر پا نگه داشتن. اونهمه تلاش و دویدن و مایه گذاشتن، الان، اینجا، برای خانواده کوچیک ما داره جواب میده. که حاصلش نه تنها محبوبیت خودم، که محبوبیت دخترم هم بوده. نصیحتتون کنم؟ تا وقت دارید روی روابطتون سرمایه گذاری کنید.