دلیل حال ناخوش امسال ماه رمضونم رو فهمیدم. الان تقریبا دو هفته ست. از روزی که فهمیدم دیگه روزه نگرفتم و انگار حالا می فهمم چرا کسایی که از نعمت روزه محرومن اونطور عمیق نمی تونن با ماه رمضون کیف کنن. (همیشه استثنا هم وجود داره) دلم غمگینه که رمضان امسال رو از دست دادم. از طرفی دیگه طاقت ندارم و دارم روزا رو میشمارم تا عید فطر بشه (متاسفانه!). چون داره هم به من و هم به سین سخت می گذره. من نمی تونم سحرها بلند شم چون حالم بد میشه و سین نمی تونه بلند شه چون خسته تر و خوابالود تر از اونه که بخواد غذایی گرم کنه و بخوره. امروز هم خواب موند!
نگران نشید (اگر می شید). دلیلش رو میام میگم. فعلا ترجیح می دم درباره ش حرفی نزنم. به زمان مناسبش روزامو اینجا ثبت می کنم...ان شالله...
امسال ماه رمضان عجیبی رو دارم تجربه می کنم. از روز اول برام مثل روزای آخر بوده. پر از ضعف، دل درد، حالت تهوع، سردرد...به یه بستنی زنده می شم و دو ساعت بعد باز همه حال بدا بر می گردن. دوستم می گفت به خاطر اینه که قبل از ماه رمضان یه عالمه وزن کم کردی. بدنت تمام ذخایرش رو از دست داده. بی ربط هم نمی گفت. مثل قحطی زده هاس بدنم. خیلی ناراحتم. هیچی از روزهای به این پر برکتی نمی فهمم. توی طول روز که همش خوابم و بعد از افطار هم حال مرگ دارم :( خدا همه مریضا رو شفا بده، مخصوصا مریض مذکور :))
از قبل از شروع ماه مبارک من وعده دو گروه مهمونم رو برای افطار گرفته بودم. انقدر که ذوق داشتم. ولی هفته پیش وقتی اولین افطاری رو برگزار کردم و رسما مردم و زنده شدم، فهمیدم باید شدیدا رو گروه دوم کار کنم که توی پارک بهشون افطاری بدم :)) نمی کشم آقا نمی کشم :| هوا هم که حسابی گذاشته پشتش و گرم شده و برای ما که هنوز کولرها رو سرویس نکردیم مهمونی توی خونه یعنی جهنم برای خودمون و مهمونا.
امشب افطاری مونو برداشتیم رفتیم پارک شهر. چقدر من این پارکو دوست دارم. بزرگ و باصفا. درسته که می گن تا جایی که می تونین برکت افطار رو توی خونه تون داشته باشین، ولی افطار بیرون از خونه هم گاهی خیلی می چسبه. مخصوصا که توی ماه رمضون رسما نایت لایف در سطح شهر برقراره. چیزی که در بقیه مواقع سال نمی بینیمش. اینکه رستورانا و کافه ها اجازه دارن تا دم سحر باز باشن و اینکه تا اون ساعت خیابونا زنده و پر از جنب و جوشن، خیلی نشاط آور و هیجان انگیزه :)
پ.ن: عکس مربوط به مهمونی هفته پیشه. اون یکی دو ساعتی که غذاها آروم و ریز ریز واسه خودشون می پختن و من از بدو بدوی اولیه فارغ شده بودم و داشتم انرژی مو برای راند بعدی جمع می کردم!
"شب قدر خود را چه کردید؟" ...
شب اول کلی فکر تو سرم داشتم. بزرکترین گزینه م رفتن به محلس آقای انصاریان بود. می تونستیم قدم زنون، با یکم پیاده روی مثلا نزدیک بیست دقیقه برسیم به خیابون ری و روی زیر اندازمون بشینیم و قاطی بقیه ی مردم، دوتایی کنار هم توی مراسم شرکت کنیم. و من با این حباب شادی بسیار خوش بودم تا صبحی که پق! سین ترکوندش! گفت بریم دماوند! گفتم امروز؟ من شب می خوام برم احیا، خسته میشیم خیلی. رفت تو هم. عصبی شده بودم. یه ریتم خیلی واضح و ثابت و بدیهی توی زندگی من - رفتن به مراسم احیا - داشت به هم می خورد! چرا؟ به خاطر تفاوت ها! به خاطر اولویت ها و تربیت خانوادگی بسیار متفاوت، که باعث میشه فامیل شوهر من هیچگونه آشنایی با ریتم زندگی مذهبی ما نداشته باشن. "احیا" برای من یه اولویت بود که تمام برنامه های زندگی، از ساعت خواب تا برنامه ی مهمونی تا حال و هوای معنویم رو تحت الشعاع قرار می داد. اما برای اونها این قضیه اولویت نبود. اولویت، استفاده از هوای خوب باغ برای دور همی فامیلی بود.
عصبی شده بودم و بهم ریخته بودم. نه فقط به این خاطرکه برنامه ریزی بدون هماهنگی اونها، به کل برنامه ثابت شبهای احیای ما رو بهم ریخته بود. به این خاطر که می دونستم خاله سین از شهرستان اومده و سین جقدر دلش می خوادپیش جمع خانوادگیش باشه و من نمی خواستم به خاطر یه اولویت مذهبی سین رو دلتنگ و بدخلق کنم تا بعدها این دلتنگی و بخلقی بیاد و بچسبه به مذهب! نمی خواستم از شب قدر عصبانی باشه به جای من!
سعی کردم به خودم مسلط باشم و عکس العمل تندی نشون ندم و به آرومی توضیح دادم که من برام خیلی مهمه توی مراسم احیا شرکت کنم. و این رو هم می فهمم که تو دلت می خواد خاله ت رو ببینی. گفت برای احیا برت می گردونم. زود بلند میشیم. گفتم مگه شوخیه؟ بریم تو جاده و برگردیم بعد بریم احیا؟ مگه بیدار می مونیم؟ ... هرلحظه بیشتر تو هم می رفت. گفتم بیا بنا رو بذاریم بر اینکه تو صد در صد می ری دماوند. پس تا عصری به من فرصت بده که من فکر کنم ببینم باهات میام یا نه. ... قلبم فشرده شده بود. احساس می کردم چیزی به زور بهم تحمیل شده که اصلا و ابدا دلم نمی خواست! "برنامه ریزی از طرف ما بدون نظرخواهی از ما!"
همون موقع صدای اذان ظهر بلند شد. شاید برای اولین بار به محض شنیدن اذان با تمام وجود پرواز کردم سمت خدا! :)) نمازمو با بغض زیاد خوندم و سلام رو تموم نکرده پقی زدم زیر گریه. که خدایا! من از اول ماه رمضون دارم برای حال خوب تو شب احیا دعا میکنم. آخه این چه ازمایشیه دیگه؟ اگه نرم دلخوری سین باعث میشه تمام حال خوشم برای احیا بپره. اگر برم شبی رو که اینهمه براش انتظار کشیدم از دست می دم. بعد با حس خشم بعدش چه کنم؟ :(
یوهو انگار یه در به روم باز شد. یاد مسجد جامع دماوند افتادم که چقدر با صفاس. که چقدر دوستش دارم. که مدتهاست دلم میخواد تو محوطه ش با اون باد خنکش وایسم و زل بزنم به چراغای شهر. دلم باز شد. جانمازو جمع کردم و با لب خندون رفتم پیش سین و گفتم: بریم! احیا م بریم مسجد جامع! :)
رفتیم دماوند. افطار رو تو جمع فامیلی خوردیم. و نزدیک ساعت دوازده بلند شدیم. تو ماشین که نشستیم تو نور ماه چشمای قرمز سین رو دیدم که از زور خواب نیمه باز بود. گفتم بریم: تهران. گفت: پس مسجد جامع؟ گفتم: اینجوری چی از احیا میفهمی؟ خواب خوابی. بعدم نصفه شب بیایم تو جاده؟ خیلی خطرناکه. .. یه تشکر عمیق تو لبخندش نشست. برگشتیم تهران. شب احیام با آقای انصاریان برگزار شد. پای تی وی... با حال خوب....خوابمم نگرفت :)
پ.ن: دیشب رفتیم مجلس حاج آقا حسینی، حسینیه کاشانیها توظفر... اونجا تنها جاییه که سین با رغبت میاد :)) حرفاش قشنگ بود. به نظرم اگر شماهام مشکل منو دارین که همسرتون هیچ جا نمیاد، ببریدش مجلس حاج آقا حسینی. مطمئن باشین جذب میشه :)