از لحظه های گند زندگی، لحظیه ایه که به خاطر ماشینی که کوچه رو بند آورده میپیچی تو یه کوچه ی دیگه، بعد میرسی به چه چهارراه که به خاطر وزود ممنوع اومدن دو سه تا ماشین بسته شده و مجبوری صبر کنی تا راه باز شه، ودر همین هنگام شوهر خواهر اسبق ت رو با ری.حانه ببینی که صاف تو ماشینی نشسته ن که عمود به ماشین شما، جلوی دماغ ماشین شما وایساده!!! انقدر تپش قلبم رفته بود بالا و اسید تو معده م ترشح شده بود که راحت میتونستم زیر مشت و لگد بگیرمش!
روزگار چرا با ما اینجوری میکنی؟ مگه ما با تو کاری داریم که تو انقدر اذیت میکنی؟
وقتی بچه دار بشم، به یچه م یاد میدم آرزو کنه. زیاد آرزو کنه. آرزوهای محال حتی. آرزوهای خیلی بزرگ. بهش یاد میدم آرزو کردن یکی از بزرگترین قدرت های آدمیزاده. که رویا پردازی یه مهارته. بهش میگم واقعیت ها رو ببینه اما نذاره این واقعیت های خشک و خشن جلوی رویا پردازی ها و آرزو سازی هاشو بگیره. اگه بهم گفت مامان من دلم میخواد فضا نورد بشم، بهش نمی گم: هاها! تو ایران که نمیشه! به این دلیل به اون دلیل این یه فکر پوچه! بهش میگم به به چه فکر خوبی. بیا بریم چندتا کتاب نجوم بخریم! اگه گفت مامان من میخوام دور دنیا رو بگردم نمی گم: پول میخواد اول باید بری حسابی کار کنی بعد وقتی پیر شدی شاید دو تا کشورم دیدی! بهش میگم آفرین عزیزم. ایشالا همه جا رو می بینی. بیا بریم یه لیست درست کنیم ببینیم اول کجاها دوست داری بری. بچه من باید یاد بگیره وصف العیش نصف العیشه! باید بلد باشه درباره آرزوهاش حرف بزنه. و از اون مهمتر باید بلد باشه آرزوهای بزرگ دیگران رو با ذوق و شوق و محبت پذیرا باشه. اصلا با دوستاش بشینن دور هم ساعتها از رویاها و آرزوهاشون بگن. همدیگه رو تشویق کنن، حتی اگر کمکی از دستشون برنمیاد دلی همراهی کنن. تا وقتی بزرگ می شه همسرش که از آرزوهاش براش میگه تو همون جمله اول نوکش رو نچینه و نمیشه نمیشه راه نندازه! که هی هزینه ها رو نکوبونه تو صورتش و توی ذوقش نزنه!
بله! من خیلی عصبانی ام الان!!!!
فیدلی رو که نگاه می کنم فقط سه نفر از کسایی که وبلاگ هاشون رو (مدتهاست) دنبال می کنم هنوزم پست می ذارن. این غم انگیز نیست؟ نمی دونم دوره ی وبلاگ نویسی تموم شده یا نسل تنهای دهه شصتی حالا دیگه انقدر مشغول زندگی و کار و بچه شده که دیگه وقتی برای نوشتن نداره. یکی بود از اون ته پرسید خودت چی؟! اوم...من؟ تو مغز من هر روز هزار تا پست نوشته میشه. ادیت میشه. عکس و موسیقی میاد روش. ولی وقت ثبت که می رسه می گم: خوب؟ چی بگم حالا؟
نمی شه منکر شد که موبایل و شبکه های اجتماعی، گروهای وایبری و واتس اپی و تلگرامی، اینستاگرام و بقیه ی برنامه ها ، قاتل وبلاگ نویسی ان. خود من یه وقتا به خودم میام می بینم همینجور الکی ساعت هاست کله م تو موبایله. (البته وقتایی که سین از خستگی بیهوش شده یا هنوز نیومده یا داره دوش می گیره مثلا! کلا حواسم هست که وقتی پیشمه تو موبایل نباشم) بعد چیکار می کنم؟ تو گروه نـ.ـمـ.ـدی ای که ده پونزده تا از هم صنف هام هستن همینجوووووووووور شر و ور می گیم! یا تو اینستاگرام هی عکس می بینم و لایک می کنم. یا تو سایت ها دنبال مدلای جدید برای کارم می گردم. این وسط هم جواب مشتری ها رو می دم.
یه مدت خودمو تنبیه کرده بودم و با موبایل نمی رفتم تو رختخواب. حتی اگه می مردم از خواب باید دو خط کتاب می خوندم و بعد می خوابیدم. خوب بود. به سین هم سرایت کرده بود. اما جایگزین کردن عادت ها سخته. منم که آدمی با پشتکار بالاااااااااااااااا !!! :|
در کل موافق نیستین که اینترنت همه مون رو از کار و زندگی (مخصوصا از نوع اجتماعی ش) انداخته؟ یه زمانی فکر می کردم چه بچه بدی ام که وبلاگ نویسی انقدر ازم وقت می گیره. حالا می گم قربون شکل ماهت! خیلی خوب بودی اون موقع! :|
چیکار می شه کرد؟ چه جوری می شه استفاده از اینترنت موبایل رو مدیریت کرد؟ یه وقتا واقعا اعتیاد رو در درون خودم می بینم! همونجوری که یه ادم معتاد از خودش بدش میاد ولی کاریش نمی تونه بکنه! منم می دونم بعد از پست کردن این نوشته می رم سر موبایلم :| خیلی باحالم نه؟ :))
خوب غر زدن بسه! مثل همیشه سفارش هام عقب افتاده ن :)) و اینگونه است که من هیچوقت آدم نمی شم! مورد بوده سفارشش از قبل از عید رو زمین مونده بوده تازه امروز تموم شده و فردا پست می شه :)) مردم به چه امیدی چشم انتظار سفارششون می مونن آخه :))
کارگاه هم می رم. اوایل خیلی ذوقشو داشتم. اما الان می بینم سین راست می گفت که عجله نکنم. جایی که گرفتم رو دوست ندارم. خود واحد رو نه ها. ساختمونش رو. همسایه هاش رو. خیابونش رو. حالا می فهمم اپر خونه مون سه خوابه بود و یه اتاق رو به طور زسمی می کردم کارگاه چقدر راحت تر بودم. هنوز جرات نکردم به سین اعتراف کنم که پشیمونم. تو زندگیم از هیچ چیز بیشتر از سرزنش نترسیده م. هرچند که اعتراف منم چیزی رو درست نمی کنه. چون به هرحال شرایطش رو ندارم که وسایلم رو بیارم خونه.
بعد اینهمه نق یه خبر بامزه هم بدم. هفته ی پیش یه سری از کارامو بردم برای یه فروشگاه تو خیابون ایرانشهر، دیوار به دیوار دیزی ایرانشهر. طبقه پایین کسی طرف صحبت منو نمیشناخت. گفتن برو بالا. رفتم طبقه بالا هیشکی نبود. رفتم طبقه سوم دیدم صدای صحبت میاد. در که زدم و رفتم تو خانوم پـ.ـگـ.ـاه آهـ.ـنـ.ـگـ.ـرانی رو دیدم که با دوستاش نشسته بودن و صحبت می کردن. آخه ایشون مدیریت این فروشگاهو دارن. (البته من خبر داشتم) خلاصه هم هول شده بودم و عین مسلسل حرف می زدم :| ، هم از شدت هیجان قلبم تو چشمام می زد :)) خودش کارامو دید و کای تعریف و تمجید کرد و گفت برا ما تبلیغ کنی هااااا :) خوشحالم از این همکاری. یه هیجان خوبی داره. فروشگاهشون پنجشنبه باز می شه. برید ها :دی
پ.ن: خیلی خیلی بی ربط ... یه آهنگ قدیمی :)