ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
از خونه مامان اومده بودم. بعد از دیدن مامان ملک که دیگه هیچی ازش نمونده و از شدت درد توی سرش میزد و با تمام توان نداشتش میگفت وای من دارم میمیرم. به موهای یک دست سفید ابریشمیش نگاه میکردم که از تمیزی برق میزد. لباس هاش مثل همیشه مرتب بود و خونه ش دسته گل. اما خودش از درون خرد و داغون و مستاصل. درست تو همون روزای اول عید بی هیچ دلیلی یک دفعه استخون ساق پاش از وسط نصف شد! تمام عید تو بیمارستان بود و اخرم اجازه عمل ندادن. پارو تا بالای زانو گچ گرفتن و فرستادن خونه. نتیجه شد درد و درد و درد. و برای زنی که همه عمر به باکلاسی و مومنی و تمیزی معروف بوده، شد پوشک و تخت بندی و خجالت. دور نشسته بودم و با غم به این تراژدی تلخ نگاه میکردم و از فکرم میگذشت عاقبت هرکدوم از ما قراره چی باشه؟ هیچکس که تا ابد جوون و سرپا نمیمونه. در نهایت اکثریت مریض و تنها و نیازمند لطف دیگران میشن... خدا به داد برسه...